دلم نیامد گفتوگو با خانواده سیدمجتبی علمدار و گزارش از همرزمان و بچههای لشکر کربلا را به کسی واگذار کنم، خودم شال و کلاه کردم و زدم به جاده! کجا؟ ساری!
به گزارش شهدای ایران، پس از انتخابات دوم خرداد 76 و روی کار آمدن «محمد خاتمی»، روزنامههای جناح حامی کاندیدای فاتح، یکی پس از دیگری متولد میشدند و همچون توپخانههای هماهنگ و فعال، زیروروی نظام و نهادهای انقلاب را زیر آتش قبضههایشان گرفته بودند. فضا سنگین بود! و هنوز پروژههای به کلی سری ـ امنیتی طراحی شده در محفلهای تاریکشان، همچون «قتلهای زنجیرهای»، «کوی دانشگاه»، «ترور حجاریان»، «پرونده نوارسازان» و... کلید نخورده بود.
در همان آب و هوای غبارآلود و در میان هلهلههای فاتحانه و پایکوبیهای از سر مستی پیروزی، نسل بچههای نجیب انقلاب هم، صبورانه به بازسازی توان فرهنگی خود برای تحمل آلام هشت سال رنج ناشی از بحرانآفرینیهای زنجیرهای و وادادگیهای دیپلماتیک(!) میپرداختند و این یعنی سرآغاز انتشار مجلهها و نشریات متنوع و خطنگهدار در جبهه فرهنگی انقلاب و شروع دورههای آموزش کارگاهی فیلمسازی و رونق گرفتن اردوهای راهیان نور، دعای ندبه در مهدیهها و تشییع باشکوه شهیدان و هزار و یک فعالیت ریز و درشت دیگر.
آن ایام با مشورت برادر خوبم «مهدی نصیری» که در آن روزگار، مجله «صبح» او هر هفته غوغایی به پا میکرد، چندین شماره ماهنامه «عاشورا» به سردبیری حقیر چاپ خورد. 11 دیماه همان سال یعنی 76، مصادف بود با اولین سالگرد شهادت رزمنده بیریا، جانباز سینهسوخته جبههها، مداح مخلص لشکر 25 کربلا، «سیدمجتبی علمدار»! دلم نیامد گفتوگو با خانواده سید و گزارش از همرزمان و بچههای لشکر کربلا را به کسی واگذار کنم، لذا خودم شال و کلاه کردم و زدم به جاده! کجا؟ ساری، مرکز خطه سرسبز مازندران...
غروب بود و هوای ابری و مهآلود و نمنم باران که با صدای قژ قژ اعصاب خردکن برف پاککن، از روی شیشه بخار گرفته ماشین کنار میرفت و جادههای جنگلی و پر پیچ و خم شمال را دیدنیتر میکرد. این هوای ابری و بوی خاک خیسخورده و قطرات ریز باران که بر صورت مینشیند، حالم را دگرگون میکند. حرکت کردم و شب از بدو رسیدنم به منزل شهید تا دمدمای سحر، با بروبچههای رزمنده استان، دوستان نزدیک سید، خانواده بویژه همسر سیدمجتبی، گفتوگوها پشت به پشت و پیدرپی به سرانجام رسید و شد مجموعهای خواندنی که در اولین شماره پس از سفر، با اندکی جرح و تعدیل به اقتضای برخی توصیهها، منتشر شد. همزمان با ماهنامه عاشورا، گروه تلویزیونی «روایت فتح» هم دو قسمت برنامه مستند دلنشین و دیدنی به کارگردانی حسن برزیده تولید و پخش کرد که عجیب در افکار عمومی تأثیر گذاشت و گرد و غبار غربت و گمنامی در اقصی نقاط کشور از چهره سید زدوده شد.
از آن سالهای ماضی که آغاز زد و خوردهای عصر موسوم به اصلاحات بود الی یومنا هذا، به دیماه که میرسیم، از یادآوری نام پهلوان پرآوازه مازندران، سیدمجتبی علمدار، کربلای پنج، شلمچه، کانال پرورش ماهی، چراغهای روشن شهر بصره و مسافتش با کربلا، رمز «یا زهرا»ی شب حمله که عجیب با سید و مجالس روضهاش درآمیخته بود، خسخس سینه بچههای شیمیایی، صدای نواختن نی و نالههای سید که این شعر را با آهنگی خوش زمزمه میکرد: «ای کاش در دل ذرهای شور و نوا بود/ احوال ما با حالت نی همصدا بود/ ای کاش رنگ شهر بازیام نمیداد/ در جبهه «یازهرا» مرا بر باد میداد» نفس و جانی دوباره میگیرم.
