بیست و هشتمین یادواره شهدای بسیج مسجد پنبهچی با تلاوت قرآن توسط استاد کریم منصوری، سخنرانی دکتر معصومه آباد و مداحی حاج سید مجید بنی فاطمه شب گذشته ۲۵ دیماه درحسینیه قائم آل محمد (عج) برگزار شد.
به گزارش شهدای ایران، این مراسم با حضور معصومه آباد عضو شورای شهر و خاطرهنگار دفاع مقدس و نویسنده کتاب «من زندهام»، سیدمهدی رحمتی، سعید دقیقی از ورزشکاران کشور، محسن افشانی و ارسلان قاسمی از بازیگران سینما و تلویزیون و جمع کثیری از مردم و خانواده شهدای منطقه یازدهم تهران برگزار شد. اجرای این برنامه را فرزاد جمشیدی بر عهده داشت و برنامه با مراسم شعرخوانی سیامک رجاور، شاعر آئینی ، و خاطره گویی اصغر نقی زاده از رزمندگان و هنرمندان سینمای دفاع مقدس همراه بود. در پایان مراسم نیز سید مجید بنی فاطمه نیز به مرثیه خوانی و مداحی در رثای شهدای کربلا و شهدای جنگ تحمیلی پرداخت.
معصومه آباد، نویسنده کتاب «من زنده ام» و عضو شورای شهر تهران که حدود چهار سال در زندان الرشید بغداد در اسارت به سر می برد، سخنران این برنامه بود که ضمن تقدیر و تشکر از برگزاری یادواره شهدا در حسینیه ها و مساجد، اظهار داشت: منظومه هشت سال دفاع مقدس برای ما سرمایه ارزشمندی است که در سایه دستاوردهای این روزهای ارزشمند در کنار یکدیگر نشسته ایم. به همین دلیل یاد و خاطره شهدا باید نه به مثابه ستاره درخشانی که در آسمان ولایت ظهور پیدا کرده، بلکه به اندازه خورشید پرفروغی باشد که راه گم گشتگان و سرگشتگان را برای ما روشن می کند و می تواند چراغ هدایت گری برای پیدا کردن راه باشد.
او افزود: اگرچه هشت سال دفاع مقدس به پایان رسیده اما شرایط جغرافیایی و استراتژیک کشور ما با توجه به ظرفیت ها و ذخایر معنوی و انسانی و مادی هنوز وجود دارد و دندان طمع دشمنان همچنان به سمت کشورمان هست.
آباد با تاکید بر اینکه نباید به دلایل شروع جنگ توجه زیادی داشته باشیم، یادآوری کرد: اگرچه در شرایطی که جنگ در کشور ما در مهرماه 1359 شروع شد به دلایل ارزشمندی است. چون ما در شرایطی قرار داشتیم که بنیان های اقتصادی، فرهنگی و سیاسی در هم ریخته بود و هر کسی در گوشه ای گروهک های تروریست، منافقین، کمونیست ها، کار و پیکار تشکیل داده بودند. از طرف دیگر دیوانه ای از همسایه به مثابه یک کشور با دنیای شرق و غرب و عرب و عجم همراه شد و به کشور ما حمله کرد.
این آزاده دوران دفاع مقدس تصریح کرد: وقتی آمار اسرا را نگاه می کنیم متوجه می شویم در کشور عراق همه افرادی که در دوره هشت سال دفاع مقدس به اسارت گرفته شدند، به خصوص 15 هزار نفر اول که تا سال 1367 به اسارت درآمدند همه ایرانی الاصل بودند. اما چهار برابر این تعداد را ایران از عراق به اسارت گرفته بود و درواقع ایران از 21 کشور اسیر گرفته بود. اسرایی که عراق گرفت عموما از افرادی بودند که در جاده اسیر شده بودند. یعنی نیروهای عراق در جاده کمین می کرد و از بین رهگذران و مسافران آدم ربایی می کرد و به عنوان اسیر به کشورش می برد.
