جلد نخست کتاب «دیدهبانها ایستاده میخندند» در بیست و هفتمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران منتشر و رونمایی شد که جلد دوم آن نیز به زودی از سوی مؤسسه فرهنگی هنری «رسول آفتاب» به چاپ خواهد رسید.
به گزارش شهدای ایران؛ جلد نخست کتاب «دیدهبانها ایستاده میخندند» در بیست و هفتمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران منتشر و رونمایی شد که جلد دوم آن نیز به زودی از سوی مؤسسه فرهنگی هنری «رسول آفتاب» به چاپ خواهد رسید.
کتاب «دیدهبانها ایستاده میخندند»، قصههای طنز دفاع مقدسی است که توسط «محمد حسن ابوحمزه» به نگارش درآمده است. این نویسنده در جلد نخست این کتاب، داستانی را تحت عنوان «تعمیرگاه تانک» به نگارش درآورده است که برحسب اتفاق «حاج صادق آهنگران» یکی از شخصیتهای آن به شمار میرود.
محمدحسن ابوحمزه درباره «حاج صادق آهنگران»، اینگونه میگوید: هنوز صدای حزنانگیز حاج صادق را در دی ماه سال 1361 و در یک روز بارانی که همراه شهیدان بزرگواری چون «حسین خوش نظر»، «محمد محمدباقر»، «حمید کاشانی»، «ناصر بنی جمالی»، «محمود حکیمی برجیس»، «رضا تفضلی» و جانباز گرانقدر «حسن خوش نظر» در میدان صبحگاه پادگان دوکوهه میدویدیم به خاطر دارم که میخواند:
اباالفضل با وفا علمدار لشگرم
مه هاشمی نسب امیر دلاورم
و «مهدی کوچیکه» رزمندهای که علمدار گردان «میثم» بود و پشت سر حاج «مختار سلیمانی» فرمانده گردان میدوید و میخواند:
برادر چرا به خون فتاده است پیکرت/ز ضرب عمود کین شکسته چرا سرت
چنین قطعه قطعه شد چرا جسم اطهرت/که نعش تو غرق خون فتاده برابرم
در آن صبحهای زیبا میخواندیم، میخندیدیم، میدویدیم و میدویدیم. چه روزهای خوش داشتیم آن روزها.
بخشی از خندههای شیرین و آسمانی آن روزهای شیرین را در کتاب قصههای طنز دفاع مقدس با نام «دیدهبانها ایستاده میخندند» به تصویر کشیدهام که تقدیم میکنم به حاج صادق آهنگران که صدای حزنآلود دیروز او خاطره شیرین امروز ما بازماندگان یک سفر رویایی شده است.
داستان «تعمیرگاه تانک» یکی از همان داستانهای کوتاه است که برحسب اتفاق حاج صادق هم یکی از شخصیتهای آن به شمار میرود.
تعمیرگاه تانک
نوحه جدید که میآمد طولی نمیکشید بچهها میآمدند سراغ ما برای شنیدن نسخه اصلی؛ به قول امروزیها زبان اصلی بدون سانسور، ولی عامه پسند. همیشه که نباید گریه کرد خنده باعث روحیه گرفتن بچههایی میشود که ماهها از خانه و کاشانه خود دور بودند.
این تز ما بود و بر همین مبنا در نوحهها دست میبردیم بالا و پایین میکردیم میخواندیم. وقتی هم میخواندیم بچهها جمع میشدند دورمان به قصد کـُشت سینه میزدند و میخندیدند. البته بودند برادرهایی که مخالف بودند. یکی مرتضوی مداحِ گُردان میگفت: شما به کلام خدا هم رحم نمیکنید.
آخر نوحه هم یک ترجیع بند ثابت داشتیم که همه حفظ شده بودند با هم میخواندیم:
ما دعا گفتیم و رفتیم زیر زمین/ زیرزمین پله نداشت خوردیم زمین
روزی بعد از کلاس (ش . م . ه) پیاده به طرف ساختمان برمیگشتیم که بچهها پیشنهاد بازی فوتبال دادند. کنار ساختمان تعمیرگاه نشستیم یکی از بچهها رفت توپ بیاورد. همانطور که از سر بیکاری محتویات جیبم را خالی کرده بودم تکه کاغذی که شب قبل از روی نوحه جدید آهنگران نوشته بودم بیرون افتاد. باقر آن را برداشت مشغول زمزمه شد. در بازسازی آن از باقر هم کمک گرفته بودم.
کمکم صدایش بلند شد. توجه بچهها به نوحه جمع شد. خودجوش جمع شدند به سینهزدن بدون اجبار، رودروایسی و اکراه. های سینه میزدند.
باقر میخواند:
بسیجیان نینوا
میرن رو مین میرن هوا
همه میشن بی دست و پا
میرن همه پیش خدا
میگن خدا خدا خدا
بده به ما یه دست و پا
یه دست و پای باصفا
باهاش بریم به کربلا
باقر هنوز شور نگرفته بود که در همین حال یکی از بچههای تعمیرگاه تانک آرام نزدیک شد با دیدن بچهها ایستاد شروع به سینه زدن کرد. سرش پایین بود سینه میزد. میدانستم مسئول تبلیغات تعمیرگاه تانک است.گاهی دیده بودم اطراف تعمیرگاه پرچم پلاکارت یا اعلامیه به در و دیوار میزد.
اول توجه نکردم اما وقتی اشک از چشمانش سرازیر شد تعجب کردم. باقر بیتهای بی سروته نوحه را میخواند، بچهها سینه میزدند؛ ناصر گریه میکرد. چند لحظه دیگر نوحه به نقطه اوج خودش میرسید. بچهها با شوخی و خنده به هم میریختند تو سر و کله هم میزند. همیشه بعد از شور سوم، احمد که میان دار هیأت بود داد میزد:
آهای بزن تو سر بغل دستیت
بچهها به هم میریختند و مراسم با کشمکش و خنده تمام میشد. آن وقت یک نفر داشت، های های گریه میکرد به اشعاری که عبوسترین آدمها را به خنده میانداخت.
در همین حال نگاهم به احمد افتاد با اشاره به ناصر وضعیت را جویا شدم. احمد چیزی نفهمید از کنار دستی خودش پرسید. بعد کنار من آمد آرام گفت:
این ناصر مسئول تبلیغاته. کـَره. کـَره؟ آره کـَره یعنی ناشنواست، روشندله.
در آن لحظه مستأصلترین آدم در میان هزاران رزمندهای بودم که از غرب تا جنوب میجنگیدند هم از گریه ناصر و هم از حرف احمد، ناشنواست روشندله.
در پشت همه کارهای ناهماهنگ ما، حرفهای بیجا و خندهدار، رفتارهای بی نظم و تعجب برانگیز یک چیز وجود داشت و آن خنده صادقانه و از ته دل بچههایی به لطافت گل بود که با آن خود را قانع میکردیم.
اما این مدل، بازی با احساسات یکی از همان بچههای گل بود. وای اگر چشمانش را باز میکرد و میدید بچهها نوحه خوانی را با مسخره بازی تمام کنند. آنجا بود که باید ما سه نفر هنر خودمان را نشان میدادیم. احمد را صدا کردم، گفتم:
داره سه میشه! برو باقر رو توجیه کن حواست باشه من برم سراغ مرتضوی.
احمد سری تکان داد گفت باشه. آرام از جمع دور شدم به طرف ساختمان دویدم. باید مداح گردان را پیدا میکردم قضیه را ختم به خیر میکردم. یک راست رفتم تبلیغات. آن ساعت وقت خواب قیلوله تبلیغاتیها بود. همه در چرت بودند و مرتضوی نبود. یکی از بچهها چفیه را از روی صورتش برداشت مرا نگاه کرد. سراغ مرتضوی را گرفتم گفت:
مرتضوی. وای چه گناهی کرده که شما کارش دارید.
