شهدای ایران shohadayeiran.com

ناگهان تمام اعضاء بدن نواب به پشت تکان خورد، سپس آرام گرفت، سر به پایین انداخت و در خلسه‌ای فرو رفت که هرگز نظیر آن را ندیده بودم.
به گزارش شهدای ایران؛ شهید سید مجتبی نواب صفوی زمانی که به شهادت رسید هنوز دوره جوانی را پشت سر نگذاشته بود اما اگر کسی با او آشنا نباشد و وصف حالش را بشنود احتمالا فکر می‌کند احوال یک چریک پیر و کارکشته که سالهای سال مبارزه کرده است را می‌شنود.

نواب در طول سالهای اندکی که به مبارزه با رژیم طاغوت برخواست اقدامات درخشان و تاثیر گذاری را در روند تاریخ ملت ایران بر جای گذاشت. وی به کشورهای مختلف اسلامی نیز سفر می‌کرد و با رهبران آنها به گفت‌وگو می‌نشست. مطلب پیش رو خاطره ایست از این شخصیت‌ها از جمله رییس جمهور سوریه که می‌گوید:

                                                                            ***

یک شب در هتل قلعه در بیت‌المقدس، تا صبح پا صحبت نواب نشستم. شرکت‌کنندگان در کنفرانس هم تا طلوع فجر بیدار ماندند، در این لحظه که ما سرگرم گفت‌وگو بودیم صدای نواب گاه بلند و گاهی دیگر آهسته به گوش می‌رسید، ناگهان بانگ الله‌اکبر موذن در فضا طنین انداخت، گویی نوری از درون سکون و اعماق تاریک شب درخشیدن گرفته است، تمام اعضاء بدن نواب به پشت تکان خورد، سپس آرام گرفت، سر به پایین انداخت و در خلسه‌ای فرو رفت که هرگز نظیر آن را ندیده بودم. با جان و دل - آن گونه که من تصور کردم- نه به زبان، گفته‌های موذن را تکرار می‌نمود، سپس سر بلند کرد، گویی از دنیای دیگری بازگشته است به چهره‌اش نگاه کردم اشک از چشمانش سرازیر شده بود. پرسیدم: «نواب! چه شده است؟»

در حالی که همچنان اثر خلسه در وی بود گفت: «ای برادر، به خدا سوگند هر وقت صدای الله‌اکبر موذن به گوشم می‌رسد، احساس می‌کنم دنیا در چشمانم آنچنان رنگ می‌بازد و بی‌ارزش می‌شود که گویی یک پشه کوچک است که می‌توان آن را زیر پا خرد کنم و به راهم ادامه دهم، دیگر جز قدرت و عظمت خداوند چیزی را حس نمی‌کنم».

با این روحیه، آیا خواننده گرامی شگفت‌زده می‌شود وقتی نواب صفوی را می‌بیند که شاه ایران را به دیده حقارت می‌نگرد و همه جا با خودکامگان و استعمار به نبرد بر می‌خیزد؟ به راستی اینان، جملگی، در برابر این پشه کوچکی که دنیا نام دارد، چه محلی از اعراب دارند؟

سرهنگ شیشکلی!

برخورد نواب صفوی با «سرهنگ شیشکلی» - رئیس جمهوری سوریه - به هنگام دیدار از «دمشق»، نمایانگر احساس و توجه نسبت به پیوند مسلمانان با یکدیگر بود. وی ساده و بی‌الایش به شیشکلی گفت: «هر کس به امور مسلمانان اهتمام نورزد مسلمان نیست، من مسلمانم و به امور مسلمانان اهتمام می‌ورزم؛ درباره تو از مسلمان سوال کردم و دانستم که تو به آنان ستم می‌کنی و با خدا و پیامبر سر ستیز داری»!...

در خیابان دمشق!

وقتی در یکی از خیابان‌های «دمشق» با نواب قدم می‌زدم، ناگهان دیدم به سوی مغازه‌ای رفت که صدای موسیقی و آواز از رادیوی آن بلند بود! او مودبانه به صاحب آن مغازه گفت: «سخنی با شما دارم، اجازه می‌دهید؟» صاحب مغازه با تعجب گفت: «بفرمائید»!‌ نواب گفت: «آقا این آواز مبتذل دل را می‌میراند، مردانگی را از بین می‌برد و آدمی را از انجام وظیفه باز می‌دارد. شما الان در مرزها با یهودیان در حال جنگ هستید، آنها سرزمین‌تان را گرفته‌اند و برادرانتان را کشته‌اند، با قرآن دل‌ها را زنده کنید و برای انجام وظیفه آماده شوید».

آن مرد - شگفت زده- به حرف‌های نواب گوش داد. سپس روی برگرداند و شانه‌هایش را تکان داد و با دست دکمه «رادیو» را بست.

روی لبهایش یک لبخند نقش بسته بود، شاید با خودش می‌گفت: «این دیوانه دیگر کیست؟!» چند قدم بیشتر از مغازه دور نشده بودیم که صدای آواز دوباره از «رادیو» بلند شد.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار