سیره رفتاری استاد برای شاگرد بسیار مهم بوده و چه بسا اگر استاد در اولین برخورد با شاگرد، جذابیت برای او ایجاد کند، شاگرد را در مسیر تعالی قرار خواهد داد.
به گزارش شهدای ایران به نقل از حوزه حجتالاسلام والمسلمین قرائتی طی مطلبی در این زمینه نوشت:
*مرحوم شيخ انصاري (ره) وقتي پاسخ مسألهاي را نميدانست با صداي بلند ميگفت: نميدانم.
* آموزگاري شاگرد تنبلي را پند و اندرز ميداد و مفاسد تنبلي را تشريح ميكرد. ناگهان ديد شاگرد ضمن گوش دادن با زغالي روي زمين صورت ميكشد. متوجّه شد او علاقه به نقّاشي دارد؛ مطلب را با والدين شاگرد مطرح كرد. چيزي نگذشت كه در رشته نقّاشي سرآمد شد.
* شخصي خدمت امام سجّاد علیه السلام رسيد و عرضه داشت: يابن رسول الله! اين مرد پدرم را كشته و من ميخواهم او را قصاص كنم و قاتل هم به قتل اعتراف كرد. حضرت (ع) فرمود: ميتواني قصاص كني، ولي بگو ببينم آيا اين مرد تا به حال خدمتي به تو نكرده به جاي قصاص ديه بگيري؟. گفت: او چند روزي به من درس داده و علوم شما اهل بيت عليهم السّلام را به من آموخته است، ولي اين باعث انصراف من نميشود.
حضرت فرمود: چه ميگويي! حق ارشاد بيشتر از خون ارزش دارد و او از قصاص گذشت. بنا شد ديه بگيرد.
اما قاتل توانايي نداشت. امام علیه السلام به قاتل فرمود: حاضري ثواب هدايت و ارشادت را به من بدهي و من صد شتر را بدهم. گفت: اوّلا، شما نياز نداريد. ثانيا، اگر فرداي قيامت مقتول جلوي مرا بگيرد بايد توشهاي داشته باشم.
امام علیه السلام به ولي مقتول رو كرد و فرمود: اگر از حقّت درگذري روايتي از پيامبر صلّی الله علیه وآله وسلم ميخوانم كه براي شما از دنيا و ما فيها بيشتر باشد. آن مرد حق خود را بخشيد و حديث مهم را شنيد.
* به اسكندر گفتند: چرا معلّم خود را بيش از پدر تعظيم مي كني؟. گفت: چون پدرم مرا از عالَم ملكوت به زمين آورده و استاد، مرا از زمين به آسمان برده است.
* آیت الله نجفي قوچاني (ره) می گوید: عذاب مردهاي برای اصحاب پيامبر مشهود شد و بعد از مدّتي مرتفع گرديد. پيامبر صلّی الله علیه وآله وسلم فرمود: از خانواده ميّت بپرسید كه امروز چه كردهاند؟. جواب آوردند: طفلي داشته به مكتب فرستادهاند و بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ را ياد گرفته است.
* ابوعلي سينا هنوز به بيست سالگي نرسيده بود كه علوم زیادی را فرا گرفت. روزي به مجلس درس ابن مسكويه حاضر شده و گردويي را با كمال غرور جلو ابن مسكويه گذاشت و گفت: مساحت سطح اين را تعيين كن.
ابن مسكويه جزوهاي در علم اخلاق را جلو ابن سينا گذاشت و گفت: تو به ادبِ نَفسَت محتاج تري تا مساحت اين گردو.
* ابوريحان بيروني در حال احتضار بود كه فقيهي به بالينش آمد. ابوريحان مسألهاي در ارث از فقيه پرسيد. او گفت: حالا چه وقت مسأله پرسيدن است؟. ابوريحان گفت: من اگر بميرم و بدانم بهتر از آن است كه بميرم و ندانم.
* استاد محمود شهابي ميگويد: روزي در محضر آيت الله العظمی بروجردي (ره) بودم. اصحاب استفتاء هم تشريف داشتند. نامهاي آمد كه سؤال فقهي در آن مطرح شده بود. همه نظر دادند. آقا از من هم نظر خواست. امّا نظر من با همه حاضران و خود آقا مخالف بود. نظرم را با دليل بيان كردم و در پايان خداحافظي كرده و به تهران آمدم. پس از چند روز شخصي تقديرنامهاي از آيت الله بروجردي (ره) برايم آورد كه گفته بودند: شما موجب شديد ما به كتب فقهي مراجعه كنيم و بالاخره فهميديم حرف شما درست است. لذا ديديم خلاف انصاف است كه به اطّلاع شما نرسانيم.
