شهدای ایران shohadayeiran.com

منتظرم شروع کنند، مادر رخصت می‌خواهد و من تنها چشم‌هایم را به نشانه تایید باز و بسته می‌کنم، می‌پرسد نامش را نیاز دارم یا نه!؟ می‌گویم: فرقی نمی‌کند! می‌گوید: رسالت داریم به مردم کشورمان بگوییم اینجا برزخ است، برزخ!
شهدای ایران: صدای در که آمد از جایش پرید، «صدای ممتد و کشنده میله که روی نرده با غیظ می‌کشیدن، هنوز تو گوشمه!» مادر دخترک گفت. «شب‌های طولانی و روزهای تاریک‌تر از شبش، صدای ناله از درد زخم‌ها، آنجا مییه‌ها و ناله‌ها اول و آخرِ دنیا را تعیین می‌کنند». مادر دخترک گفت. دخترک ۱۸ ساله بوده که به زندان مالزی می‌رود، لاغر و تکیده شده، جا به جای تنش جای زخم دارد. نشسته روبرویم. بعد از سه سال و سه ماه تبرئه شده!


چه فرقی می‌کند نامش چه باشد، مهم کوله باری از تجربه‌های غم انگیز است که که درونش را غارت کرده است.

منتظرم شروع کنند، مادر رخصت می‌خواهد و من تنها چشم‌هایم را به نشانه تایید باز و بسته می‌کنم، می‌پرسد نامش را نیاز دارم یا نه!؟ می‌گویم: فرقی نمی‌کند! می‌گوید: رسالت داریم به مردم کشورمان بگوییم اینجا برزخ است، برزخ!

خودش را خدیجه معرفی می‌کند و می‌گوید: در تهران زندگی می‌کردم، تنها پسرم را بر اثر تصادف از دست دادم، دختر کوچکم ناراحتی اعصاب گرفت، همسرم از زندگی ما جدا شد و من به سختی کار می‌کردم. با توجه به شرایط دخترم تصمیم گرفتم برای تغییر روحیه‌اش به یک کشور خارجی سفر کنم.

آرایشگاه داشتم، درآمدم بد نبود، یک خانمی به عنوان مشتری به آنجا آمد، سر درددلم باز شد؛ این خانم پیشنهاد داد که تور مسافرتی دارد و قیمتش هم بسیار مناسب است. فقط از من خواست برای گذرنامه خودم و دو دخترم اقدام کنم.

صدایش به بغض می‌نشیند و ادامه می‌دهد: همیشه از خارج از کشور می‌ترسیدم، اما بالاخره دلم را راضی کردم که دخترانم را بردارم و به این سفر بروم. سفر زمینی بود و مقصد سوریه و زیارت. تو اتوبوس بودیم که این خانم کنارم نشست و گفت: می‌خواهم از دمشق مسافران را راهی مالزی کنم که چند روزی هم در آن کشور تفریح کنند، همراه‌شان می‌روی؟ من به شدت مخالفت کردم و گفتم پولی برای این سفر همراه ندارم. گفت ایرادی ندارد من قرض می‌دهم شما آنجا خرید کن بیار به تهران بفروش و پول من را پس بده. با نارضایتی قلبی پذیرفتم که همراه‌شان بروم و در اسرع وقت پول این خانم را پس بدهم.

دو روز در سوریه بودیم بعد از دو روز با ما و چند تن دیگر از مسافران تماس گرفتند و گفتند سریع خودتان را به فرودگاه برسانید از آنجا به قطر رفتیم. در سالن ترانزیت بودیم که سر و کله این دو خانم که دو خواهر هم بودند، پیدا شد. ما را از سالن ترانزیت به سالن پرواز انتقال دادند. در زمان تحویل بار چمدان‌های خودشان را با چمدان‌های ما همراه کردند و همه تگ‌های چمدان بر روی بلیت دخترم چسبانده شد.

