شهدای ایران: خانهای که شبهایش خیلی دیر، صبح میشود. قصه بیداریهای تمامنشدنی جانباز رجب رشیدینسب، دلمان را به درد آورد. مردی که 33 سال است در حسرت یک خواب بیدار مانده و این بیدار خوابیها او را کلافه میکند. با او همکلام که میشوی تنها یک مسئله دلت را سخت میآزارد! پس چه زمانی قرار است مسئولان بنیاد شهید و جانبازان به درد دل مردان خمینی برسند؟! آنچه در پی میآید حاصل همکلامی ما با رجب رشیدینسب است که عوارض جانبازی خواب از چشمانش ربوده است.
ابتدا خودتان را معرفی کنید.
رجب رشیدینسب متولد 1344هستم. 16سال داشتم که راهی مناطق عملیاتی شدم. سال 1361 از طریق بسیج شهرستان فریمان عازم جبهه شدم. دوران آموزشی را در نیشابور گذراندم. ما سه برادر و دو خواهر هستیم. پدرم هم کشاورز است. برادرم علی و غلامحسین رشیدینسب هم جانباز هستند.
از مجروحیتتان که منجر به مشکل بیدارخوابیتان شده بگویید.
این جانبازی من مربوط به اولین حضورم در مناطق عملیاتی در عملیات مسلمابنعقیل است. 7 مهر ماه 1361، حدود ساعت 8 شب بود که غذای حاضری از درون سنگر برداشتیم و به سمت تپه کله قندی حرکت کردیم، نزدیک صبح بود که وارد یک سنگر شدیم، پیکنیکی را دیدیم که روی آن تخم مرغی در حال پخته شدن بود، به دور و اطرافمان که دقت کردیم متوجه شدیم وارد سنگر عراقیها شدهایم، هیچکس در سنگر نبود، هرطور که بود با وحشت از سنگر بیرون آمدیم. هوا تاریک بود.
در حال حرکت بودیم که ناگهان افتادیم روی چند جنازه، جنازهها متعلق به چند سرباز عراقی بود، از دور دیدیم که تانکهای زیادی به سمتمان در حال حرکت است، چند دقیقهای صبر کردیم و با دیدن تانکها فهمیدیم که دشمن در کدام طرف است و ما باید به کدام سمت عقبنشینی کنیم، کمکم هوا روشن شد، عراقیها دقیقاً جایی که نیروهای ما بودند را نشانه میگرفتند.
تنها یادم هست که به یکباره سرم سوخت و از آن خون آمد. محمدجواد قائمی دوست صمیمیام که از هممحلیهایمان بود، مرا به آمبولانس رساند، فکر میکنم از اولین کسانی بودم که در نخستین لحظات عملیات مسلمابنعقیل مجروح شدم و با آمبولانس از منطقه رفتم. یک ساعتی از میان تپه و راههای صعبالعبور کوهستانی عبور کردیم یک ساعت و نیم مسیر بود که من بیهوش شدم. 7 روز بعد به هوش آمدم و از پرستارها پرسیدم، گفتند: اینجا بیمارستان سبزواری اصفهان است.
یک ماهی در آنجا بستری بودم تا اینکه یک ماه بعد من را به مشهد منتقل کردند. 20روزی در مشهد بودم که خبر شهادت همسنگر و همسایهمان جواد قائمی را برایم آوردند.
بعد از مجروحیت دوباره در مناطق عملیاتی حاضر شدید؟
4ماه بعد از بهبودی دوباره به جبهه اعزام شدم. راهی سومار شدم و در منطقه عشایری به عنوان بسیجی حضور پیدا کردم. از سالهای 1363 تا 1365 برای خدمت سربازی عازم جبهه شدم. عاشق جبهه بودم برای همین بیخیال معافی و کارت پایان خدمت شدم. اما از همان زمان مشکل بیدارخوابی را داشتم، یعنی شبها خوابم نمیبرد اما چون جنگ بود و جهاد باید میماندم و اصلاً در اندیشه گرفتن درصد و معافی و... اینها نبودم. 25 ماه تمام هم خدمت سربازی داشتم و جمعاً 31ماه در جبههها با دشمن زبون مبارزه کردم.
