سه سال بعد پسر عمويم از من خواستگاري کرد و مادرم به ناچار همه ماجرا را براي او تعريف کرد تا در آينده مشکلي نداشته باشم اما هنوز چند ماه از برگزاري مراسم نامزدي نگذشته بود که سرزنش ها و کنايه هاي تحقيرآميز پسرعمويم شروع شد؛ اگرچه من خودم را مقصر همه اين بدبختي ها مي دانستم و به دختري منزوي و افسرده تبديل شده بودم اما پسرعمويم همچنان مرا تحقير مي کرد و به خاطر گذشته ام عذابم مي داد.
اين گونه بود که ديگر از زندگي با او خسته شدم و بيشتر از هميشه احساس تنهايي مي کردم تا اين که چندي پيش در يکي از شبکه هاي اجتماعي با پسر جواني آشنا شدم و همه ماجراهاي تلخ زندگي ام را براي او بازگو کردم. فرشاد درحالي که وانمود مي کرد دلش به حالم ميسوزد و از وضعيت زندگي ام بسيار ناراحت است، گفت: من با همسرت صحبت مي کنم تا تو را بيشتر درک کند چرا که تو ناخواسته در دام مردي هوسباز و شياد گرفتار شدي! او سپس از من خواست تا با هم در يک مسافرخانه قرار بگذاريم و من همه روزهاي تلخ زندگي ام را براي او تعريف کنم اما وقتي وارد مسافرخانه شديم پليس ما را دستگير کرد آن جا بود که فهميدم فرشاد به اين بهانه قصد سوءاستفاده از من را داشته است. حالا نمي دانم با اين ندانم کاري و اشتباه بزرگ ديگري که مرتکب شده ام، چگونه به چشمان همسرم نگاه کنم و ...
ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيريخراسان رضوي
*خراسان