وقتی خواستیم به سمت سالن پرواز برویم یکی از خواهر‌ها بر روی زمین نشست و گفت: پادرد بشدت آزارم می‌دهد. در‌‌ همان لحظه کسی با ویلچر آمد و به ما گفتند از بخش دیگری با ویلچر وی را سوار خواهیم کرد. ما هم که کاملا بی‌اطلاع بودیم. من و دو دخترم به همراه دو تا خانم دیگر و یک پسر جوان، سوار پرواز شدیم. تمام طول پرواز هواپیما را گشتیم ولی این دو نفر را ندیدم.

رسیدیم مالزی و از پرواز پیاده شدیم تا ساعت ۱۲ شب تو فرودگاه منتظر این دو تا خانم بودیم. بچه‌ها خسته شده بودند و خانم همراهمون بچه چهار ساله‌اش از خستگی بی‌تابی می‌کرد. ساک‌ها را برداشتیم و به سمت گیت خروج رفتیم. چمدان‌های خانم‌ها را هم که تگش بر روی بلیت دخترم بود برداشتیم. گفتیم شاید بیایند و بگیرند. ساک‌های ما که رد شد ساک این خانم‌ها را پلیس باز کرد و چند تا اسپری از توی آن درآورد و یکی از آن‌ها را شروع کرد به زدن. اسپری خوش بو کننده بود فکر می‌کنم. ما را روانه دفتر پلیس کردند و رفتارشان مشکوک شد. اسپری را با چکش باز کردند و پلاستیکی از آن خارج کردند که چیزی شبیه یخ در آن بود. ما هنوز نمی‌دانستیم چه اتفاقی افتاده است. فقط می‌گفتند «شابو»، «شابو». ما هم نه زبان بلد بودیم نه دلیل این کار‌ها را می‌دانستیم. بالاخره از طریق کامپیو‌تر با دختر بزرگ من که در آن زمان ۱۸ ساله بود ارتباط برقرار کردند و به ما فهماندند ماده مخدر شیشه به همراه داریم و حکممان در این کشور اعدام است.

زن هنوز هم با یادآوری آن اتفاق درد می‌کشد. این از رفتار و سرتکان دادن‌های‌ گاه و بی‌گاهش معلوم است. دختر هنوز صلوات می‌فرستد و تسبیح را تکان می‌دهد، دختر کوچک‌تر اما سکوت محض کرده و فقط زمین را نگاه می‌کند.

شوکه شده بودیم، باورمان نمی‌شد این بلا به سرمان آمده باشد. ما تا صبح آنجا نشسته بودیم و ساک‌ها به جای نامعلومی رفته بود. نخستین کاری که انجام شد جداکردن دختر چهارساله همسفرمان بود. به او گفتند نمی‌توانی با بچه به زندان منتقل شوی و باید بچه‌ات را تحویل دهی. همسفرم در آن شرایط بد، بچه را به نگهبان تحویل داد. اسپری‌ها تقسیم شد و هر کدام در ساک یکی از ما قرار گرفت. ما را مستقیم به دادگاه منتقل کردند، پول‌هایمان را گرفتند، تمام وسایلمان را گرفتند و روز دادگاه اصلی از ۱۰ ساک، تنها ۶ ساک را آوردند که خالی خالی بود و ما در ‌‌نهایت ۶ اکتبر سال ۲۰۱۱ حتی با رد آزمایش دی. ان.‌ای به زندان منتقل شدیم.

مادر خسته می‌شود از تعریف. نگاهی به دخترانش می‌کند، آن‌ها را برده بود خارج برای تفریح. برای اینکه غم از دست دادن برادر را فراموش کنند. وقتی عازم سفر شدند دختری ۱۸ ساله و ۱۷ ساله بودند و حال ۲۲ ساله و ۲۳ ساله‌اند. نگاهی می‌کند به دخترانش. می‌گوید: خیلی سختی کشیدیم خیلی. مریم دختر بزرگمه سه روز تو زندان از عفونت گوش تو کما بود. داشت از دستم می‌رفت. از عفونت آنجا تمام بدنش زخم شده بود. یکسال زخم داشت بدنش. زندان مالزی آب ندارد، باورتان می‌شود!؟ صبح به صبح یک سطل می‌دهند برای هفت نفر، آن یک سطل هم برای حمام است هم برای دستشویی و هم برای خوردن!