* ابن جوزي محدّث مشهور كه بيش از صد هزار شاگرد داشت، هيچ وقت خود را ضايع نميكرد. در وقت نوشتن تراشههاي قلمش را جمع ميكرد. وقت مردن وصيّت كرد كه آب غسل من از اينها گرم كرده شود. ميگويند به قدري زياد بود كه اضافه آمد.
ابن جوزي بالاي منبر گفت: با اين انگشتان، دو هزار جلد كتاب نوشتهام كه دويست جلد آنها تأليف خودش بود.
* شهيد مطهّري (ره) درباره استاد خود مرحوم حاج ميرزا علي آقا شيرزاي می گوید: بزرگ مردي كه مرا اوّلين بار با نهجالبلاغه آشنا ساخت و درك محضر او را همواره يكي از ذخاير گرانبهاي خودم كه حاضر نيستم با هيچ چيز معاوضه كنم، ميشمارم و شب و روزي نيست كه خاطرهاش در نظرم مجسّم نگردد، يادي نكنم و نامي نبرم. او هم فقيه بود، هم حكيم بود، هم اديب و هم طبيب.
* بني أميّه وقتي وضعيّت معاويه، پسر يزيد را ديدند، فهميدند كار معلّم او عمر بن مقصوص است و معلّم را زنده به گور كردند.
*هنوز مدیون سروش غیبی استادم
* آيت الله جوادي آملي ميگويد: روز اوّل طلبگي، پدرم دستم را گرفت و گفت: اوّلين درس را بايد بزرگواري به شما بدهد كه خودش تزكيه شده باشد. رفتيم خدمت آيت الله فرسيو، ايشان هم اوّلين درس را فرمود: «اوّل العلم معرفة الجبّار و آخر العلم تفويض الامر الي اللّه». آنچنان اين جمله را معنا كردند كه هنوز مديون سروش غيبي آن استاد هستم.
* آیت الله جوادی آملی نقل می کنند: آيت الله شيخ محمّد تقي آملي در كنار مرقد مطهرۀ حضرت معصومه سلام الله علیها و قبور علماي مدفون در حرم ميفرمود: اينجا بركت هست و ميفرمود: شاگردان افلاطون هر وقت مسألهاي علمي برايشان مشكل ميشد، كنار قبر افلاطون می رفتند.
* عمر بن عبدالعزيز كودك بود. در كوچه با بچهها بازي ميكرد و طبق عادت همراه با كودكان به هر بهانه لعن برحضرت علي علیه السلام ميكرد. استادش گذر ميكرد. شنيد، ولي چيزي نگفت. شاگرد رنجش خاطر استاد را فهميد. به سر كلاس آمد. استاد سؤال كرد، فرزندم از چه وقت بر تو معلوم شده كه اهل بدر مورد غضب خدا قرار گرفتهاند. شاگرد گفت: مگر علي اهل بدر بود؟. استاد گفت: آيا افتخارات بدر جز به علي علیه السلام به كسي ديگر هم تعلّق دارد؟. عمر قول داد ديگر اين عمل را تكرار نكند. استاد گفت: قسم بخور. گفت: قسم ميخورم و تا آخر عمر تكرار نكرد و از اولين خدماتش در زمان حكومت، لغو اين سنت زشت بود.
* در درس آخوند خراساني 1200 نفر شركت ميكردند كه پانصد نفر آنان مجتهد بودند. در مقابل چنين استادي آيت الله بروجردي در سنين جواني طرح اشكال كرد.
مرحوم آخوند گفت: يك بار ديگر بگو. آیت الله بروجردي حرف خويش را تكرار كرد. آخوند فهميد راست ميگويد. گفت: الحمد لله نمُردم و از شاگرد خود استفاده كردم.
*ابن جوزي بر منبر سه پلهاي بالا رفته بود و صحبت ميكرد. زني از پايين مسألهاي پرسيد. ابن جوزي گفت نميدانم. زن گفت: تو كه نميداني پس چرا سه پلّه از ديگران بالاتر نشستهاي؟. خطيب گفت: اين سه پلّه به اندازهاي است كه من ميدانم و شما نميدانيد. من به اندازه معلوماتم بالا رفتهام. اگر ميخواستم به اندازه مجهولاتم بالا روم، منبري تا فلك الافلاك لازم بود.
