به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ عملیات خیبر به تاریخ 3 اسفند 1363 با هدف فتح جزایر مجنون آغاز شد. این عملیات از آن جهت حائز اهمیت بود که تنها رزمندگان از جاده خاکی جلو نمی رفتند بلکه عملیات به نوعی آبی-خاکی بود و نیروهای اسلام در این نوع حمله تجربه چندانی نداشتند.
به همین دلیل هم بود که دشمن در معادلاتش شکست خورد زیرا توقع نداشت رزمندگان اسلام بتوانند دست به چنین عملیاتی آن هم در این منطقه بزنند. متنی که خواهید خواند خاطره ای است از حسین امیریان که از روزهای عملیات خیبر این گونه تعریف می کند:
*آبان ماه 61 بود عملیات والفجر 4 در کوههای بلند و سر به فلک کشیده مریوان در حال انجام بود. باز هم هوای جبهه افتاد به سرما. ساکم را برداشتم و به اتفاق دوستانم از دبیرستان آیتالله کاشانی به جبهه اعزام شدیم. ابتدا ما را به سنندج بردند. دیدن چهره خاکی و خسته بچههایی که از عملیات والفجر 4 برگشته بودند مرا به وجد میآورد. دو ماهی را در سنندج بودیم تا اینکه به گردان امام سجاد (ع) از لشکر 14 امام حسین (ع) مامور شدیم. چه گردان خوبی بود. چند ماهی را به آموزش و آمادگی جسمانی گذراندیم و در این مدت همیشه در انتظار عملیات بودیم. فرمانده گروهان ما عباسعلی سخاوت بود و فرماندهی دستهمان را هم حاج حسین افاضل به عهده داشت.
قلبها مملو از صفا و صمیمیت بود. شبها با راز و نیاز بچهها میگذشت و روزها به آموزش و ورزش و تا اینکه در یک شب خوب کالک عملیات جلو چشمان تشنه بچهها باز شد. قرار بود گردانهای موسی بن جعفر (ع)، یا زهرا (ع)، و امام سجاد (ع) از محور 2 و چند گردان دیگر از محور 2 وارد کار شوند. منطقه عملیات پاسگاه زید بود. زمین منطقه صاف و رملی بود. کف دست را میمانست بدون هیچ مانعی طبیعی اما تا دلتان بخواهد پر بود از موانع مصنوعی و میدانهای مین. میدانهای مین از وسعت 800 متر تا بالاتر بود. طول خاکریزهای عراق به 1500 متر میرسید که نیمی از آن را میدانهای مین میپوشاند ونیمی دیگر را سیم خاردارها و کانالهای عمیق و پر از مین. پشت خاکریزها کمینهای مجهز دشمن قرار داشت. میخواهم بگویم که دشمن تا خرخره تو تجیهزات و سلاحها فرو رفته بود. حالا همه مسئولان عملیات مانده بودند که خط را چگونه بشکنند. تازه بعد از شکستن خط و احتمال عدم الحاق و پاکسازی دست به دست هم داده بودند و از شروع عملیات جلوگیری میکرد. از طرف دیگر در آن سوی منطقه طرف جزیره مجنون عملیات خیبر شروع شده بود که قند را تو دل همهمان آب میکرد. پس ما باید از این سو به دشمن فشار میآوردیم تا بچههای آن طرف از جزیره فتح شده حفاظت کنند.
رفتیم به منطقه پاسگاه زید. شب درگیری شروع شد و ما تا صبح زیر آتش شدید خمپارهها و توپهای عراق ماندیم. سرانجام دستور رسیده به عقب برمیگردیم. به راه افتادیم من و علی تهوری با هم حرکت میکردیم. رسیدیم به یک کانال که عمقش تقریبا 15 متر و عرضش 3 متر بود. ارتباط دو طرف کانال با یک تخته دراز و لرزان بود. آهسته و با دقت داشتیم از روی آن پل لرزان میگذاشتیم که علی تهوری گفت: آخ و دست روی شکمش گذاشت. از لای انگشتان خون بیرون زد. به هر زحمت بود رسیدیم به آن طرف. از آن طرف افاضل آمد از روی کانال بد شود که پرت شد پایین. دلم ریخت ته کانال پر بود از مین و سیم خاردار اما به خواست خدا افاضل چیزیش نشد. یکی از بچهها نوک اسلحه افاضل را گرفت و او را بیرون کشید.
زیر بغل علی را گرفتم و دویدیم. رسیدیم به یک میدان مین که معبر داشت ما از همان معبر به راه افتادیم. وسط های میدان مین، سخاوت را دیدم که گلولهای به پایش خورده و روی زمین افتاده من تا برایت بیاورم. قبول نکرد و با روحیه خوب همراه ما تا آمبولانس آمد. علی و سخاوت سوار آمبولانس شدند و رفتند عقب.