مسخره بازی در نیار واجبه.
واجب. تو؟ رفته کانتینر تدارکات.
خیلی طول داده بود. با کشیدن چفیهاش تنبیهاش کردم به طرف کانتینر دویدم. کانتینر کنار ساختمان بود. مرتضوی در حال کمک به مسئول تدارکات بود بستههای نان را خالی میکرد. سریع بسته نان را از دستش گرفتم داخل کانتینر انداختم دستش را گرفتم و کشان کشان کنار کانتینر کشیدم گفتم:
مرتضوی جون مخلصتم یه دقیقه با من بیا یه دهن بخون. دستش را از دستم بیرون کشید: حالت خوشهها کار دارم نمیبینی. حیثیتیه پای احساسات در میونه.
خندید و گفت: چیه قمپوز در کردی روی صدای من شرط بندی کردی یا برام نقشه کشیدی مـُری! جون من. باقر. باقر رو ببر بلبل شاه طهماسب. همون گند زده باید جمش کنی بخدا.
جمله آخرم آن قدر مظلومانه بود که خودم هم دلم برای خودم سوخت. رقابت مداحها با هم از قدیم زبانزد بود. حالا من یک رقابت بین یک مداح ارزشی با یک مداح کوچه بازاری ترتیب داده بود، مؤثر بود در نجات من از مخمصه. در بین راه در حال دویدن برایش توضیح دادم و خوشبختانه او هم زود گرفت.
وقتی رسیدیم هنوز اتفاقی رخ نداده بود اما باقر انگار صدها بادکنک را یک نفس باد کرده باشد عرق کرده بود مثل لبو سرخ شده بود. مرتضوی خیلی ماهرانه رشته کار را از دست باقر گرفت بر همان وزن و آهنگ شروع کرد. سپس آرام آرام مانند رانندهای که کنترل یک کامیون سنگین که ترمز بریده باشد را در دست بگیرد و آن را هدایت کند به بهترین وجه مجلس سرپایی ما را پیش برد.
بچههایی که در اطراف کانتینر بودند از سر کنجکاوی پشت سر ما آمده بودند. چند نفر رهگذر هم به جمع ما اضافه شدند من و باقر خستگی در میکردیم احمد هم میانداری. همه را وادار کرد نشستند و مرتضوی مجلس را گرم کرد.
ناصر هم غرق در حال خودش بود. حالی که همه به آن غبطه میخوردند. مرتضوی هم با دیدن حال ناصر سنگ تمام گذاشت.
وقتی همه رو به قبله ایستاده بودیم و مرتضوی دعای (امن یجیب) میخواند جمعیت زیادی پشت سر او جمع شده بودند هیچ کدام نمیخواستند مراسم تمام شود. مراسمی که وسط روز در زیر آفتاب و کنار تعمیرگاه نه حسینیه برگزار میشد. بچههای تعمیرگاه هم کار را رها کرده بودند با لباسهای چرب و چیلی اطراف ناصر جمع شده بودند. در پایان مرتضوی از ناصر تشکر کرد که باعث برپایی آن مراسم پرشور شده بود.
اما ناصر حرفهای زمینی ما را هرگز نشنید. نه آن روز، نه روزهای دیگر. نشنید و در اولین عملیات به عنوان توپچی تانک شرکت کرد و در همان تانک هم سوخت. او که خیلی زودتر سوخته بود.
بر اساس این گزارش، محمدحسن ابوحمزه، داستاننویس پرکار تهرانی دارای داستانهای کوتاه بسیاری است که از جمله آنها میتوان به «تک برگ پیچک»، «خشمگین»، «هارمونی ریل راه آهن»، «صید ماهی صبور»، «سایبانی از نخل»، «سکهها»، «از ما اصرار از پیرمرد تدارکات انکار»، «این که آمد آن که باید بیاید نیست»، «پایان لبخند خاکی»، «آخرین پیام»، «آخرین پلاک شناساییمان را در مشت میفشردیم»، «آچمز» و «جون بکنید بیایید بالا» اشاره کرد.
کتاب «دیدهبانها ایستاده میخندند»، قصههای طنز دفاع مقدسی است که توسط «محمد حسن ابوحمزه» به نگارش درآمده است. این نویسنده در جلد نخست این کتاب، داستانی را تحت عنوان «تعمیرگاه تانک» به نگارش درآورده است که برحسب اتفاق «حاج صادق آهنگران» یکی از شخصیتهای آن به شمار میرود.
محمدحسن ابوحمزه درباره «حاج صادق آهنگران»، اینگونه میگوید: هنوز صدای حزنانگیز حاج صادق را در دی ماه سال 1361 و در یک روز بارانی که همراه شهیدان بزرگواری چون «حسین خوش نظر»، «محمد محمدباقر»، «حمید کاشانی»، «ناصر بنی جمالی»، «محمود حکیمی برجیس»، «رضا تفضلی» و جانباز گرانقدر «حسن خوش نظر» در میدان صبحگاه پادگان دوکوهه میدویدیم به خاطر دارم که میخواند:
اباالفضل با وفا علمدار لشگرم
مه هاشمی نسب امیر دلاورم
و «مهدی کوچیکه» رزمندهای که علمدار گردان «میثم» بود و پشت سر حاج «مختار سلیمانی» فرمانده گردان میدوید و میخواند:
برادر چرا به خون فتاده است پیکرت/ز ضرب عمود کین شکسته چرا سرت
چنین قطعه قطعه شد چرا جسم اطهرت/که نعش تو غرق خون فتاده برابرم
در آن صبحهای زیبا میخواندیم، میخندیدیم، میدویدیم و میدویدیم. چه روزهای خوش داشتیم آن روزها.
بخشی از خندههای شیرین و آسمانی آن روزهای شیرین را در کتاب قصههای طنز دفاع مقدس با نام «دیدهبانها ایستاده میخندند» به تصویر کشیدهام که تقدیم میکنم به حاج صادق آهنگران که صدای حزنآلود دیروز او خاطره شیرین امروز ما بازماندگان یک سفر رویایی شده است.
داستان «تعمیرگاه تانک» یکی از همان داستانهای کوتاه است که برحسب اتفاق حاج صادق هم یکی از شخصیتهای آن به شمار میرود.
تعمیرگاه تانک
نوحه جدید که میآمد طولی نمیکشید بچهها میآمدند سراغ ما برای شنیدن نسخه اصلی؛ به قول امروزیها زبان اصلی بدون سانسور، ولی عامه پسند. همیشه که نباید گریه کرد خنده باعث روحیه گرفتن بچههایی میشود که ماهها از خانه و کاشانه خود دور بودند.
این تز ما بود و بر همین مبنا در نوحهها دست میبردیم بالا و پایین میکردیم میخواندیم. وقتی هم میخواندیم بچهها جمع میشدند دورمان به قصد کـُشت سینه میزدند و میخندیدند. البته بودند برادرهایی که مخالف بودند. یکی مرتضوی مداحِ گُردان میگفت: شما به کلام خدا هم رحم نمیکنید.
آخر نوحه هم یک ترجیع بند ثابت داشتیم که همه حفظ شده بودند با هم میخواندیم:
ما دعا گفتیم و رفتیم زیر زمین/ زیرزمین پله نداشت خوردیم زمین
روزی بعد از کلاس (ش . م . ه) پیاده به طرف ساختمان برمیگشتیم که بچهها پیشنهاد بازی فوتبال دادند. کنار ساختمان تعمیرگاه نشستیم یکی از بچهها رفت توپ بیاورد. همانطور که از سر بیکاری محتویات جیبم را خالی کرده بودم تکه کاغذی که شب قبل از روی نوحه جدید آهنگران نوشته بودم بیرون افتاد. باقر آن را برداشت مشغول زمزمه شد. در بازسازی آن از باقر هم کمک گرفته بودم.