*مرحوم شيخ انصاري (ره) وقتي پاسخ مسألهاي را نميدانست با صداي بلند ميگفت: نميدانم.
* آموزگاري شاگرد تنبلي را پند و اندرز ميداد و مفاسد تنبلي را تشريح ميكرد. ناگهان ديد شاگرد ضمن گوش دادن با زغالي روي زمين صورت ميكشد. متوجّه شد او علاقه به نقّاشي دارد؛ مطلب را با والدين شاگرد مطرح كرد. چيزي نگذشت كه در رشته نقّاشي سرآمد شد.
* شخصي خدمت امام سجّاد علیه السلام رسيد و عرضه داشت: يابن رسول الله! اين مرد پدرم را كشته و من ميخواهم او را قصاص كنم و قاتل هم به قتل اعتراف كرد. حضرت (ع) فرمود: ميتواني قصاص كني، ولي بگو ببينم آيا اين مرد تا به حال خدمتي به تو نكرده به جاي قصاص ديه بگيري؟. گفت: او چند روزي به من درس داده و علوم شما اهل بيت عليهم السّلام را به من آموخته است، ولي اين باعث انصراف من نميشود.
حضرت فرمود: چه ميگويي! حق ارشاد بيشتر از خون ارزش دارد و او از قصاص گذشت. بنا شد ديه بگيرد.
اما قاتل توانايي نداشت. امام علیه السلام به قاتل فرمود: حاضري ثواب هدايت و ارشادت را به من بدهي و من صد شتر را بدهم. گفت: اوّلا، شما نياز نداريد. ثانيا، اگر فرداي قيامت مقتول جلوي مرا بگيرد بايد توشهاي داشته باشم.
امام علیه السلام به ولي مقتول رو كرد و فرمود: اگر از حقّت درگذري روايتي از پيامبر صلّی الله علیه وآله وسلم ميخوانم كه براي شما از دنيا و ما فيها بيشتر باشد. آن مرد حق خود را بخشيد و حديث مهم را شنيد.
* به اسكندر گفتند: چرا معلّم خود را بيش از پدر تعظيم مي كني؟. گفت: چون پدرم مرا از عالَم ملكوت به زمين آورده و استاد، مرا از زمين به آسمان برده است.
* آیت الله نجفي قوچاني (ره) می گوید: عذاب مردهاي برای اصحاب پيامبر مشهود شد و بعد از مدّتي مرتفع گرديد. پيامبر صلّی الله علیه وآله وسلم فرمود: از خانواده ميّت بپرسید كه امروز چه كردهاند؟. جواب آوردند: طفلي داشته به مكتب فرستادهاند و بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ را ياد گرفته است.
* ابوعلي سينا هنوز به بيست سالگي نرسيده بود كه علوم زیادی را فرا گرفت. روزي به مجلس درس ابن مسكويه حاضر شده و گردويي را با كمال غرور جلو ابن مسكويه گذاشت و گفت: مساحت سطح اين را تعيين كن.
ابن مسكويه جزوهاي در علم اخلاق را جلو ابن سينا گذاشت و گفت: تو به ادبِ نَفسَت محتاج تري تا مساحت اين گردو.
* ابوريحان بيروني در حال احتضار بود كه فقيهي به بالينش آمد. ابوريحان مسألهاي در ارث از فقيه پرسيد. او گفت: حالا چه وقت مسأله پرسيدن است؟. ابوريحان گفت: من اگر بميرم و بدانم بهتر از آن است كه بميرم و ندانم.
* استاد محمود شهابي ميگويد: روزي در محضر آيت الله العظمی بروجردي (ره) بودم. اصحاب استفتاء هم تشريف داشتند. نامهاي آمد كه سؤال فقهي در آن مطرح شده بود. همه نظر دادند. آقا از من هم نظر خواست. امّا نظر من با همه حاضران و خود آقا مخالف بود. نظرم را با دليل بيان كردم و در پايان خداحافظي كرده و به تهران آمدم. پس از چند روز شخصي تقديرنامهاي از آيت الله بروجردي (ره) برايم آورد كه گفته بودند: شما موجب شديد ما به كتب فقهي مراجعه كنيم و بالاخره فهميديم حرف شما درست است. لذا ديديم خلاف انصاف است كه به اطّلاع شما نرسانيم.