حمام و توالت در اتاق هست. بدون هیچ پوششی! اتاق دو در سه است و هر هفت نفر باید در آن زندگی کنند. از کجایش بگم خانم؟!

اشک در چشمهای به گود نشسته‌اش جمع می‌شود: «عفونت بیداد می‌کند. سال اول دستشویی‌ها را در کیسه می‌ریختیم و به بیرون پرت می‌کردیم تا کمتر در معرض عفونت باشیم، اما بعد از یک سال پشت پنجره‌های کوچک اتاق هم فنس کشیدند! و دو سال از صبح تا شب و از شب تا صبح در اتاق حبس بودیم. اسمش را زندان بگذارم یا قفس! فقط می‌دانم آنجا زندان نیست، قفس هم شرف دارد، آنجا برزخ است، برزخ!»


کابوس شبانه روزی

ما اینجا چیزی را زندگی کردیم که زندگی ما نبود. سه سال و سه ماه فقط گاهی درها باز می‌شد و بیرون می‌رفتیم. فقط چند بار! یادمان نمی‌رود؛ وقت‌هایی که ناخودآگاه استخوان‌های غذا را کنار می‌گذاشتم که یواشکی از گرسنگی به دندان بکشیم. این همه مدت است که قاشق ندیدیم.! اینجا کسی با قاشق غذا نمی‌خورد. باید با دست غذا می‌خوردیم. با دست‌های زخمی و عفونت کرده.

«کجنگ. آخر دنیا بود. زندان نیست. ته دنیاست! زندان بی‌مرام است، ولی اینجا، ته دنیا بی‌وفا‌تر است؛ ما مجرم نبودیم. قطعیت حکم نداشتیم ولی زخم‌های تنمان این را نمی‌گوید که ما بی‌گناه بودیم».

این درددل‌های زندانی‌های ایرانی تبرئه شده از زندان مالزی است. مریم دختری است ۲۴ ساله. آرزو داشت در ایران معمار خوبی شود. برای تفریح آمده بود مالزی. مریم از شرایط سخت زندان در مالزی این گونه می‌گوید: در سلول نمی‌توانستیم تکان بخوریم، بدنمان زخم شد، خودشان اسم این زخم‌های عفونی را «گورابه» گذاشته بودند. زخم‌های کشنده. من از صورت به پایین دچار این زخم شدم. هیچ دکتری نیست. هیچ دارویی نیست. دوست دارند با این زخم‌ها بمیری. می‌گویند یک زندانی کمتر، بهتر.

اکتبر سال ۲۰۱۱ به جرم حمل موادمخدر خطرناک در فرودگاه مالزی دستگیر شدیم. از وجود موادمخدر شیشه در چمدانمان بی‌خبر بودیم. اما چون اسم من روی چمدان‌های همسفران بود، با خواهر و مادرم دستگیر شدیم. «دی.ان.‌ای» روی چمدان‌ها با ما همخوانی نداشت و بالاخره توانستیم در دادگاه ثابت کنیم بی‌تقصیریم و بعد از سه سال و سه ماه آزاد شدیم.

مریم خاطرات تلخش را به سختی مرور می‌کند، در حرف زدنش بغض دارد. می‌گوید: کابوس من شب‌های زندان است و سگ‌هایی که هفته‌ای یک بار به اتاق می‌آوردند! ساعت سه عصر شام را می‌دادند و خاموشی می‌زدند و ما تا صبح نباید یک کلام حرف می‌زدیم. حالا مگر شب به صبح می‌رسید؟ سخت نبود، وحشتناک بود.