او با اشاره به خاطرات خود گفت: این خاطرات زمانی می تواند ارزشمند باشد که امروز بصیرت پیدا کرده و دنیای اطراف مان را بشناسیم. چراکه جنگ تمام شده اما دفاع و مقاومت تمام نشدنی است و امروز در مصاف دیگری قرار داریم. امروز سوال می شود که رسالت ما چیست و این همان سوالی است که بعد از واقعه عاشورا مطرح شد که مردم می گفتند اگر در کربلا بودیم جزء شهدا بودیم اما امروز که عاشورا تمام شده چه کنیم؟ باید بدانیم عاشورا تمام شده، اما فرهنگ عاشورا تمام نشده است. زمانی که جنگ شروع شد ایران در شرایط اقتصادی مانند امروز مورد تحریم قرار گرفته بود. چون سال 1358 تحریم شدیم و این تحریم با پپسی کولا و قهوه و نسکافه نبود، بلکه تحریم ما از ناحیه گندم و نان بود آن هم در شرایطی که صد در صد وابستگی اقتصادی به گندم داشتیم. اما به لطف خدا حدود دو سال قبل جشن خودکفایی گندم را گرفتیم. در آن شرایط که تحریم شدیم، صدام که خود را در رویای سردار قادسیه می دید روانه جنگ شد، آن هم با پشتوانه 24 میلیارد دلار ذخیره ارزی و 34 میلیارد دلار از ذخیره فروش نفت که بعد از جنگ هم حدود 80 میلیارد دلار بدهی به غرب داشت. یعنی همه کشورهای عربی با بهانه جنگ عرب و عجم به او کمک کرده بودند.
به گفته آباد، صدام در آن شرایط در تمام محاسبات و معادلات یک چیز را نفهمیده بود، و آن وحدت و ولایت پذیری ایرانی ها و شجره طیبه بسیجی بود که حضرت امام خمینی (ره) پایه گذاری کردند. چون بسیج یعنی یک لباس فاخر و ارزشمند که بر تن هر کسی در هر مقام و موقعیتی برود زیباست و این لباس را امام خمینی (ره) برای ما آماده کرده بودند و دین و مذهب و جنسیت هم نمی شناخت.
آباد در ادامه با بیان خاطراتی از تمام شدن جنگ گفت: اگر بفهمیم اتمام جنگ چطور اتفاق افتاد، آن وقت قدر این محفل و آن حوادثی که عامدانه و عالمانه در کشورمان اتفاق می افتد را با بصیرت نگاه می کنیم و دیگر نگران اوضاع نخواهیم بود. چون زمانی بود که هر کسی مسجد یا میکده می رفت همه او را می شناختند. اما امروز همه به مسجد می آیند. پس اگر رمزگشایی کنیم و رمز پیروزی مان در هشت سال دفاع مقدس که محصول جوان های بسیار ارزشمند، توانمند و شجاع کشور ما بود می فهمیم در بحران های اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی در کجا باید قرار بگیریم.
معصومه آباد از زمان آغاز اسارتش یاد گرد و گفت: هفده ساله بودم که اسیر شدم و آن زمان مهندس باتمانقلیچ فرماندار آبادان بود که به من گفت شرایط جنگ به گونه ای است که خرمشهر در خطر قرار دارد و باید عده ای از مردم شهر را بیرون ببریم. آن زمان من در پرورشگاه با بچه های یتیم خرمشهر بودم، دو سه اتومبیل به ما دادند تا بچه ها را به همراه مربیان از شهر بیرون و به شیراز ببریم .
وی افزود: بچه ها را در شیراز تحویل دادیم و 23 مهرماه سال 1359 ساعت هشت صبح بود که موقع برگشت، در جاده زیر لوله های نفت تعدادی از سربازان نیروهای ملبس به لباس برادران سپاه بودند. به همراهم می گفتم که خدا خیرشان بدهد که در این هوای گرم زیر لوله های نفت دراز کشیده اند که اگر صدام بمباران کرد اطفای حریق کنند. هنوز حرفم تمام نشده بود که یکباره دیدم که خودرو متوقف شد. راننده گفت اسیر شدیم. دیدم از زیر لوله های نفت به سمت ما می آیند. لباس های برادران سپاه را به تن داشتند اما کلاه قرمز عراقی ها را بر سر داشتند. تا آنها به ما برسند داشتم با راننده دعوا می کردم که ما را تحویل عراقی ها دادی؟ گفت: همه ما اسیر شدیم. دوباره پرسیدم اینها کی هستند؟ جواب داد: عراقی اند. فکر کردم اگر شیشه ماشین را بالا بکشم دیگر به ما نزدیک نمی شود. همین کار را کردم و آن ها که تعدادشان زیاد بود دور ماشین ایستادند.
