دو سال بعد زندگي عاشقانه اي را با سعيد زير يک سقف آغاز کرديم آن روزها هيچ گونه امکانات رفاهي نداشتيم . همسرم مردي پرتلاش و با همت بود که به قول معروف وقتي دست به خاک مي زد جواهر مي شد. در همين روزها نتيجه آزمايش بارداري ام لذت ديگري به زندگي مان بخشيد، اما به گفته پزشک فرزندم فلج بود اگرچه با شنيدن اين جمله قلبم فرو ريخت اما من يک مادر بودم و با تمام وجودم از او نگهداري مي کردم طولي نکشيد که خداوند پسر سالم و زيباي ديگري به من عطا کرد اگرچه در شرايط مالي سختي قرار داشتيم، اما هيچ گاه نمي گذاشتم همسرم طعم تلخ نداشتن را احساس کند. در يکي از همين روزها بود که از سعيد تقاضا کردم در دانشگاه ادامه تحصيل بدهد اگرچه خودم هم خيلي مايل به ادامه تحصيل بودم، اما شرايط زندگي و نگهداري از فرزند معلولم مانع از اين کار شد.
همسرم در يکي از رشته هاي مهندسي ادامه تحصيل داد و من هم در خانه شرايط را براي پيشرفت و ترقي او مهيا مي کردم و با ديدن موفقيت هاي روزافزون سعيد در پوست خودم نمي گنجيدم ديگر صاحب همه چيز شده بوديم و سعيد پله هاي ترقي را يکي پس از ديگري طي مي کرد تا آن شب کذايي فرا رسيد. آن شب سعيد مقابلم نشست و گفت: اکنون من در جايگاه اجتماعي بالايي قرار گرفتم و با افراد فرهنگي بسياري رفت و آمد دارم و تو بايد قبول کني که جايگاه فکري من و تو يکي نيست در کنار من بايد کسي قرار بگيرد که هم فکر و هم سطح من باشد. جملات سعيد در حالي عنوان مي شد که هر کلمه اش چون پتکي بر سرم فرود مي آمد با شنيدن آخرين جمله او ديگر چيزي نفهميدم. سعيد گفت: حالا جايگاه من تغيير کرده است و زندگي جديدي را در کنار يکي از همکارانم آغاز کرده ام! فرداي آن روز همه لوازم شخصي اش را جمع کرد و در حالي که به منزل همسر جديدش مي رفت، گفت تو تنها مي تواني به عنوان مادر فرزندانم در اين زندگي بماني! التماس ها و خواهش هايم فايده اي نداشت وقتي بيشتر اصرار کردم که در کنارم بماند او پاسخم را با مشت و لگد داد و مرا از خانه بيرون انداخت...
ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي
*خراسان