به گزارش شهدای ایران؛ شب دیداراست،آری دیدار!! چه اسم زیبایی، دیدار با آنکه دوستش دارم و بزرگش میشمارم. دیدار با آنکه به خاطر او هرکار توانستم کردم و میکنم. شب عملیات شب نتیجه گرفتن است.
جملات بالا بخشی از یادداشت یک شهید چند ساعت پیش از شهادتش است.
به گزارش سرویس «فرهنگ حماسه» ایسنا، جعفر طهماسبی از پیشکسوتان تخریبچی «لشکر10 سید شهدا(ع)» با بیان این مطلب که در سرمای 20 درجه زیر صفر جنگیدن در منطقه کوهستانی کار بسیار دشواری بود روایت میکند: خصوصا اینکه منطقه کوهستانی همباشد و دشمن بالای ارتفاعات بر مواضع نیروهای خودی تسلط داشته باشد. اما جوانان رزمنده ایرانی نشان دادند که مرد لحظههای سختی هستند.
یکی از مصداقهای این عقیده حضور و فداکاری جوانان در عملیات «بیتالمقدس2» است. سخترین ماموریت در این عملیات بر عهده رزمندگان تخریب و اطلاعات عملیات بود. چون برای شناسایی باید ساعتها راه میرفتند تا به نزدیکی مواضع دشمن برسند. سرمای شدید ولباسهایی که در تماس با زمین و برف، گلی و خیس شده بود واقعا کلافه کننده بود. البته سختر از این، کارتخریبچیها بود چراکه گروه تخریب باید آستینهایشان را در سرمای شدید بالا و با دستهایی که از سرما کرخت و بیحس شده بودند برفها را جابجا میکردند تا آرایش میدان مین و موانع دشمن را شناسایی کنند.
با توجه به شرایط حساس جبهه و ضرورت رازپوشی رفتار رزمندگان در مقابل دشمن شاید این لحظهها را نتوان به خوبی درک کرد و توضیح داد اما کار بسیار اقت فرسایی بود. ولی همین کار را در زمان جنگ جوانهای 18 و 19ساله انجام میدادند. بی شک تصور تحمل چنین موقعیتی باید شبیه افسانه باشد. اما بقول شهید «محمدمهدی ضیایی» یکی از اسطورههای جوان که در عملیات بیتالمقدس2 شهید شد؛ «چون همه این سختیها در محضرخداست و امام عصر(عج) بر آن نظر دارد از عسل شیرین تر است.»
شهید ضیایی نشسته از چپ نفر اول
مهدی یکی از تخریبچیهای عارف گردان تخریب لشکر10 سید الشهدا(ع) بود و در مقابل اهل رزم هم بود. شاید برخیها تصورشان این باشد که عرفان و جنگ متضاد هستند اما تواضع او دربرابر خدا وسجدههای خالصانهای که با اشک آمیخته میشد از او یک مجاهد حقیقی و آبدیده ساخته بود تا در این شرایط که دمای هوا زیر 20 درجه سانتیگراد بود در مقابل دشمن بجنگد. این شهید در آخرین دست نوشتهاش که چند ساعت پیش از شهادت آن را یادداشت کرده است مینویسد:
«ساعت 10:15 شب است و لحظات حساس و پرشوری را پشت سر میگذارم، صدای خواندن «دعای کمیل» از رادیو به گوش میرسد.آخر امشب شب جمعه است. چند دقیقه پیش که بیرون سنگر بودم هوا بهتر از شبهای دیگر بود. هوا ابری بود اما باران و برف نمیآمد و بسیار تاریک، صدای خمپارهها هر از چندگاهی سکوت را برهم میزد و نورانفجارات که درفاصله نه چندان دور منفجرمیشد چند لحظهای کوتاه فضا را روشن میکرد. هنوز آتش زیاد نشده و تبادل آتش سبک است.
امشب برایم شب بزرگی است، گویی گیج شدهام گاهی قرآن میخوانم، گاهی بچهها را دعا میکنم. گاهی صلوات میفرستم و گاهی هم دعا میخوانم. آخرامشب شب عملیات است. و بچهها همه برای عملیات سرازیر شدهاند ومن هم با چند نفر از بچهها بنا به مصلحتی که حاج آقا روح افزا تشخیص دادند جلو نرفتیم. آری امشب برایم شب بزرگی است، بسیار بسیار پرارزش، شب عملیات برای من شب وصل است شب دیدار است. شب لقاء عاشق خسته دل با معشوق مشتاق است. شب عملیات برای من شب رها شدن ازتمام رنجها و وابستگی ها است. شب پرواز از عالم خاکی به سوی ملکوت، شب رستگارشدن است.
