مجيد اهل کار نبود و من نيز هنري جز قالي بافي نداشتم. به همين خاطر تار و پودهاي قالي را به چرخ زندگي بافتم تا دستم نزد ناکسان دراز نشود. اعتياد مجيد برايم غيرقابل تحمل بود، بارها تلاش کردم او را ترک بدهم اما مجيد نه اهل کار بود و نه اهل ترک!
با مرگ پدرم ديگر محکوم به سوختن و ساختن در کنار مجيد بودم تا اين که تولد «ميلاد» رونق ديگري به زندگي ام داد. فکر مي کردم با تولد فرزندم، مجيد نسبت به زندگي مسئوليتي حس کند، اما پيشنهاد وقيحانه او کاخ آرزوهايم را فرو ريخت. آن روز مجيد گفت با تولد ميلاد مخارج زندگي ما سنگين تر شده است و با فروش او پول خوبي به دست مي آوريم. ديگر حال خودم را نمي فهميدم، چنان دعوايي به راه انداختم که ديگر جرأت سخن گفتن از فروش فرزندم را نداشته باشد. با اين همه باز هم مي ترسيدم و لحظه اي چشم از ميلاد بر نمي داشتم. چند هفته اي از اين ماجرا نگذشته بود که روزي مجيد با کيسه اي پر از کفش و لباس هاي دست دوم وارد خانه شد و از من خواست در فروش آن ها کمکش کنم. اگرچه نسبت به اين موضوع سوءظن داشتم اما با اين اميد که همسرم قصد کسب و کار دارد همراهي اش کردم. صبح روز بعد مقداري از لباس ها را که در پارک بساط کرده بوديم فروختيم و من بعدازظهر زير سايه يک درخت ميلاد را کنار خودم خواباندم. اما زماني که از خواب بيدار شدم نه از مجيد خبري بود و نه از فرزندم. اکنون چند ماه از اين ماجرا مي گذرد و همواره چشمانم در جست و جوي فرزندم گريان است تا شايد ...
ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي
*خراسان