باز مي گرداندم. ۱۶ ساله بودم که براي اولين بار و به خاطر سرقت گوسفند روانه کانون اصلاح و تربيت شدم. پس از آزادي دوباره نزد دوستانم بازگشتم و مدتي بعد باز هم به خاطر جرم ديگري دستگير شدم. حدود ۶ ماه قبل وقتي براي آخرين بار از زندان آزاد شدم با دوستانم در يک باغ شيشه مصرف کردم، اما چون پولي براي تامين هزينه هايم نداشتم به سرقت طلاهاي زنان روي آوردم و با فروش اولين طلاها يک دستگاه موتورسيکلت خريدم. مادرم ۴ سال قبل با مرد ديگري ازدواج کرد.
اما من ارتباط خوبي با او نداشتم و هيچ وقت نتوانستم او را به عنوان پدرم قبول کنم مادرم خيلي مرا نصيحت مي کرد که دنبال کارهاي خلاف نروم اما من هيچ وقت به نصيحت هاي او توجه نکردم او نمي دانست که من مخارجم را از راه دزدي تامين مي کنم با پول هايي که از اين راه به دست مي آوردم دوستانم را به مصرف شيشه دعوت کرده و بقيه را هم صرف خوشگذراني با همان دوستانم مي کردم اگرچه برخي از دوستانم مانند من دزد بودند اما اي کاش هيچ وقت شيشه نمي کشيدم تا به اين روز دچار نشوم وقتي در سرقت ها چاقو را زير گلوي زن ها مي گذاشتم و آن ها از ترس به خود مي لرزيدند بيشتر به خودم مغرور مي شدم تا هرچه دارند سرقت کنم اگرچه خودم هم از دستگير شدن توسط پليس مي ترسيدم و در برخي سرقت ها صورتم را با شال مي پوشاندم اما باز هم وسوسه مي شدم تا سرقت ديگري براي به دست آوردن طلاي بيشتر انجام بدهم حالا هم مي گويم هر کس به دنبال مواد مخدر برود بدبخت مي شود...
ماجراي واقعي براساس يک پرونده قضايي
*خراسان