آباد ادامه داد: یکی از آنها با قنداق تفنگ شیشه ماشین را شکست و در را باز کرد و با تفنگش به شانه هایم می زد و گفت: «گومی» نمی فهمیدم چه می گوید. به راننده گفتم: چه می گوید؟ گفت: می گوید پیاده شو. وقتی پیاده شدم دیدم تعدادشان خیلی زیاد است. دورتادور ما حلقه زده بودند و تعدادی نشسته و تعدادی ایستاده بودند. خواست من را تفتیش بدنی کند و گفتم: کسی به من نزدیک نشود. فورا دو قدم عقب تر رفتند. گفت: اسلحه ات را بده. گفتم: اسلحه ندارم. دوباره گفت: نارنجک بده. گفتم: ندارم. نیروی هلال احمر هستم. پسری به اسم جواد آنجا بود و گفت: خواهر! اسلحه ات را بده. گفتم: اسلحه ندارم، نیروی هلال احمرم. چند بار این جمله را تکرار کرد و من هم همان جواب را دادم. دوباره سمت من آمد که تفتیش بدنی کند، فریاد زدم و گفت: جیب هایت را خالی کن. جیب هایم را خالی کردم . حکم مهندس باتمانقلیچ را در یک دستم پنهان کردم و در دست دیگرم تکه کاغذی بود که روی آن نوشته بودم «من زنده ام» و این قراری بود که با برادرم گذاشته بودم تا هر بار به خانه می روم این جمله را برایش بنویسم که البته بار سوم که رفتم این یادداشت را برایش در خانه بگذارم، خانه مان بمباران شده بود و به همین دلیل یادداشت در جیبم مانده بود.
این خاطرهنگار و نویسنده در ادامه اظهار کرد: افسر عراقی که کاغذ را در دستم دید، گفت دستت را باز کن و کاغذ را گرفتند و حکم را دیدند. دید قد و قواره من به حکم نمی خورد. با این وجود خواند: «معصومه آباد، نماینده فرماندار، جهت انتقال بچه های پرورشگاه به بیرون شهر.» بلافاصله افسر عراقی بیسیم به بغداد زد و گفت: «ما ژنرال زن ایرانی را گرفتیم.» به جواد گفتم: «ژنرال یعنی چی؟» گفت: «یعنی بزرگ ارتش» مهندس باتمانقلیچ 23 سال داشت و طبیعی بود ما که نماینده او بودیم باید هفده هجده سال داشتیم. البته او نمی فهمید این انقلاب اسلامی اساسا انقلاب جوانها بوده و همه رییس جمهور و وزرا همه جوان بودند. متوجه شدم برداشت آن ها از شخص من نیست. بلکه برداشتشان از شخصیت زن مسلمان و عظمت انقلاب اسلامی است که امام خمینی (ره) به ما عظمت داده، پس من باید قد و قواره خیلی بزرگی داشته باشم . در آن بیابان دنبال طنابی می گشت که دست ما را ببندد. چون به من می گفت دستت را پشت سرت بگذار و من این کار را نمی کردم چون مقنعه ام بالا می رفت. دیدم در چاله ای که چند نفر از برادران را قبل از ما اسیر کرده اند، دست هایشان باز است. به جواد گفتم: «چرا دست برادرها را نمی بندید؟ فقط می خواهید دست ما را ببندید؟» این جمله درس دیگری بود که گرفتم. گفت: «زن های ایرانی از مردهای ایرانی خطرناک ترند. این ها در کردستان زیر مقنعه هایشان نارنجک پنهان می کنند.» آن موقع احساس کردم این برداشت ها باعث می شود خودمان را از دریچه چشم دشمن نگاه کنیم. همان موقع ما را به زندان الرشید بغداد انتقال دادند و مهر 59 جزء اولین گروه هایی بودیم که وارد زندان الرشید شدیم.
معصومه آباد خاطره دیگری از دوران اسارتش را این طور تعریف کرد: یک روز عراقی ها چند موش را در سلول ما انداخته بودند. زاد و ولد موش خیلی زیاد است و شب ها که می خوابیدیم این ها روی دست و پاهایمان راه می رفتند. به زندان بان گفتیم اینجا خیلی موش دارد، گفت: «نه، موش ندارد» برادران ایرانی مان در سلول مجاور بودند و هر کاری با آنها داشتیم به دیوار مشت می کوبیدیم و آنها فورا از زیر در که باز بود خم می شدند تا بدانند چه کار داریم. به همین دلیل مشت به دیوار زدیم و از آن ها پرسیدیم: «سلول شما هم موش دارد؟» گفتند: «نه، اینجا موش ندارد اما موش معمولا نقب می زند. خرده های وسط نان را به سمت ما بگذارید تا اینجا بیایند.» این کار را کردیم اما موش ها نان را خوردند اما پیش آقایان نرفتند. دوباره مشت زدیم و پرسیدیم: «این کار را کردیم اما همین جا مانده اند. چه کار کنیم؟» جواب دادند: «محاصره اقتصادی کنید. هر چیزی امکان دارد بخورند از جلویشان بردارید.» دو سه هفته با موش ها درگیر بودیم.