اوج مشکل «بیدارخوابی» من از سال 1366 شروع شد، یعنی بعد از 33 ماه خدمت به اوج خود رسید. از سال 1369 تا 1370 که ازدواج کردم این بیدارخوابی شدیدتر شد. به حدود 50، 60 دکتر مراجعه کردم، اما مشکلم حل نشد. در حال حاضر هم نزدیک 30 سال است که با این مشکل جانبازی خود که شاید به ندرت در بین جانبازان وجود داشته باشد، دست و پنجه نرم میکنم.
نظر پزشکان در این زمینه چه بود؟! راه علاجی برای مشکل شما وجود نداشت؟
در نهایت با بررسی پزشکان آلمانی به این نتیجه رسیدم که رگ خواب من قطع شده و من هیچ راه درمانی ندارم و تا زمانی که زنده هستم این مشکل برای من وجود دارد. در صد جانبازیام 25 درصد است.
مدتی هم تحت درمان بودم وبا کمک آمپولهای قوی و سرم بیهوش میشدم و میتوانستم یک ساعتی را بخوابم اما کمکم بدنم در برابر داروها مقاوم شده و این بیدارخوابیها به بیخوابی مطلق تبدیل شد. از طرفی هم کار یک روز و دو روز نبود، من که نمیدانم تا کی زنده هستم که این کار را بکنم. من هر شب 9 قرص امپیترین 100 که بسیار قوی است میخورم اما هیچ اثری در وضعیت و خوابم ندارد.
آقای رشیدینسب، شبانهروزتان چطور میگذرد؟!
من دوست دارم در جایی از دنیا زندگی کنم که شب نداشته باشد و همهاش روز باشد. تا 11، 12 شب که خانواده بیدار هستند، همه چیز خوب است. چون در کنار من هستند اما بعد که خانواده میخوابند، من تنها میمانم. اگر هوا خوب باشد با موتور به بیرون از خانه میروم، به روستایمان در فریمان سر میزنم و گاهی هم به حرم امام رضا (ع) برای زیارت میروم. اما این شرایط در زمستان فرق میکند. شبها یک دقیقه هم خواب ندارم. بدترین و سختترین درد در دنیا بیخوابی است. زمستان در بیرون آتش روشن میکنم و بیرون میمانم تا زمان بگذرد. هرگز کسی نمیتواند خودش را جای من بگذارد. هیچ کس نمیتواند. خیلی دشواری دارد. بیشتر اوقات بچهها پسته میآورند و من بستهبندی میکنم و کار در خانه انجام میدهم. گاهی هم مطالعه میکنم و سعی میکنم اوقاتم را بگذرانم. از طرفی تمام تلاش خود را میکنم، تا بیداری من خانوادهام را اذیت نکند و شبم را به روز برسانم. گاهی پارچه مشکی به چشمانم میبندم. گاهی اوقات، نخود میآورم و در نور کم آنها را چندینبار میشمارم تا اوقاتم بگذرد.
امروز بعد از گذشت سالها رنج و دردی که تحمل میکنید، پشیمان نیستید که در آن سن کم درس را رها کرده و راهی جنگ و جهاد شدید؟ !
16سال داشتم که درس را رها کردم و به ندای رهبرمان، ولی فقیه زمانمان پاسخ دادم و وارد عرصه دفاع مقدس شدم. آن زمان روستای ما که از آنجا اعزام شدیم خیلی محروم بود. من هرگز و برای لحظهای پشیمان نیستم. هر انسانی وظیفه دارد به اسلام خدمت کند. درست است که 31 ماه حضور داشتم و امروز حدود 30 سالی میشود که نخوابیدهام، اما خوب میدانم که شهدا گردن من دین دارند. من هیچ کاری برای انقلاب و نظام نکردهام. من در برابر جانبازان که از همان روزی که از مناطق جنگی آنها را آوردند و هنوز رنگ آفتاب را ندیدند، چیزی برای گفتن ندارم.
چه درخواستی از مسئولان دارید، آنهایی که به نوعی با شما جانبازان و ایثارگران در ارتباط هستند و باید پاسخگوی شما باشند؟!
تنها درخواست من این است که یک کار شبانهروزی برای من فراهم شود تا من بتوانم شبها را به صبح برسانم و برای خانوادهام کاری کنم. تنها منبع درآمد من، همان حقوقی است که برای جانبازی میگیرم. 25درصد جانبازی دارم. میخواهم کار شبانهای فراهم شود تا من شبها سرگرم باشم. مسئولان بنیاد قولهایی دادند اما تا به امروز خبری نشده است.