در عقبه سوار ماشین شدیم و به اردوگاه برگشتیم. گردان نیرو گرفت و سریع سازماندهی شد. در آن زمان حضرت امام در یکی از بیاناتش فرموده بود که جزایر مجنون باید حفظ شود و از آن طرف صدام به فرماندهانش یک هفته وقت داده بود تا جزیره را پس بگیرند. گردان حضرت موسی بن جعفر (ع) به فرماندهی غلامرضا آقاجانی رفتند جزیره و با یک مقاومت جانانه که یکی از حماسههای دفاع مقدس را آفرید توانستند جزیره را حفظ کنند. نوبت به گردان ما رسید که به جزیره برود همزمان با ورود ما پاتکهای دشمن شروع شد صدای صفیر گلوله و خمپارهها با انفجار توپها و کاتیوشا دست به دست هم داده بود تا در دل فرزندان روح الله لرزشی به وجود آورد. اما بسیجیها کوههایی بودند که بزرگترین توفانها هم نمیتوانست آنها را تکان بدهد.
بیشتر شبها را در آماده باش و زد و خورد به صبح میرساندیم و همزمان با رسیدن اولین نیزههای نورانی خورشید به زمین که از مشرق به پرواز درمیآمدند پاتکهای شدید دشمن شروع میشد. زمین مثل گهواره میلرزید و ترکش و آب و گل بر سر و روی بچهها پاشیده میشد. گلوله توپها با نظم و به فاصله هر چند سانتیمتر منفجر میشد و موجش تا مسافتی میرفت.
در یکی از روزها پیکر نورانی محسن رفیعی همه را مات و مبهوت کرد آن خورشید شهید را داخل یک تویوتا گذاشتیم تا ببرند در آرامگاه کهکشانیاش دفن کنند.
یک قسمت از جزیره هنوز دست دشمن بود عراق با نگه داشتن آن قسمت توانسته بود در کار بچهها خللی وارد کند. قرار شد شبانه بچهها به آن منطقه حمله و آنجا را تصرف کنند. شب شد و ما هم با یاد 14 معصوم زدیم به دل عراقیها و رفتیم جلو. تا آفتاب از پشت کوههای مشرق سر در بیاورد. پشت خاکریز مورد نظرمان مستقر شدیم و سنگر کندیم. عراقیها که اگر کاردشان میزدی خونشان در نمیآمد. صبح اول وقت با یک گردان تانک ریختند تو منطقه که ما را بترسانند و عقب بزنند. بچهها هم که حالا سرمست از پیروزی بودند با آرپیجی افتادند به جان تانکها. تانکهای دشمن در مسافت 500-600 متری جولان میدادند و برایمان خط و نشان میکشیدند. اما جرات نزدیکتر شدن به خط را نداشتند. بعد از نماز ظهر و عصر و خوردن ناهار، حدود ساعت 2-3 بود که من و افاضل تو سنگری رفتیم و نشستیم تا کمی خستگی در کنیم. ناگهان صدای انفجار شدیدی بلند شد و به دنبال آن سنگر رو سرمان خراب شد. هوا سنگین شده بود و ما زیر خاک دست و پا میزدیم از بالای خاک صدای مرجانی را شنیدم که گفت حسین حسین سالمید؟
شانس آورده بودیم که سرمان زیر خاک نبود و تیرکهای روی سنگر جانپناه سرمان شده بود و کمی هوا بود که مانع خفگیمان شد. دو نفری داد زدیم هنوز سالمیم یه کاری کنید.
سنگر خراب شد تکانی خورد و من و افاضل خودمان را بیرون کشیدیم. تا آمدیم دو – سه نفر بکشیم خمپاره دیگری آن سوتر منفجر شد. خودم را پرت کردم زمین. تکهای گوشت لخت افتاد روی دستم. خونی بود و دستم را داغ کرد. اول فکر کردم تکهای از بدن افاضل است اما او سالم بود خوب که دقت کردم جگر بود. جگر آدم. چند لحظه بعد که گرد و غبار نشست و از گیجی بیرون آمد آن طرفتر جنازه متلاشی شده مرجانی حالم را دگرگون کرد. آن تکه جگر- جگر مرجانی بود بدن متلاشی شده را لای یک پتو گذاشتیم حالم حسابی گرفته شد.
شب دشمن با خفت عقب کشید خبر نداشت که خاکریز ما پنجاه نفر بیشتر نیرو ندارد شب را با اجساد پاک شهدا در آن بیابان خدا به صبح رساندیم. ساعت 12 ظهر روز بعد گردانی دیگر آمد و ما به عقب رفتیم.
سال نو از راه زمستان رسید و ما در سنگرهای خونین جزیره سال نو را تحویل گرفتیم. حدود بیستم فروردین ماه بود که به عقب برگشتیم. چه شبهایی را در جزیره میگذراندیم شبهای سرد و پر زد و خورد شبهایی که تشنه میماندیم و مجبور میشدیم زمین را بکنیم. تا به آب برسیم. آب شور از کار در میآمد و کانالی که در خط کنده بودیم و درون آن حرکت میکردیم تا از تیر تراشها و ترکشها در امان بمانیم.
سرانجام رسید روزی که ما با پلهای خیبر خداحافظی کردیم.
منبع:فارس