* ابن جوزي محدّث مشهور كه بيش از صد هزار شاگرد داشت، هيچ وقت خود را ضايع نميكرد. در وقت نوشتن تراشههاي قلمش را جمع ميكرد. وقت مردن وصيّت كرد كه آب غسل من از اينها گرم كرده شود. ميگويند به قدري زياد بود كه اضافه آمد.
ابن جوزي بالاي منبر گفت: با اين انگشتان، دو هزار جلد كتاب نوشتهام كه دويست جلد آنها تأليف خودش بود.
* شهيد مطهّري (ره) درباره استاد خود مرحوم حاج ميرزا علي آقا شيرزاي می گوید: بزرگ مردي كه مرا اوّلين بار با نهجالبلاغه آشنا ساخت و درك محضر او را همواره يكي از ذخاير گرانبهاي خودم كه حاضر نيستم با هيچ چيز معاوضه كنم، ميشمارم و شب و روزي نيست كه خاطرهاش در نظرم مجسّم نگردد، يادي نكنم و نامي نبرم. او هم فقيه بود، هم حكيم بود، هم اديب و هم طبيب.
* بني أميّه وقتي وضعيّت معاويه، پسر يزيد را ديدند، فهميدند كار معلّم او عمر بن مقصوص است و معلّم را زنده به گور كردند.
*هنوز مدیون سروش غیبی استادم
* آيت الله جوادي آملي ميگويد: روز اوّل طلبگي، پدرم دستم را گرفت و گفت: اوّلين درس را بايد بزرگواري به شما بدهد كه خودش تزكيه شده باشد. رفتيم خدمت آيت الله فرسيو، ايشان هم اوّلين درس را فرمود: «اوّل العلم معرفة الجبّار و آخر العلم تفويض الامر الي اللّه». آنچنان اين جمله را معنا كردند كه هنوز مديون سروش غيبي آن استاد هستم.
* آیت الله جوادی آملی نقل می کنند: آيت الله شيخ محمّد تقي آملي در كنار مرقد مطهرۀ حضرت معصومه سلام الله علیها و قبور علماي مدفون در حرم ميفرمود: اينجا بركت هست و ميفرمود: شاگردان افلاطون هر وقت مسألهاي علمي برايشان مشكل ميشد، كنار قبر افلاطون می رفتند.
* عمر بن عبدالعزيز كودك بود. در كوچه با بچهها بازي ميكرد و طبق عادت همراه با كودكان به هر بهانه لعن برحضرت علي علیه السلام ميكرد. استادش گذر ميكرد. شنيد، ولي چيزي نگفت. شاگرد رنجش خاطر استاد را فهميد. به سر كلاس آمد. استاد سؤال كرد، فرزندم از چه وقت بر تو معلوم شده كه اهل بدر مورد غضب خدا قرار گرفتهاند. شاگرد گفت: مگر علي اهل بدر بود؟. استاد گفت: آيا افتخارات بدر جز به علي علیه السلام به كسي ديگر هم تعلّق دارد؟. عمر قول داد ديگر اين عمل را تكرار نكند. استاد گفت: قسم بخور. گفت: قسم ميخورم و تا آخر عمر تكرار نكرد و از اولين خدماتش در زمان حكومت، لغو اين سنت زشت بود.
* در درس آخوند خراساني 1200 نفر شركت ميكردند كه پانصد نفر آنان مجتهد بودند. در مقابل چنين استادي آيت الله بروجردي در سنين جواني طرح اشكال كرد.
مرحوم آخوند گفت: يك بار ديگر بگو. آیت الله بروجردي حرف خويش را تكرار كرد. آخوند فهميد راست ميگويد. گفت: الحمد لله نمُردم و از شاگرد خود استفاده كردم.
*ابن جوزي بر منبر سه پلهاي بالا رفته بود و صحبت ميكرد. زني از پايين مسألهاي پرسيد. ابن جوزي گفت نميدانم. زن گفت: تو كه نميداني پس چرا سه پلّه از ديگران بالاتر نشستهاي؟. خطيب گفت: اين سه پلّه به اندازهاي است كه من ميدانم و شما نميدانيد. من به اندازه معلوماتم بالا رفتهام. اگر ميخواستم به اندازه مجهولاتم بالا روم، منبري تا فلك الافلاك لازم بود.