شب دیداراست،آری دیدار!! چه اسم زیبایی، دیدار با آنکه دوستش دارم و بزرگش میشمارم. دیدار با آنکه به خاطر او هرکار توانستم کردم و میکنم. شب عملیات شب نتیجه گرفتن است. شب برات گرفتن است. شبی است که دیگرخیلی ها راحت میشوند. خیلیها میروند پیش آنها که زودتر پرکشیدند و ما را تنهای تنها درغم خود گذاشتند. هنوز چند صباحی از پرواز ملکوتی حاج قاسم وحاج رسول نمیگذرد و هنوز داغ آنها دل و روح ما را از اشتغال به خود وانگذاشته که باید در فراق چندتن دیگر باز هم بسوزیم. هنوز سوز دوری از شهید صادقیان و شهید دادو و آقا سید محمد از دلمان برطرف نشده که سوز دیگری برآن وارد میآید.
راستی خدا!!!! امشب که شب عشقبازی است امشب که شب دیدار است. چه کسانی را به حضور می پذیری؟ کدامیک از دوستانم را میخواهی از بینمان ببری؟ ای کاش دل بی طاقتم صبر میکرد و این سوال را نمیکرد. اما ای خدا... آیا من را هم میبری؟؟؟ آیا بعد از چند سال آشنایی با تو دوری از تو، بعد ازچند سال گدایی کردن و سعی کردن، امشب شب دیدار ما هم میرسد یا نه؟ آیا امشب من را هم می بری یا نه؟؟ به خدا ای خدا... به خودت قسم، که خسته دلم، سوخته دلم، دیگربرایم سخت شده است، هرروز درآتش فراق یک یک یاران سوختن سخت است.
بی سروجان به سر شود بی تو به سر نمیشود
ای خدا چه بگویم با تو و از این حرفها کدام را بر زبان بیاورم که هرچه بگویم هم تو میدانی و هم من... منتهی هرچند وقت یک بار که دلم خیلی میگیرد مجبور میشوم درد دلم را در روی کاغذ با تو در میان بگذارم زیرا کسی ندارم که با او این سخنان را بگویم.»
به گزارش ایسنا، شهید محمد مهدی ضیایی این نوشته را در شب جمعه 24 دی ماه سال 1366 در منطقه «ماووت» عراق یادداشت کرده است و چند ساعت بعد به شهادت رسیده است.
جملات بالا بخشی از یادداشت یک شهید چند ساعت پیش از شهادتش است.
به گزارش سرویس «فرهنگ حماسه» ایسنا، جعفر طهماسبی از پیشکسوتان تخریبچی «لشکر10 سید شهدا(ع)» با بیان این مطلب که در سرمای 20 درجه زیر صفر جنگیدن در منطقه کوهستانی کار بسیار دشواری بود روایت میکند: خصوصا اینکه منطقه کوهستانی همباشد و دشمن بالای ارتفاعات بر مواضع نیروهای خودی تسلط داشته باشد. اما جوانان رزمنده ایرانی نشان دادند که مرد لحظههای سختی هستند.
یکی از مصداقهای این عقیده حضور و فداکاری جوانان در عملیات «بیتالمقدس2» است. سخترین ماموریت در این عملیات بر عهده رزمندگان تخریب و اطلاعات عملیات بود. چون برای شناسایی باید ساعتها راه میرفتند تا به نزدیکی مواضع دشمن برسند. سرمای شدید ولباسهایی که در تماس با زمین و برف، گلی و خیس شده بود واقعا کلافه کننده بود. البته سختر از این، کارتخریبچیها بود چراکه گروه تخریب باید آستینهایشان را در سرمای شدید بالا و با دستهایی که از سرما کرخت و بیحس شده بودند برفها را جابجا میکردند تا آرایش میدان مین و موانع دشمن را شناسایی کنند.
با توجه به شرایط حساس جبهه و ضرورت رازپوشی رفتار رزمندگان در مقابل دشمن شاید این لحظهها را نتوان به خوبی درک کرد و توضیح داد اما کار بسیار اقت فرسایی بود. ولی همین کار را در زمان جنگ جوانهای 18 و 19ساله انجام میدادند. بی شک تصور تحمل چنین موقعیتی باید شبیه افسانه باشد. اما بقول شهید «محمدمهدی ضیایی» یکی از اسطورههای جوان که در عملیات بیتالمقدس2 شهید شد؛ «چون همه این سختیها در محضرخداست و امام عصر(عج) بر آن نظر دارد از عسل شیرین تر است.»