وی افزود: رئیس زندان آمد و گفت: «اینجا موش ندارد. به شرطی باور می کنم که موش را بگیرید و به من نشان بدهید! » با ترفندی نان را داخل پتوگذاشتیم و موش که خواست آن را بخورد پتو را جمع کردیم و آنقدر به دیوار زدیم تا مرد. زندان بان را صدا زدیم. آن روز زندان بان ما چهره کریه و زشتی و هیکل بزرگی داشت وقتی دریچه سلول را باز می کرد تمام صورتش در دریچه پیدا می شد. اسمش حکمت بود و ما نکبت صدایش می زدیم. در سلول را که زدیم نکبت تمام صورتش را داخل دریچه آورد. فورا موش مرده را به سمت صورتش پرتاب کردیم و جیغ بلندتری از جیغ زن ها زد و چند متر عقب پرید. با صدای جیغ او همه برادرهای سلول های کناری با صدای بلند خندیدند. آن شب همه برادرها را بردند و تا سه چهار صبح شکنجه شان کردند و موقع آوردن آن ها را روی زمین می کشیدند.
او ادامه داد: نمی دانم آن شب چطور این ها را شکنجه دادند تا اینکه سال 1371 در معیت مرحوم حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی (ره) و همراه همسرم به حج رفته بودم. کنار قبرستان بقیع ایستاده بودیم که یکی از برادرهای افسر خلبان هواپیمای اف14 کنارم ایستاد و گفت: «شما خانم آباد هستید؟» گفتم: «بله، خودش را معرفی کرد و فهمیدم یکی از همان برادرهایی است آن شب شکنجه شد.» گفت: «من را بارها شکنجه دادند اما هیچ وقت گریه نکردم. فقط یک بار در عظمت زنان ایرانی گریه کردم. همان شب که موش را روی صورت نکبت انداختید و همه ما را شکنجه دادند. آن شب خیلی شکنجه ام دادند اما باز هم گریه نکردم. اما وقتی رئیس داود، رئیس زندان الرشید، مطلبی را گفت اشک شوق ریختم.» بعد دوباره گریه کرد و گفت: «می شود چادرت را روی دستت بیندازی؟» فکر کردم شاید چون در مناسک حج هستیم نباید دستم پیدا باشد. چادر را روی دستم انداختم و دیدم که خم شد گوشه چادرم را گرفت و همان طور که گریه می کرد گفت: «آن روز همه رنج اسارتم را از یاد بردم. آن شب رئیس داود به من گفت می خواهم بدانم همه زن های شما این طور هستند؟ همه دخترهای شما اینطور هستند؟ که موش روی صورت سرباز ما می اندازند که همه اسرا به او بخندند. اصلا این ها خلق و خوی زنانه ندارند. من همانجا گریه کردم و گفتم ما مرده باشیم که زن ها و دخترهای ما اینجا خلق و خوی زنانه داشته باشند. همه زن ها و دخترهای ما نجیب هستند.»
آباد تصریح کرد: اسارت، جبهه مقدم جنگ بود چون هیچ فاصله ای بین ما نیست. دشمن سلاح دارد و اسیر بی سلاح است. همان جا بود که حرف و کلام سلاح ما بود. خبرنگارهای دنیا را آورده بودند تا با اسیران نوجوان و جوان ما مصاحبه کنند. اما برادرمان، علیرضا رحیمی، می گفت: «تا روسری سرش نکند با او صحبت نمی کنم.» خبرنگار هندی نمی دانست چه می گوید. آن ها جا خورده بودند. در برابر سرباز عراقی که او را تهدید به مرگ می کرد این طور شجاعانه حرف می زد. بعد به سراغ مهدی طهانیان رفتند و به او گفتند: «بگو به زور ما را به جبهه آوردند.» او گفت: «امامم بگوید برو، می روم. امامم بگوید بایست می ایستم. امامم بگوید بمیر میمیرم.» بعد به سراغ اسرای مسن تر رفتند و گفتند: «بگویید ما پیرمردها را به زور جبهه آوردند و به رهبرت اهانت کن.» اما آن اسیر ایرانی گفت: «لبهایی که خانه خدا را بوسیده به روح خدا اهانت نمی کند.»