برای بنیاد شهید زحمتی ندارد که به داد دل و رفع مشکل این جانباز برسد... انشاءالله
ابتدا خودتان را معرفی کنید.
رجب رشیدینسب متولد 1344هستم. 16سال داشتم که راهی مناطق عملیاتی شدم. سال 1361 از طریق بسیج شهرستان فریمان عازم جبهه شدم. دوران آموزشی را در نیشابور گذراندم. ما سه برادر و دو خواهر هستیم. پدرم هم کشاورز است. برادرم علی و غلامحسین رشیدینسب هم جانباز هستند.
از مجروحیتتان که منجر به مشکل بیدارخوابیتان شده بگویید.
این جانبازی من مربوط به اولین حضورم در مناطق عملیاتی در عملیات مسلمابنعقیل است. 7 مهر ماه 1361، حدود ساعت 8 شب بود که غذای حاضری از درون سنگر برداشتیم و به سمت تپه کله قندی حرکت کردیم، نزدیک صبح بود که وارد یک سنگر شدیم، پیکنیکی را دیدیم که روی آن تخم مرغی در حال پخته شدن بود، به دور و اطرافمان که دقت کردیم متوجه شدیم وارد سنگر عراقیها شدهایم، هیچکس در سنگر نبود، هرطور که بود با وحشت از سنگر بیرون آمدیم. هوا تاریک بود.
در حال حرکت بودیم که ناگهان افتادیم روی چند جنازه، جنازهها متعلق به چند سرباز عراقی بود، از دور دیدیم که تانکهای زیادی به سمتمان در حال حرکت است، چند دقیقهای صبر کردیم و با دیدن تانکها فهمیدیم که دشمن در کدام طرف است و ما باید به کدام سمت عقبنشینی کنیم، کمکم هوا روشن شد، عراقیها دقیقاً جایی که نیروهای ما بودند را نشانه میگرفتند.
تنها یادم هست که به یکباره سرم سوخت و از آن خون آمد. محمدجواد قائمی دوست صمیمیام که از هممحلیهایمان بود، مرا به آمبولانس رساند، فکر میکنم از اولین کسانی بودم که در نخستین لحظات عملیات مسلمابنعقیل مجروح شدم و با آمبولانس از منطقه رفتم. یک ساعتی از میان تپه و راههای صعبالعبور کوهستانی عبور کردیم یک ساعت و نیم مسیر بود که من بیهوش شدم. 7 روز بعد به هوش آمدم و از پرستارها پرسیدم، گفتند: اینجا بیمارستان سبزواری اصفهان است.
یک ماهی در آنجا بستری بودم تا اینکه یک ماه بعد من را به مشهد منتقل کردند. 20روزی در مشهد بودم که خبر شهادت همسنگر و همسایهمان جواد قائمی را برایم آوردند.
بعد از مجروحیت دوباره در مناطق عملیاتی حاضر شدید؟
4ماه بعد از بهبودی دوباره به جبهه اعزام شدم. راهی سومار شدم و در منطقه عشایری به عنوان بسیجی حضور پیدا کردم. از سالهای 1363 تا 1365 برای خدمت سربازی عازم جبهه شدم. عاشق جبهه بودم برای همین بیخیال معافی و کارت پایان خدمت شدم. اما از همان زمان مشکل بیدارخوابی را داشتم، یعنی شبها خوابم نمیبرد اما چون جنگ بود و جهاد باید میماندم و اصلاً در اندیشه گرفتن درصد و معافی و... اینها نبودم. 25 ماه تمام هم خدمت سربازی داشتم و جمعاً 31ماه در جبههها با دشمن زبون مبارزه کردم.
اوج مشکل «بیدارخوابی» من از سال 1366 شروع شد، یعنی بعد از 33 ماه خدمت به اوج خود رسید. از سال 1369 تا 1370 که ازدواج کردم این بیدارخوابی شدیدتر شد. به حدود 50، 60 دکتر مراجعه کردم، اما مشکلم حل نشد. در حال حاضر هم نزدیک 30 سال است که با این مشکل جانبازی خود که شاید به ندرت در بین جانبازان وجود داشته باشد، دست و پنجه نرم میکنم.