هفته‌ای یکبار از اتاق به سالن می‌رفتیم برای سرشماری. موقع خروج سگ‌هایی را برای جستجو به اتاق می‌آوردند که تمام اتاق را لیس می‌زدند! این صحنه خوف آور‌ترین صحنه زندگی‌ام بود. در زندان حتی خارجی‌هایی که اعتقاد به جهنم ندارند می‌گفتند اینجا جهنم است و خدا در اینجا خشمگین است.

ما زیاد دادگاه می‌رفتیم، چون جرممان قطعی نشده بود و هیچ مدرکی علیه ما وجود نداشت. در این دادگاه‌ها، سفارت ایران در مالزی خیلی به ما دلگرمی می‌داد. به دادگاه که می‌رفتیم برایمان ادامس می‌آوردند، ما آدامس را می‌جویدیم و بعد آدامس جویده شده را قایم می‌کردیم و می‌بردیم برای بچه‌های اعدامی. هر کسی نیم ساعت می‌جوید می‌داد نفر بعدی! داشتن مداد جرم بود. نمی‌توانستیم مداد داشته باشیم. نوک مداد را قایم می‌کردیم و نگه می‌داشتیم. باورتان می‌شود در جایی از دنیا آدامس و مداد آرزو باشد؟

هر سال منتظر شب عید بودیم. چون تنها روزی بود که از طرف ایرانی‌ها برایمان غذا و کباب از بیرون می‌آوردند. همه ۳۶۵ روز برای این زمان روزشماری می‌کردیم. کباب هم آرزوی ما شده بود، حتی برای اعدامی‌ها و حبس ابدی‌ها.

ما حدود ۵۰ دادگاه را پشت سر گذاشتیم، در دادگاه‌های مالزی قاضی هیچ کاره است. حرف قاضی خریدار ندارد. دادستان تاثیرگذار است و رای نهایی را صادر می‌کند. ما در این سه سال و سه ماه، یکبار دیگر هم تبرئه شدیم با رای قاضی، اما دادستان بعد از یک هفته این رای را ملغی اعلام کرد و ما دوباره یک سال در زندان بسر بردیم.

مریم در پاسخ به این سوال که توصیه‌ات به مردم ایران چیست، کمی فکر می‌کند و می‌گوید: «قدر ایران رو بدونند، قدر مردم کشورمان را بدونند. قدر همدیگر رو بدونند. اینجا صدای دهل از دور شنیدن خوش است. اینجا اگر سفارت نباشه ما بی‌کس وکاریم. تنها پناهمون بعد از خدا، خود ایرانی‌ها هستند. زندانیان تمامی کشور‌ها در زندان مالزی از ما می‌خواستند به سفارت کشورمان مشکلات را بگوییم، چون بعد از حضور نمایندگان سفارت و انجمن حمایت از زندانیان، گاهی قرص و آب به ما می‌دادند».


آرزوی مرگ

زهره دیگر زندانی تبرئه شده از زندان مالزی است که اکنون در ایران به سر می‌برد. دست‌هایش آثار عمیق زخم دارد و رگش خط خودکشی. مو‌هایش را پسرانه کوتاه کرده و در برابر هر جمله از طرف مادر و خواهرش به راحتی می‌شکند و اشکش سرازیر می‌شود. او فقط ۲۳ سال دارد. آخرین نفری است که اعلام آمادگی می‌کند برایمان حرف بزند.

زهره در بیمارستان در تهران کار می‌کرده و از زندگی‌اش این گونه می‌گوید: اسمم زهره است ۲۳ سالم است، سه سال پیش آمدم مثلا سفر خارج که روحیه‌ام بعد از فوت برادرم عوض شود. از ۱۵ سالگی کار می‌کردم، چون پدری نداشتیم بخواهد هزینه زندگی ما را بدهد. سفری آمدیم که سر یک اعتماد بی‌خود و بیجا زمینگیر شدیم.