معصومه آباد در باره سرانجام جنگ تحمیلی گفت: درباره در پایان جنگ در سال 1368 این اسرا را در اردوگاه ها دیدند و گروه جامعه شناسی و روانشانسی به رهبری رئیس جاسوسی فرانسه به رهبری کنت دومارنچ از همه اردوگاه های عراق بازدید کرد. این مدرک هم در اسناد خودشان موجود است که گفت: «من وقتی از اردوگاه های اسرای ایرانی در عراق بازدید کردم متوجه وقایعی شدم که کسانی بودند که بعد از هشت تا ده سال بر طبل جنگ جهانی سوم می زنند و عاشقانه خود را فدای رهبران شان می کنند و به کارهای سخت، سخت مبادرت می کنند.» و این پایان جنگ تحمیلی بود. صلح پایانی جنگ هم درست شبیه صلح حدیبیه بود که درست بعد از پذیرفتن قطعنامه، مقام معظم رهبری در نماز جمعه بسیار عالمانه به ابعاد مختلف صلح اشاره کردند. همان طور که ایشان می فرمایند هر بار در این گنجینه دست ببرید، در و گهر بیرون می آورید و گنجینه بی پایانی است. دشمنان یا گنجینه را کامل از دست ما می برند چون امروز هم در یک نبرد دوباره هستیم که بدون تانک و توپ است و از ابزارهای نرم استفاده می کند. و یا به نظر من بیشتر احتمال دارد که به جای این در و گهر ارزشمندی که در این گنجینه بی پایان هست، بدل بگذارند و آن را تحریف کنند. یعنی می گویند همه مطالبی که بازماندگان از جنگ می گویند درست نیست پس باور نکنید.
عضو شورای شهر تهران در پایان اظهار داشت: آنچه که بر این مملکت گذشته بی شباهت به یک معجزه نیست و باید باور کنیم ما امانتدار این گنجی هستیم که در اختیار ماست و میراث شهدا، جانبازان و آزادگانی است که تمام وجود خود را قربانی کردند. به امید خدا مانند دهه شصت با اعتقاد راسخ در زیر پرچم ولایت در کنار یکدیگر بتوانیم از این راه سخت عبور کنیم و این نمادی که در کشور ما تحت عنوان استقامت و پایداری برافراشته شده همچنان به نسل های بعد انتقال دهیم.
پس از سخنرانی معصومه آباد، سیامک رجاور از شعرای آیینی در رثای شهیدان و دوران دفاع مقدس شعر خوانی کرد و اصغر نقی زاده از رزمندگان و هنرمندان سینمای دفاع مقدس به بازگویی برخی از خاطرات شیرین آن دوران حماسی پرداخت. پایان بخش این یادواره شهدا مداحی حاج سید مجید بنی فاطمه بود.
*تنسیم
او با اشاره به خاطرات خود گفت: این خاطرات زمانی می تواند ارزشمند باشد که امروز بصیرت پیدا کرده و دنیای اطراف مان را بشناسیم. چراکه جنگ تمام شده اما دفاع و مقاومت تمام نشدنی است و امروز در مصاف دیگری قرار داریم. امروز سوال می شود که رسالت ما چیست و این همان سوالی است که بعد از واقعه عاشورا مطرح شد که مردم می گفتند اگر در کربلا بودیم جزء شهدا بودیم اما امروز که عاشورا تمام شده چه کنیم؟ باید بدانیم عاشورا تمام شده، اما فرهنگ عاشورا تمام نشده است. زمانی که جنگ شروع شد ایران در شرایط اقتصادی مانند امروز مورد تحریم قرار گرفته بود. چون سال 1358 تحریم شدیم و این تحریم با پپسی کولا و قهوه و نسکافه نبود، بلکه تحریم ما از ناحیه گندم و نان بود آن هم در شرایطی که صد در صد وابستگی اقتصادی به گندم داشتیم. اما به لطف خدا حدود دو سال قبل جشن خودکفایی گندم را گرفتیم. در آن شرایط که تحریم شدیم، صدام که خود را در رویای سردار قادسیه می دید روانه جنگ شد، آن هم با پشتوانه 24 میلیارد دلار ذخیره ارزی و 34 میلیارد دلار از ذخیره فروش نفت که بعد از جنگ هم حدود 80 میلیارد دلار بدهی به غرب داشت. یعنی همه کشورهای عربی با بهانه جنگ عرب و عجم به او کمک کرده بودند.
به گفته آباد، صدام در آن شرایط در تمام محاسبات و معادلات یک چیز را نفهمیده بود، و آن وحدت و ولایت پذیری ایرانی ها و شجره طیبه بسیجی بود که حضرت امام خمینی (ره) پایه گذاری کردند. چون بسیج یعنی یک لباس فاخر و ارزشمند که بر تن هر کسی در هر مقام و موقعیتی برود زیباست و این لباس را امام خمینی (ره) برای ما آماده کرده بودند و دین و مذهب و جنسیت هم نمی شناخت.
آباد در ادامه با بیان خاطراتی از تمام شدن جنگ گفت: اگر بفهمیم اتمام جنگ چطور اتفاق افتاد، آن وقت قدر این محفل و آن حوادثی که عامدانه و عالمانه در کشورمان اتفاق می افتد را با بصیرت نگاه می کنیم و دیگر نگران اوضاع نخواهیم بود. چون زمانی بود که هر کسی مسجد یا میکده می رفت همه او را می شناختند. اما امروز همه به مسجد می آیند. پس اگر رمزگشایی کنیم و رمز پیروزی مان در هشت سال دفاع مقدس که محصول جوان های بسیار ارزشمند، توانمند و شجاع کشور ما بود می فهمیم در بحران های اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی در کجا باید قرار بگیریم.
معصومه آباد از زمان آغاز اسارتش یاد گرد و گفت: هفده ساله بودم که اسیر شدم و آن زمان مهندس باتمانقلیچ فرماندار آبادان بود که به من گفت شرایط جنگ به گونه ای است که خرمشهر در خطر قرار دارد و باید عده ای از مردم شهر را بیرون ببریم. آن زمان من در پرورشگاه با بچه های یتیم خرمشهر بودم، دو سه اتومبیل به ما دادند تا بچه ها را به همراه مربیان از شهر بیرون و به شیراز ببریم .
وی افزود: بچه ها را در شیراز تحویل دادیم و 23 مهرماه سال 1359 ساعت هشت صبح بود که موقع برگشت، در جاده زیر لوله های نفت تعدادی از سربازان نیروهای ملبس به لباس برادران سپاه بودند. به همراهم می گفتم که خدا خیرشان بدهد که در این هوای گرم زیر لوله های نفت دراز کشیده اند که اگر صدام بمباران کرد اطفای حریق کنند. هنوز حرفم تمام نشده بود که یکباره دیدم که خودرو متوقف شد. راننده گفت اسیر شدیم. دیدم از زیر لوله های نفت به سمت ما می آیند. لباس های برادران سپاه را به تن داشتند اما کلاه قرمز عراقی ها را بر سر داشتند. تا آنها به ما برسند داشتم با راننده دعوا می کردم که ما را تحویل عراقی ها دادی؟ گفت: همه ما اسیر شدیم. دوباره پرسیدم اینها کی هستند؟ جواب داد: عراقی اند. فکر کردم اگر شیشه ماشین را بالا بکشم دیگر به ما نزدیک نمی شود. همین کار را کردم و آن ها که تعدادشان زیاد بود دور ماشین ایستادند.
آباد ادامه داد: یکی از آنها با قنداق تفنگ شیشه ماشین را شکست و در را باز کرد و با تفنگش به شانه هایم می زد و گفت: «گومی» نمی فهمیدم چه می گوید. به راننده گفتم: چه می گوید؟ گفت: می گوید پیاده شو. وقتی پیاده شدم دیدم تعدادشان خیلی زیاد است. دورتادور ما حلقه زده بودند و تعدادی نشسته و تعدادی ایستاده بودند. خواست من را تفتیش بدنی کند و گفتم: کسی به من نزدیک نشود. فورا دو قدم عقب تر رفتند. گفت: اسلحه ات را بده. گفتم: اسلحه ندارم. دوباره گفت: نارنجک بده. گفتم: ندارم. نیروی هلال احمر هستم. پسری به اسم جواد آنجا بود و گفت: خواهر! اسلحه ات را بده. گفتم: اسلحه ندارم، نیروی هلال احمرم. چند بار این جمله را تکرار کرد و من هم همان جواب را دادم. دوباره سمت من آمد که تفتیش بدنی کند، فریاد زدم و گفت: جیب هایت را خالی کن. جیب هایم را خالی کردم . حکم مهندس باتمانقلیچ را در یک دستم پنهان کردم و در دست دیگرم تکه کاغذی بود که روی آن نوشته بودم «من زنده ام» و این قراری بود که با برادرم گذاشته بودم تا هر بار به خانه می روم این جمله را برایش بنویسم که البته بار سوم که رفتم این یادداشت را برایش در خانه بگذارم، خانه مان بمباران شده بود و به همین دلیل یادداشت در جیبم مانده بود.
