شهدای ایران: داشتیم با اتوبوس های " بی آر تی" از زیر میدون امام حسین رد می شدیم. من محکم میله اتوبوسو چسبیده بودم که نیفتم و تو تاریکی زیرگذر میدون امام حسین فرو رفتیم. چشمم به بالا بود و حواسم به محل دفن شهدای گمنامی که اخیرا" تو میدون امام حسین دفن کرده بودن.
یه دفعه یه خانومی همین طور که چپ چپ نگاه می کرد، دستشو رو بازوم گذاشت و گفت: معلوم نیست اینا با خودشون چی فکر می کنن! آخه شهیدو میارن وسط میدون؟! اصلا" معلوم نیست کجا دفنشون کردن تو این سیمانای این سقف؟! دلشون خوشه! فکر میکنن دارن چقدر مردمو هدایت می کنن! یه کار درست و حسابی بلد نیستن واسه جوونا بکنن! بابا جوون کار میخواد، زندگی میخواد، وسایل ازدواج میخواد. فکر کردن بیان شهیدا رو این وسط بذارن، اون دختر پسرایی که دستاشون تو دست همه ، با این کارا همدیگه رو ول میکنن!
اتوبوس گاز داد. از تو زیرگذر بیرون اومدیم و نور باشدت به صورتم تابید. برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. مزار شهدای گمنام وسط میدون امام حسین به چشم می خورد. به اون خانوم با لبخند گفتم: خانوم! بی تأثیر نیست! مگه میشه بین ما و تو چشم مردم باشن و بی اثر باشن؟!
این ایستگاه باید پیاده می شدم. دلتنگ از حرفای اون خانوم پیاده شدم. باید از پل هوایی رد می شدم. از پله های پل هوایی بی حس و یواش یواش اومدم بالا. به حرفای اون خانوم فکر می کردم! اگه همه واقعا" مثل اون فکر کنن! ... یه ایستگاه بعد ایستگاه امام حسین بودیم. از بالای پل، میدون و قبور شهدای گمنام معلوم بود. با دلتنگی وایسادم رو به اون طرف و خیره شدم.
چند لحظه بیشتر وانیستادم و اومدم از پل رد بشم. یه دفعه وایسادم. من دم پله ها بودم و جوونی که وسط پل، با یه بارونی قهوه ای خوش تیپ و گرون قیمت. موهای رنگ کرده قهوه ای و بلند که پشت سرش دم اسبی بسته بودش. یه سامسونت مشکی و کفشای براق نوک تیز و یه کلاه از اینایی که نقاشا سرشون میذارن.
... شاید صحنه ای که می دیدم، جواب ساده ای بود به افکار پیچیده من و... جواب پیچیده ای بود به افکار ساده انگارانه اون خانوم!
جوونی با این تیپ امروزی تو این عصر مشغله که ذهنا همه درگیره و تو ممکنه وقتی به پل هوایی می رسی، فقط به رد شدن ازش فکر کنی، رو به میدون امام حسین وایساده بود... دست به سینه و زیر لب رو به اونا حرف می زد. بعد که حرفاش تو کمتر از یک دقیقه تموم شد، بدون توجه به رد شدن عابران و نگاه های ناظران، رو به اون طرف تا کمر خم شد و تعظیم کرد و ... رفت!
چشمام پر از برق اشک شده بود و برق شادی...
یه دفعه یه خانومی همین طور که چپ چپ نگاه می کرد، دستشو رو بازوم گذاشت و گفت: معلوم نیست اینا با خودشون چی فکر می کنن! آخه شهیدو میارن وسط میدون؟! اصلا" معلوم نیست کجا دفنشون کردن تو این سیمانای این سقف؟! دلشون خوشه! فکر میکنن دارن چقدر مردمو هدایت می کنن! یه کار درست و حسابی بلد نیستن واسه جوونا بکنن! بابا جوون کار میخواد، زندگی میخواد، وسایل ازدواج میخواد. فکر کردن بیان شهیدا رو این وسط بذارن، اون دختر پسرایی که دستاشون تو دست همه ، با این کارا همدیگه رو ول میکنن!
اتوبوس گاز داد. از تو زیرگذر بیرون اومدیم و نور باشدت به صورتم تابید. برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. مزار شهدای گمنام وسط میدون امام حسین به چشم می خورد. به اون خانوم با لبخند گفتم: خانوم! بی تأثیر نیست! مگه میشه بین ما و تو چشم مردم باشن و بی اثر باشن؟!
این ایستگاه باید پیاده می شدم. دلتنگ از حرفای اون خانوم پیاده شدم. باید از پل هوایی رد می شدم. از پله های پل هوایی بی حس و یواش یواش اومدم بالا. به حرفای اون خانوم فکر می کردم! اگه همه واقعا" مثل اون فکر کنن! ... یه ایستگاه بعد ایستگاه امام حسین بودیم. از بالای پل، میدون و قبور شهدای گمنام معلوم بود. با دلتنگی وایسادم رو به اون طرف و خیره شدم.
چند لحظه بیشتر وانیستادم و اومدم از پل رد بشم. یه دفعه وایسادم. من دم پله ها بودم و جوونی که وسط پل، با یه بارونی قهوه ای خوش تیپ و گرون قیمت. موهای رنگ کرده قهوه ای و بلند که پشت سرش دم اسبی بسته بودش. یه سامسونت مشکی و کفشای براق نوک تیز و یه کلاه از اینایی که نقاشا سرشون میذارن.
... شاید صحنه ای که می دیدم، جواب ساده ای بود به افکار پیچیده من و... جواب پیچیده ای بود به افکار ساده انگارانه اون خانوم!
جوونی با این تیپ امروزی تو این عصر مشغله که ذهنا همه درگیره و تو ممکنه وقتی به پل هوایی می رسی، فقط به رد شدن ازش فکر کنی، رو به میدون امام حسین وایساده بود... دست به سینه و زیر لب رو به اونا حرف می زد. بعد که حرفاش تو کمتر از یک دقیقه تموم شد، بدون توجه به رد شدن عابران و نگاه های ناظران، رو به اون طرف تا کمر خم شد و تعظیم کرد و ... رفت!
چشمام پر از برق اشک شده بود و برق شادی...