من همیشه در فکرم این بود که خارج کجاست؟ آدم‌های خارج چه شکلی هستند؟ این سه سال و خرده‌ای هیچ جور جبران نمی‌شود. هیچ جور. الان حاضرم همه زندگی‌ام را بدهم و برگردم ایران. اما هنوز هم نمی‌دانم می‌توانم در ایران زندگی عادی داشته باشم یا نه! در زندان‌های مالزی لحظه به لحظه آرزوی مرگ می‌کردم، جلو چشمم زنی بود که پوست بدنش را می‌کند و می‌تراشید چون دارویی نبود که زخم‌هایش را خوب کند. بد‌ترین زندانیان نیز آفریقایی‌ها بودند چون در کنار آن‌ها امنیت جانی نداشتیم، سر دعوا با یکی از این آفریقایی‌ها من را فرستادند انفرادی، آنجا برای نخستین بار خودزنی کردم. تمام دستهایم را بردیم، سرم را می‌کوبیدم به دیوار و آرزوی مرگ می‌کردم.

زهره سعی می‌کند بغض فروخورده این سال‌هایش را قورت دهد، می‌گوید: هر روز به خدا می‌گفتم چرا مرا نمی‌بری، چرا من با این همه سختی نمی‌میرم!

بار دوم هم خودکشی کردم. گفتم شاید بمیرم و بذارند مادر و خواهرم بروند اما دریغ! من در ایران مریض بودم الان مریض‌تر شده ام؛بیماری روحی.

وی با مرور خاطرات زندان می‌گوید: «دو تا قرص سر درد در جیبم نگه داشته بودم. به همین دلیل اینقدر به وسیله کماندوهای زندان کتک خوردم که کاملا بیهوش شدم و پس از آن مرا به یک زندان دیگر منتقل کردند. روزی که داشتند مرا می‌برند مادرم سه بار مرد و زنده شد. چون بی‌هیچ خبری یک نفر را جدا می‌کنند اصلا نمی‌دانی می‌برند اعدام یا جای دیگر! روزهای سختی است؛ خیلی سخت.

او ادامه می‌دهد: «من رو منتقل کردند یک زندان دیگه، دو ماه در آن زندان نمی‌گذاشتند از اتاق بیرون بیام. آفتاب ندیده بودم، وقتی از زندان آمدم بیرون نور چشم‌هایم را می‌زد. امان از اتاق‌های زندان، هرچه نگویم بهتر است، جایی که هم دستشویی می‌کنی و هم حمام و هم غذا می‌خوری با هفت نفر آدم دیگه».

از او می‌پرسم آرزویت چیست؟ می‌گوید «یک بار دیگه فقط بشنوم: فرودگاه امام خمینی (ره)».

زهره و پنج زندانی دیگر ایرانی پس از تبرئه در مالزی به ایران بازگشتند و وی در فرودگاه امام خمینی (ره) به آرزویش رسید. این شش تبعه ایران (پنج زن و یک مرد) اکتبر سال ۲۰۱۱ به اتهام حمل مواد مخدر شیشه در فرودگاه بین المللی کوالالامپور بازداشت شده بودند. آنها با پیشنهاد سفر رایگان به سوریه و مالزی و حمل وسایل تجاری، فریب باندهای قاچاق مواد مخدر را خورده و در ۱۱ چمدان به نام آن‌ها، پنج کیلو و ۷۰۰ گرم ماده مخدر شیشه از دمشق به کوالالامپور قاچاق شده بود. اکنون دستکم ۲۰۰ ایرانی به اتهام‌های مختلف که اکثرا حمل مواد مخدر است در ۱۲ زندان مالزی بسر می‌برند. بیشتر این افراد به دلیل عدم توجه به هشدارهای پلیس برای انتقال بسته‌های مشکوک گرفتار باندهای قاچاق مواد مخدر شده‌اند.

متوسط سن ایرانیان زندانی در مالزی حدود ۳۵ سال است و بیشتر آنان در دام باندهای قاچاق مواد مخدر گرفتار شده‌اند که به دلیل مهارتهای زیاد، ردی از خود برجای نمی‌گذارند.

*ایرنا

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار