شهدای ایران: مامور سرشماری: سلام. خوبی حاج خانم؟ تو خونه چند نفرید؟ شناسنامه هاشونو بیار برا سرشماری.. پیرزن لای در را بیشتر باز می کند. سر و گردنش را بیرون میدهد و به سر و ته کوچه نگاهی می اندازد.بعد با چشم پر از اشک میگه : این خونه رو بزار برا فردا سرشماری کن پسرم. میشه؟! مامور: مادر آخه چه فرقی داره.فردا هم مثل امروز.فردا کم و زیاد میشید؟ مادر: آره، شایدم شدیم.پسرم 31 ساله رفته برنگشته.شاید تا فردا بیاد بشیم 2 نفر... کلید خونشو داد به مغازه ی سرکوچه. مغازه دار میگفت :بیست و نه ساله هر وقت میره از خونه بیرون کلیدشو میده به من میگه شاید پسرم وقتی بر میگرده من نباشم کلید رو بده بره استراحت کنه،آخه تازه از راه رسیده خسته اس..... بیست و نه ساله بچش توی کانال کمیل رفته و برنگشته...