این خاطرهنگار و نویسنده در ادامه اظهار کرد: افسر عراقی که کاغذ را در دستم دید، گفت دستت را باز کن و کاغذ را گرفتند و حکم را دیدند. دید قد و قواره من به حکم نمی خورد. با این وجود خواند: «معصومه آباد، نماینده فرماندار، جهت انتقال بچه های پرورشگاه به بیرون شهر.» بلافاصله افسر عراقی بیسیم به بغداد زد و گفت: «ما ژنرال زن ایرانی را گرفتیم.» به جواد گفتم: «ژنرال یعنی چی؟» گفت: «یعنی بزرگ ارتش» مهندس باتمانقلیچ 23 سال داشت و طبیعی بود ما که نماینده او بودیم باید هفده هجده سال داشتیم. البته او نمی فهمید این انقلاب اسلامی اساسا انقلاب جوانها بوده و همه رییس جمهور و وزرا همه جوان بودند. متوجه شدم برداشت آن ها از شخص من نیست. بلکه برداشتشان از شخصیت زن مسلمان و عظمت انقلاب اسلامی است که امام خمینی (ره) به ما عظمت داده، پس من باید قد و قواره خیلی بزرگی داشته باشم . در آن بیابان دنبال طنابی می گشت که دست ما را ببندد. چون به من می گفت دستت را پشت سرت بگذار و من این کار را نمی کردم چون مقنعه ام بالا می رفت. دیدم در چاله ای که چند نفر از برادران را قبل از ما اسیر کرده اند، دست هایشان باز است. به جواد گفتم: «چرا دست برادرها را نمی بندید؟ فقط می خواهید دست ما را ببندید؟» این جمله درس دیگری بود که گرفتم. گفت: «زن های ایرانی از مردهای ایرانی خطرناک ترند. این ها در کردستان زیر مقنعه هایشان نارنجک پنهان می کنند.» آن موقع احساس کردم این برداشت ها باعث می شود خودمان را از دریچه چشم دشمن نگاه کنیم. همان موقع ما را به زندان الرشید بغداد انتقال دادند و مهر 59 جزء اولین گروه هایی بودیم که وارد زندان الرشید شدیم.
معصومه آباد خاطره دیگری از دوران اسارتش را این طور تعریف کرد: یک روز عراقی ها چند موش را در سلول ما انداخته بودند. زاد و ولد موش خیلی زیاد است و شب ها که می خوابیدیم این ها روی دست و پاهایمان راه می رفتند. به زندان بان گفتیم اینجا خیلی موش دارد، گفت: «نه، موش ندارد» برادران ایرانی مان در سلول مجاور بودند و هر کاری با آنها داشتیم به دیوار مشت می کوبیدیم و آنها فورا از زیر در که باز بود خم می شدند تا بدانند چه کار داریم. به همین دلیل مشت به دیوار زدیم و از آن ها پرسیدیم: «سلول شما هم موش دارد؟» گفتند: «نه، اینجا موش ندارد اما موش معمولا نقب می زند. خرده های وسط نان را به سمت ما بگذارید تا اینجا بیایند.» این کار را کردیم اما موش ها نان را خوردند اما پیش آقایان نرفتند. دوباره مشت زدیم و پرسیدیم: «این کار را کردیم اما همین جا مانده اند. چه کار کنیم؟» جواب دادند: «محاصره اقتصادی کنید. هر چیزی امکان دارد بخورند از جلویشان بردارید.» دو سه هفته با موش ها درگیر بودیم.
وی افزود: رئیس زندان آمد و گفت: «اینجا موش ندارد. به شرطی باور می کنم که موش را بگیرید و به من نشان بدهید! » با ترفندی نان را داخل پتوگذاشتیم و موش که خواست آن را بخورد پتو را جمع کردیم و آنقدر به دیوار زدیم تا مرد. زندان بان را صدا زدیم. آن روز زندان بان ما چهره کریه و زشتی و هیکل بزرگی داشت وقتی دریچه سلول را باز می کرد تمام صورتش در دریچه پیدا می شد. اسمش حکمت بود و ما نکبت صدایش می زدیم. در سلول را که زدیم نکبت تمام صورتش را داخل دریچه آورد. فورا موش مرده را به سمت صورتش پرتاب کردیم و جیغ بلندتری از جیغ زن ها زد و چند متر عقب پرید. با صدای جیغ او همه برادرهای سلول های کناری با صدای بلند خندیدند. آن شب همه برادرها را بردند و تا سه چهار صبح شکنجه شان کردند و موقع آوردن آن ها را روی زمین می کشیدند.
او ادامه داد: نمی دانم آن شب چطور این ها را شکنجه دادند تا اینکه سال 1371 در معیت مرحوم حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی (ره) و همراه همسرم به حج رفته بودم. کنار قبرستان بقیع ایستاده بودیم که یکی از برادرهای افسر خلبان هواپیمای اف14 کنارم ایستاد و گفت: «شما خانم آباد هستید؟» گفتم: «بله، خودش را معرفی کرد و فهمیدم یکی از همان برادرهایی است آن شب شکنجه شد.» گفت: «من را بارها شکنجه دادند اما هیچ وقت گریه نکردم. فقط یک بار در عظمت زنان ایرانی گریه کردم. همان شب که موش را روی صورت نکبت انداختید و همه ما را شکنجه دادند. آن شب خیلی شکنجه ام دادند اما باز هم گریه نکردم. اما وقتی رئیس داود، رئیس زندان الرشید، مطلبی را گفت اشک شوق ریختم.» بعد دوباره گریه کرد و گفت: «می شود چادرت را روی دستت بیندازی؟» فکر کردم شاید چون در مناسک حج هستیم نباید دستم پیدا باشد. چادر را روی دستم انداختم و دیدم که خم شد گوشه چادرم را گرفت و همان طور که گریه می کرد گفت: «آن روز همه رنج اسارتم را از یاد بردم. آن شب رئیس داود به من گفت می خواهم بدانم همه زن های شما این طور هستند؟ همه دخترهای شما اینطور هستند؟ که موش روی صورت سرباز ما می اندازند که همه اسرا به او بخندند. اصلا این ها خلق و خوی زنانه ندارند. من همانجا گریه کردم و گفتم ما مرده باشیم که زن ها و دخترهای ما اینجا خلق و خوی زنانه داشته باشند. همه زن ها و دخترهای ما نجیب هستند.»