نظر پزشکان در این زمینه چه بود؟! راه علاجی برای مشکل شما وجود نداشت؟
در نهایت با بررسی پزشکان آلمانی به این نتیجه رسیدم که رگ خواب من قطع شده و من هیچ راه درمانی ندارم و تا زمانی که زنده هستم این مشکل برای من وجود دارد. در صد جانبازیام 25 درصد است.
مدتی هم تحت درمان بودم وبا کمک آمپولهای قوی و سرم بیهوش میشدم و میتوانستم یک ساعتی را بخوابم اما کمکم بدنم در برابر داروها مقاوم شده و این بیدارخوابیها به بیخوابی مطلق تبدیل شد. از طرفی هم کار یک روز و دو روز نبود، من که نمیدانم تا کی زنده هستم که این کار را بکنم. من هر شب 9 قرص امپیترین 100 که بسیار قوی است میخورم اما هیچ اثری در وضعیت و خوابم ندارد.
آقای رشیدینسب، شبانهروزتان چطور میگذرد؟!
من دوست دارم در جایی از دنیا زندگی کنم که شب نداشته باشد و همهاش روز باشد. تا 11، 12 شب که خانواده بیدار هستند، همه چیز خوب است. چون در کنار من هستند اما بعد که خانواده میخوابند، من تنها میمانم. اگر هوا خوب باشد با موتور به بیرون از خانه میروم، به روستایمان در فریمان سر میزنم و گاهی هم به حرم امام رضا (ع) برای زیارت میروم. اما این شرایط در زمستان فرق میکند. شبها یک دقیقه هم خواب ندارم. بدترین و سختترین درد در دنیا بیخوابی است. زمستان در بیرون آتش روشن میکنم و بیرون میمانم تا زمان بگذرد. هرگز کسی نمیتواند خودش را جای من بگذارد. هیچ کس نمیتواند. خیلی دشواری دارد. بیشتر اوقات بچهها پسته میآورند و من بستهبندی میکنم و کار در خانه انجام میدهم. گاهی هم مطالعه میکنم و سعی میکنم اوقاتم را بگذرانم. از طرفی تمام تلاش خود را میکنم، تا بیداری من خانوادهام را اذیت نکند و شبم را به روز برسانم. گاهی پارچه مشکی به چشمانم میبندم. گاهی اوقات، نخود میآورم و در نور کم آنها را چندینبار میشمارم تا اوقاتم بگذرد.
امروز بعد از گذشت سالها رنج و دردی که تحمل میکنید، پشیمان نیستید که در آن سن کم درس را رها کرده و راهی جنگ و جهاد شدید؟ !
16سال داشتم که درس را رها کردم و به ندای رهبرمان، ولی فقیه زمانمان پاسخ دادم و وارد عرصه دفاع مقدس شدم. آن زمان روستای ما که از آنجا اعزام شدیم خیلی محروم بود. من هرگز و برای لحظهای پشیمان نیستم. هر انسانی وظیفه دارد به اسلام خدمت کند. درست است که 31 ماه حضور داشتم و امروز حدود 30 سالی میشود که نخوابیدهام، اما خوب میدانم که شهدا گردن من دین دارند. من هیچ کاری برای انقلاب و نظام نکردهام. من در برابر جانبازان که از همان روزی که از مناطق جنگی آنها را آوردند و هنوز رنگ آفتاب را ندیدند، چیزی برای گفتن ندارم.
چه درخواستی از مسئولان دارید، آنهایی که به نوعی با شما جانبازان و ایثارگران در ارتباط هستند و باید پاسخگوی شما باشند؟!
تنها درخواست من این است که یک کار شبانهروزی برای من فراهم شود تا من بتوانم شبها را به صبح برسانم و برای خانوادهام کاری کنم. تنها منبع درآمد من، همان حقوقی است که برای جانبازی میگیرم. 25درصد جانبازی دارم. میخواهم کار شبانهای فراهم شود تا من شبها سرگرم باشم. مسئولان بنیاد قولهایی دادند اما تا به امروز خبری نشده است.
برای بنیاد شهید زحمتی ندارد که به داد دل و رفع مشکل این جانباز برسد... انشاءالله