تنهایی بد است، سیاه است، اندوه است، شب است، روزهای تنهایی هم شب است، خاکستری است، دود است، دود سیگاری دور تا دور روزگار از یاد رفته زنی، که در دوران جنگ در بیمارستان سوسنگرد ماند و توی غوغای خاک و خون، تا توانست پتوهای زخمیهای جبهههای جنوب را شست و تیمارشان کرد، اما حالا “هله” در انتهای سالخوردگی، توی دود سیگار نصفهنیمهاش گم شده است.
“هله عبیات” تنهاست، خیلی کار کرده و خیلی خسته شده است اما از روزگارش تنها مانده است و تنهایی بد دردی است.
او در سالهای جنگ تحمیلی کارگر ساده بیمارستان سوسنگرد بود و با شستوشوی پتوها و ملافههای خونین سربازان مجروح جبهه خوزستان، گلیمش را از آب بیرون میکشید. شوهرش طلاقش داده و او به تنهایی سه دخترش را از آب و گل بیرون کشیده و خانه شوهر فرستاده است، حالا در آلونکی زمستانزده در کوچهای به موازات شط آرام کرخه تک و تنها مانده است، کرخه از حمیدیه آرام میگذرد، آرام از روزگار از یاد رفته خاله هله.
هله میگوید: ” مسیر دور است، ماشینها از حمیدیه تا بستان هزار تومان میگیرند که ببرند و هزار تومان میگیرند که بیاورند، من ندارم، دخترهایم را نمیبینیم، آنها هم زندگیشان خوب نیست، من اینجا، آنها بستان.”
او اینجا تنهاست، در تکاتاق تاریکی گوشه حیاطی مختصر. دیوارهای اتاقک سیاه است، سقف اتاقک از باران چند هفته پیش شبانه روی سر هله در حالی که خواب بوده، فرو ریخته و همسایهها دوباره سقف آلونک را برایش سرهمبندی کردهاند.
هله را میشود از ته دل دوست داشت، هله پیرزن مهربان، اما غمگین را، که صورت گرد و کوچکش توی چین و چروکهای سالخوردگی مچاله است، اشکهایش روی هاشورهای چروک صورتش میریزد و میگوید: “شبها نمیخوابم، گریه میکنم، هیچی ندارم، ولی خدا بزرگ است، خدا بزرگ است…” و این جمله را چند بار تکرار میکند و دستانش را رو به آسمان آلونک تاریک بلند کرده و خدا را شکر میکند.
پاکت سیگارهایش را از زیر پتوی مندرس نازک نشان میدهد و میگوید: “خالهجان، خیلی ناراحتم، خیلی ناراحتم… این کلمه را چند بار میگوید و ادامه میدهد: “وقتی خیلی ناراحتم سیگار میکشم.”
وی ادامه میدهد: “خجالت میکشم به کسی بگویم به من کمک کند، خیلی خجالت میکشم، چه کار کنم، پولی برای چای و غذا ندارم.”
از گوشه اتاقک، کیسه پلاستیکیاش را بر میدارد و چادر نماز گلدار و جانماز قدیمیاش را نشان میدهد، هله مادری است مثل همه مادرها، میشود خیلی دوستش داشت. مهر نمازش را بر میدارد، میبوسد و میگوید: “خدا کریم است مادر”.
صدای تقتق در حیاط میآید، زن همسایه با یک کاسه سوپ و قرصی نان از لای در پیداست، خاله با او خوش و بش میکند، همین همسایهها خاله هله را نهار و شام مهمان میکنند، خاله همان یک کاسه سوپ گرم را تعارفمان میکند.
او میگوید: “خیلی کار میکردم، حتی غذا نمیخوردم، از قبل از جنگ توی بیمارستان کار میکردم، روزی پنج تومان حقوقم بود، پنج تا یک تومانی، میشد ماهی ۱۵۰ تومان.
توی جنگ، مجروحها را از جبهه با هلی کوپتر به بیمارستان میآوردند. من و بقیه همکارهایم مجروحها را از هلیکوپتر پایین میآوردیم، لباسهایشان را عوض میکردم، رختخوابشان را عوض میکردم، لباسها و پتوهایشان را میشستم. دکتر میگفت بیا نهار بخور، میگفتم نه، اول کارم را تمام میکنم، بعد نهار میخورم.”
