آن روز پدرم گفت با اين ازدواج موافقت مي کنم به شرط اين که ديگر ما را فراموش کني و هيچ گاه پا در خانه ما نگذاري! من هم قبول کردم و به اين ترتيب من و ابراهيم با هم ازدواج کرديم؛ تنها ۳ روز بعد از اين موضوع فهميدم که فريب خورده ام و ابراهيم نه تنها متأهل بود بلکه چند فرزند قد و نيم قد نيز داشت؛ اما ديگر چاره اي نداشتم و بايد با اين شرايط کنار مي آمدم. اين گونه بود که به همراه همسر اول ابراهيم در يک خانه کوچک زندگي ام را آغاز کردم. چند روز بعد هم فهميدم که او نه تنها اعتياد دارد بلکه مردي عصباني مزاج و بددهن است. از همان روزهاي اول آن ها مرا تحت فشار قرار دادند و اذيتم کردند تا آن خانه را ترک کنم؛ اين در حالي بود که من باردار شده بودم و تمام پل هاي پشت سرم نيز خراب شده بود و روي بازگشت به خانه پدري را هم نداشتم. وقتي دخترم به دنيا آمد، از ترس اينکه فرزندان هوويم بلايي سر دخترم بياورند هيچ گاه از منزل بيرون نمي رفتم و امنيت جاني نداشتم. از سوي ديگر صبرم لبريز شده بود و نمي توانستم اين وضعيت را تحمل کنم. وقتي تصميم گرفتم طلاق بگيرم ابراهيم مرا تهديد کرد که بايد دخترم را نزد او بگذارم و طلاق بگيرم. حالا هم اگرچه مي دانم به خاطر هيجانات عاطفي دوران نوجواني فريب خورده و اين گونه زندگي ام را به تباهي کشانده ام اما باز هم يک مادرم و نمي توانم به همين راحتي از جگرگوشه ام جدا شوم در حالي که خانواده ام نيز حاضر به پذيرش من نيستند و اکنون بر سر دوراهي مانده ام که پاياني جز سياهي ندارد...
ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي
*خراسان