آباد تصریح کرد: اسارت، جبهه مقدم جنگ بود چون هیچ فاصله ای بین ما نیست. دشمن سلاح دارد و اسیر بی سلاح است. همان جا بود که حرف و کلام سلاح ما بود. خبرنگارهای دنیا را آورده بودند تا با اسیران نوجوان و جوان ما مصاحبه کنند. اما برادرمان، علیرضا رحیمی، می گفت: «تا روسری سرش نکند با او صحبت نمی کنم.» خبرنگار هندی نمی دانست چه می گوید. آن ها جا خورده بودند. در برابر سرباز عراقی که او را تهدید به مرگ می کرد این طور شجاعانه حرف می زد. بعد به سراغ مهدی طهانیان رفتند و به او گفتند: «بگو به زور ما را به جبهه آوردند.» او گفت: «امامم بگوید برو، می روم. امامم بگوید بایست می ایستم. امامم بگوید بمیر میمیرم.» بعد به سراغ اسرای مسن تر رفتند و گفتند: «بگویید ما پیرمردها را به زور جبهه آوردند و به رهبرت اهانت کن.» اما آن اسیر ایرانی گفت: «لبهایی که خانه خدا را بوسیده به روح خدا اهانت نمی کند.»
معصومه آباد در باره سرانجام جنگ تحمیلی گفت: درباره در پایان جنگ در سال 1368 این اسرا را در اردوگاه ها دیدند و گروه جامعه شناسی و روانشانسی به رهبری رئیس جاسوسی فرانسه به رهبری کنت دومارنچ از همه اردوگاه های عراق بازدید کرد. این مدرک هم در اسناد خودشان موجود است که گفت: «من وقتی از اردوگاه های اسرای ایرانی در عراق بازدید کردم متوجه وقایعی شدم که کسانی بودند که بعد از هشت تا ده سال بر طبل جنگ جهانی سوم می زنند و عاشقانه خود را فدای رهبران شان می کنند و به کارهای سخت، سخت مبادرت می کنند.» و این پایان جنگ تحمیلی بود. صلح پایانی جنگ هم درست شبیه صلح حدیبیه بود که درست بعد از پذیرفتن قطعنامه، مقام معظم رهبری در نماز جمعه بسیار عالمانه به ابعاد مختلف صلح اشاره کردند. همان طور که ایشان می فرمایند هر بار در این گنجینه دست ببرید، در و گهر بیرون می آورید و گنجینه بی پایانی است. دشمنان یا گنجینه را کامل از دست ما می برند چون امروز هم در یک نبرد دوباره هستیم که بدون تانک و توپ است و از ابزارهای نرم استفاده می کند. و یا به نظر من بیشتر احتمال دارد که به جای این در و گهر ارزشمندی که در این گنجینه بی پایان هست، بدل بگذارند و آن را تحریف کنند. یعنی می گویند همه مطالبی که بازماندگان از جنگ می گویند درست نیست پس باور نکنید.
عضو شورای شهر تهران در پایان اظهار داشت: آنچه که بر این مملکت گذشته بی شباهت به یک معجزه نیست و باید باور کنیم ما امانتدار این گنجی هستیم که در اختیار ماست و میراث شهدا، جانبازان و آزادگانی است که تمام وجود خود را قربانی کردند. به امید خدا مانند دهه شصت با اعتقاد راسخ در زیر پرچم ولایت در کنار یکدیگر بتوانیم از این راه سخت عبور کنیم و این نمادی که در کشور ما تحت عنوان استقامت و پایداری برافراشته شده همچنان به نسل های بعد انتقال دهیم.
پس از سخنرانی معصومه آباد، سیامک رجاور از شعرای آیینی در رثای شهیدان و دوران دفاع مقدس شعر خوانی کرد و اصغر نقی زاده از رزمندگان و هنرمندان سینمای دفاع مقدس به بازگویی برخی از خاطرات شیرین آن دوران حماسی پرداخت. پایان بخش این یادواره شهدا مداحی حاج سید مجید بنی فاطمه بود.
*تنسیم