هله، ۲۴ سال در بیمارستان سوسنگرد کار کرده، اما در سالهای بعد از جنگ اخراج شد و از آنجا برای کار به پادگان لشکر ۹۲ زرهی اهواز رفت، آنجا هم به سختی کار میکرد تا از پا افتاد.
از سالهای جنگ تحمیلی و همکارانش در بیمارستان سوسنگرد تعریف میکند، هنگام اسم بردن از همکارانش ذوق میکند، اسمهایشان را با شوق میگوید: “خانم موسوی بازنشسته شده، بدریه جلالی هم بود، آقای سودانی هم در بیمارستان مسئولمان بود. خانم شاهمحمدی و خانم دکتر هندی هم بودند، اسمش یادم نیست، خیلی وقت پیش بود.”
چشمهای کمسوی خاله هله برق میزند، گوشه پلکش را نشان میدهد، جای زخمی قدیمی و بخیههای شتابزده از زیر چروکهای صورت خاله پیداست، میگوید: “قیامت شده بود، قیامت، قیامت، قیامت، همه جا را زده بودند، بیمارستان را هم زده بودند، من داشتم کار میکردم، به دکتر گفتم ولش کن، پانسمان نمیخواهم. اصلاً نفهمیده بودم زخمی شدهام، دکترها به من گفتند ننه بیا دراز بکش پانسمانت کنیم، گفتم برای چی؟ گفتند دارد از بینیات خون میآید”
جای زخم ترکشها روی صورت و دستهای خاله هله بخیه خورده است، بخیهها سالخوردهاند، جای زخم ترکشها روی صورتش را هم میشود، دوست داشت.
توی خرت و پرتهای خاله هله یادگاریهای قدیمیاش در حال پوسیدن هستند، کپی یک صفحه روزنامه روزهای سالهای ۶۰ را رو به دوربین میگیرد، آن وقتها خبرنگار دیگری توی بیمارستان سوسنگرد با او مصاحبه کرده و آن مصاجحبه همراه با عکس خاله هله که مشغول کار کردن است، چاپ شده است.
خاله هله توی جبهه برای رزمندهها “یزله” میخوانده، یزله شعرهای حماسی عربی است، خاله هله یزله میسروده و با دشمن کل میانداخته و بچههای جبهه را شاد میکرده است.
خاله میگوید: “تا مرز میرفتم، جنگ بود، توی جبهه پرچم دستم میگرفتم و برای رزمندهها یزله میانداختم.”
دست روی سینهاش میگذارد و میگوید:” من ایرانیام، چه فرقی دارد عرب یا فارس؟ چه طور میرفتم کنار عراقیها میایستادم؟ من این جا بزرگ شدهام، نان و آب ایران را خوردهام، این جا احترام دارم، از خدا و ایران احترام دارم، توی جبهه کنار بقیه جلوی عراقیها ایستادم.”
اما دلش تنگ شده و این مساله به خوبی معلوم است.
وی ادامه میدهد: ” توی بیمارستان احترام داشتم، دوستم داشتند، حالا کسی تحویلم نمیگیرد، پیش مردم احترام ندارم. آن وقتها صبح زود سرکار میرفتم، چای درست میکردم تا بقیه هم بیایند. ساعت هفت از حمیدیه به سوسنگرد میرفتم، منتظر همکارهایم میماندم. حالا با این سن و سالم هم اگر بگویند برگرد سرکار، بر میگردم بیمارستان، نه به خاطر پولش، به خاطر مملکت، من هم مدیون مملکتم.”
لباسهای کارش را میپوشد، روپوش سورمهای، پیشبند، ماسک سبز … روی پیشبندش لکههای نارنجی بتادین پخش شده، دست میگذارد روی لکهها، حرف میزند و از تنهایی گریه میکند، تنهاییش با دود سیگار پر میشود، دورتا دور روزگار از یاد رفته خاله هله.