کمکم صدایش بلند شد. توجه بچهها به نوحه جمع شد. خودجوش جمع شدند به سینهزدن بدون اجبار، رودروایسی و اکراه. های سینه میزدند.
باقر میخواند:
بسیجیان نینوا
میرن رو مین میرن هوا
همه میشن بی دست و پا
میرن همه پیش خدا
میگن خدا خدا خدا
بده به ما یه دست و پا
یه دست و پای باصفا
باهاش بریم به کربلا
باقر هنوز شور نگرفته بود که در همین حال یکی از بچههای تعمیرگاه تانک آرام نزدیک شد با دیدن بچهها ایستاد شروع به سینه زدن کرد. سرش پایین بود سینه میزد. میدانستم مسئول تبلیغات تعمیرگاه تانک است.گاهی دیده بودم اطراف تعمیرگاه پرچم پلاکارت یا اعلامیه به در و دیوار میزد.
اول توجه نکردم اما وقتی اشک از چشمانش سرازیر شد تعجب کردم. باقر بیتهای بی سروته نوحه را میخواند، بچهها سینه میزدند؛ ناصر گریه میکرد. چند لحظه دیگر نوحه به نقطه اوج خودش میرسید. بچهها با شوخی و خنده به هم میریختند تو سر و کله هم میزند. همیشه بعد از شور سوم، احمد که میان دار هیأت بود داد میزد:
آهای بزن تو سر بغل دستیت
بچهها به هم میریختند و مراسم با کشمکش و خنده تمام میشد. آن وقت یک نفر داشت، های های گریه میکرد به اشعاری که عبوسترین آدمها را به خنده میانداخت.
در همین حال نگاهم به احمد افتاد با اشاره به ناصر وضعیت را جویا شدم. احمد چیزی نفهمید از کنار دستی خودش پرسید. بعد کنار من آمد آرام گفت:
این ناصر مسئول تبلیغاته. کـَره. کـَره؟ آره کـَره یعنی ناشنواست، روشندله.
در آن لحظه مستأصلترین آدم در میان هزاران رزمندهای بودم که از غرب تا جنوب میجنگیدند هم از گریه ناصر و هم از حرف احمد، ناشنواست روشندله.
در پشت همه کارهای ناهماهنگ ما، حرفهای بیجا و خندهدار، رفتارهای بی نظم و تعجب برانگیز یک چیز وجود داشت و آن خنده صادقانه و از ته دل بچههایی به لطافت گل بود که با آن خود را قانع میکردیم.
اما این مدل، بازی با احساسات یکی از همان بچههای گل بود. وای اگر چشمانش را باز میکرد و میدید بچهها نوحه خوانی را با مسخره بازی تمام کنند. آنجا بود که باید ما سه نفر هنر خودمان را نشان میدادیم. احمد را صدا کردم، گفتم:
داره سه میشه! برو باقر رو توجیه کن حواست باشه من برم سراغ مرتضوی.
احمد سری تکان داد گفت باشه. آرام از جمع دور شدم به طرف ساختمان دویدم. باید مداح گردان را پیدا میکردم قضیه را ختم به خیر میکردم. یک راست رفتم تبلیغات. آن ساعت وقت خواب قیلوله تبلیغاتیها بود. همه در چرت بودند و مرتضوی نبود. یکی از بچهها چفیه را از روی صورتش برداشت مرا نگاه کرد. سراغ مرتضوی را گرفتم گفت:
مرتضوی. وای چه گناهی کرده که شما کارش دارید.
مسخره بازی در نیار واجبه.
واجب. تو؟ رفته کانتینر تدارکات.