شهید ضیایی نشسته از چپ نفر اول
مهدی یکی از تخریبچیهای عارف گردان تخریب لشکر10 سید الشهدا(ع) بود و در مقابل اهل رزم هم بود. شاید برخیها تصورشان این باشد که عرفان و جنگ متضاد هستند اما تواضع او دربرابر خدا وسجدههای خالصانهای که با اشک آمیخته میشد از او یک مجاهد حقیقی و آبدیده ساخته بود تا در این شرایط که دمای هوا زیر 20 درجه سانتیگراد بود در مقابل دشمن بجنگد. این شهید در آخرین دست نوشتهاش که چند ساعت پیش از شهادت آن را یادداشت کرده است مینویسد:
«ساعت 10:15 شب است و لحظات حساس و پرشوری را پشت سر میگذارم، صدای خواندن «دعای کمیل» از رادیو به گوش میرسد.آخر امشب شب جمعه است. چند دقیقه پیش که بیرون سنگر بودم هوا بهتر از شبهای دیگر بود. هوا ابری بود اما باران و برف نمیآمد و بسیار تاریک، صدای خمپارهها هر از چندگاهی سکوت را برهم میزد و نورانفجارات که درفاصله نه چندان دور منفجرمیشد چند لحظهای کوتاه فضا را روشن میکرد. هنوز آتش زیاد نشده و تبادل آتش سبک است.
امشب برایم شب بزرگی است، گویی گیج شدهام گاهی قرآن میخوانم، گاهی بچهها را دعا میکنم. گاهی صلوات میفرستم و گاهی هم دعا میخوانم. آخرامشب شب عملیات است. و بچهها همه برای عملیات سرازیر شدهاند ومن هم با چند نفر از بچهها بنا به مصلحتی که حاج آقا روح افزا تشخیص دادند جلو نرفتیم. آری امشب برایم شب بزرگی است، بسیار بسیار پرارزش، شب عملیات برای من شب وصل است شب دیدار است. شب لقاء عاشق خسته دل با معشوق مشتاق است. شب عملیات برای من شب رها شدن ازتمام رنجها و وابستگی ها است. شب پرواز از عالم خاکی به سوی ملکوت، شب رستگارشدن است.
شب دیداراست،آری دیدار!! چه اسم زیبایی، دیدار با آنکه دوستش دارم و بزرگش میشمارم. دیدار با آنکه به خاطر او هرکار توانستم کردم و میکنم. شب عملیات شب نتیجه گرفتن است. شب برات گرفتن است. شبی است که دیگرخیلی ها راحت میشوند. خیلیها میروند پیش آنها که زودتر پرکشیدند و ما را تنهای تنها درغم خود گذاشتند. هنوز چند صباحی از پرواز ملکوتی حاج قاسم وحاج رسول نمیگذرد و هنوز داغ آنها دل و روح ما را از اشتغال به خود وانگذاشته که باید در فراق چندتن دیگر باز هم بسوزیم. هنوز سوز دوری از شهید صادقیان و شهید دادو و آقا سید محمد از دلمان برطرف نشده که سوز دیگری برآن وارد میآید.
راستی خدا!!!! امشب که شب عشقبازی است امشب که شب دیدار است. چه کسانی را به حضور می پذیری؟ کدامیک از دوستانم را میخواهی از بینمان ببری؟ ای کاش دل بی طاقتم صبر میکرد و این سوال را نمیکرد. اما ای خدا... آیا من را هم میبری؟؟؟ آیا بعد از چند سال آشنایی با تو دوری از تو، بعد ازچند سال گدایی کردن و سعی کردن، امشب شب دیدار ما هم میرسد یا نه؟ آیا امشب من را هم می بری یا نه؟؟ به خدا ای خدا... به خودت قسم، که خسته دلم، سوخته دلم، دیگربرایم سخت شده است، هرروز درآتش فراق یک یک یاران سوختن سخت است.
بی سروجان به سر شود بی تو به سر نمیشود
ای خدا چه بگویم با تو و از این حرفها کدام را بر زبان بیاورم که هرچه بگویم هم تو میدانی و هم من... منتهی هرچند وقت یک بار که دلم خیلی میگیرد مجبور میشوم درد دلم را در روی کاغذ با تو در میان بگذارم زیرا کسی ندارم که با او این سخنان را بگویم.»
به گزارش ایسنا، شهید محمد مهدی ضیایی این نوشته را در شب جمعه 24 دی ماه سال 1366 در منطقه «ماووت» عراق یادداشت کرده است و چند ساعت بعد به شهادت رسیده است.