خیلی طول داده بود. با کشیدن چفیهاش تنبیهاش کردم به طرف کانتینر دویدم. کانتینر کنار ساختمان بود. مرتضوی در حال کمک به مسئول تدارکات بود بستههای نان را خالی میکرد. سریع بسته نان را از دستش گرفتم داخل کانتینر انداختم دستش را گرفتم و کشان کشان کنار کانتینر کشیدم گفتم:
مرتضوی جون مخلصتم یه دقیقه با من بیا یه دهن بخون. دستش را از دستم بیرون کشید: حالت خوشهها کار دارم نمیبینی. حیثیتیه پای احساسات در میونه.
خندید و گفت: چیه قمپوز در کردی روی صدای من شرط بندی کردی یا برام نقشه کشیدی مـُری! جون من. باقر. باقر رو ببر بلبل شاه طهماسب. همون گند زده باید جمش کنی بخدا.
جمله آخرم آن قدر مظلومانه بود که خودم هم دلم برای خودم سوخت. رقابت مداحها با هم از قدیم زبانزد بود. حالا من یک رقابت بین یک مداح ارزشی با یک مداح کوچه بازاری ترتیب داده بود، مؤثر بود در نجات من از مخمصه. در بین راه در حال دویدن برایش توضیح دادم و خوشبختانه او هم زود گرفت.
وقتی رسیدیم هنوز اتفاقی رخ نداده بود اما باقر انگار صدها بادکنک را یک نفس باد کرده باشد عرق کرده بود مثل لبو سرخ شده بود. مرتضوی خیلی ماهرانه رشته کار را از دست باقر گرفت بر همان وزن و آهنگ شروع کرد. سپس آرام آرام مانند رانندهای که کنترل یک کامیون سنگین که ترمز بریده باشد را در دست بگیرد و آن را هدایت کند به بهترین وجه مجلس سرپایی ما را پیش برد.
بچههایی که در اطراف کانتینر بودند از سر کنجکاوی پشت سر ما آمده بودند. چند نفر رهگذر هم به جمع ما اضافه شدند من و باقر خستگی در میکردیم احمد هم میانداری. همه را وادار کرد نشستند و مرتضوی مجلس را گرم کرد.
ناصر هم غرق در حال خودش بود. حالی که همه به آن غبطه میخوردند. مرتضوی هم با دیدن حال ناصر سنگ تمام گذاشت.
وقتی همه رو به قبله ایستاده بودیم و مرتضوی دعای (امن یجیب) میخواند جمعیت زیادی پشت سر او جمع شده بودند هیچ کدام نمیخواستند مراسم تمام شود. مراسمی که وسط روز در زیر آفتاب و کنار تعمیرگاه نه حسینیه برگزار میشد. بچههای تعمیرگاه هم کار را رها کرده بودند با لباسهای چرب و چیلی اطراف ناصر جمع شده بودند. در پایان مرتضوی از ناصر تشکر کرد که باعث برپایی آن مراسم پرشور شده بود.
اما ناصر حرفهای زمینی ما را هرگز نشنید. نه آن روز، نه روزهای دیگر. نشنید و در اولین عملیات به عنوان توپچی تانک شرکت کرد و در همان تانک هم سوخت. او که خیلی زودتر سوخته بود.
بر اساس این گزارش، محمدحسن ابوحمزه، داستاننویس پرکار تهرانی دارای داستانهای کوتاه بسیاری است که از جمله آنها میتوان به «تک برگ پیچک»، «خشمگین»، «هارمونی ریل راه آهن»، «صید ماهی صبور»، «سایبانی از نخل»، «سکهها»، «از ما اصرار از پیرمرد تدارکات انکار»، «این که آمد آن که باید بیاید نیست»، «پایان لبخند خاکی»، «آخرین پیام»، «آخرین پلاک شناساییمان را در مشت میفشردیم»، «آچمز» و «جون بکنید بیایید بالا» اشاره کرد.