سیدمجتبی علمدار که 11 دیماه 1345 پا به عرصه وجود گذاشت، در شامگاه یازدهم دیماه 1375 پیمانه کمالش پُر شد و پرکشید و یارانش را در غم غربت خود، تنها گذاشت. بله! رازی است در این تولد یازدهم دیماه و شهادت که تولدی دیگر است، باز هم در یازدهم دیماه! و اما آخرین جمله از سید که در وصیتنامهاش نوشت و جاودانه شد: «دشمنان اسلام کمر همت بستهاند تا ولایت را از ما بگیرند، همت کنید و متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند». روحش شاد و راهش پررهرو باد...
احسان محمدحسنی
منبع: فارس
در همان آب و هوای غبارآلود و در میان هلهلههای فاتحانه و پایکوبیهای از سر مستی پیروزی، نسل بچههای نجیب انقلاب هم، صبورانه به بازسازی توان فرهنگی خود برای تحمل آلام هشت سال رنج ناشی از بحرانآفرینیهای زنجیرهای و وادادگیهای دیپلماتیک(!) میپرداختند و این یعنی سرآغاز انتشار مجلهها و نشریات متنوع و خطنگهدار در جبهه فرهنگی انقلاب و شروع دورههای آموزش کارگاهی فیلمسازی و رونق گرفتن اردوهای راهیان نور، دعای ندبه در مهدیهها و تشییع باشکوه شهیدان و هزار و یک فعالیت ریز و درشت دیگر.
آن ایام با مشورت برادر خوبم «مهدی نصیری» که در آن روزگار، مجله «صبح» او هر هفته غوغایی به پا میکرد، چندین شماره ماهنامه «عاشورا» به سردبیری حقیر چاپ خورد. 11 دیماه همان سال یعنی 76، مصادف بود با اولین سالگرد شهادت رزمنده بیریا، جانباز سینهسوخته جبههها، مداح مخلص لشکر 25 کربلا، «سیدمجتبی علمدار»! دلم نیامد گفتوگو با خانواده سید و گزارش از همرزمان و بچههای لشکر کربلا را به کسی واگذار کنم، لذا خودم شال و کلاه کردم و زدم به جاده! کجا؟ ساری، مرکز خطه سرسبز مازندران...
غروب بود و هوای ابری و مهآلود و نمنم باران که با صدای قژ قژ اعصاب خردکن برف پاککن، از روی شیشه بخار گرفته ماشین کنار میرفت و جادههای جنگلی و پر پیچ و خم شمال را دیدنیتر میکرد. این هوای ابری و بوی خاک خیسخورده و قطرات ریز باران که بر صورت مینشیند، حالم را دگرگون میکند. حرکت کردم و شب از بدو رسیدنم به منزل شهید تا دمدمای سحر، با بروبچههای رزمنده استان، دوستان نزدیک سید، خانواده بویژه همسر سیدمجتبی، گفتوگوها پشت به پشت و پیدرپی به سرانجام رسید و شد مجموعهای خواندنی که در اولین شماره پس از سفر، با اندکی جرح و تعدیل به اقتضای برخی توصیهها، منتشر شد. همزمان با ماهنامه عاشورا، گروه تلویزیونی «روایت فتح» هم دو قسمت برنامه مستند دلنشین و دیدنی به کارگردانی حسن برزیده تولید و پخش کرد که عجیب در افکار عمومی تأثیر گذاشت و گرد و غبار غربت و گمنامی در اقصی نقاط کشور از چهره سید زدوده شد.
از آن سالهای ماضی که آغاز زد و خوردهای عصر موسوم به اصلاحات بود الی یومنا هذا، به دیماه که میرسیم، از یادآوری نام پهلوان پرآوازه مازندران، سیدمجتبی علمدار، کربلای پنج، شلمچه، کانال پرورش ماهی، چراغهای روشن شهر بصره و مسافتش با کربلا، رمز «یا زهرا»ی شب حمله که عجیب با سید و مجالس روضهاش درآمیخته بود، خسخس سینه بچههای شیمیایی، صدای نواختن نی و نالههای سید که این شعر را با آهنگی خوش زمزمه میکرد: «ای کاش در دل ذرهای شور و نوا بود/ احوال ما با حالت نی همصدا بود/ ای کاش رنگ شهر بازیام نمیداد/ در جبهه «یازهرا» مرا بر باد میداد» نفس و جانی دوباره میگیرم.
سیدمجتبی علمدار که 11 دیماه 1345 پا به عرصه وجود گذاشت، در شامگاه یازدهم دیماه 1375 پیمانه کمالش پُر شد و پرکشید و یارانش را در غم غربت خود، تنها گذاشت. بله! رازی است در این تولد یازدهم دیماه و شهادت که تولدی دیگر است، باز هم در یازدهم دیماه! و اما آخرین جمله از سید که در وصیتنامهاش نوشت و جاودانه شد: «دشمنان اسلام کمر همت بستهاند تا ولایت را از ما بگیرند، همت کنید و متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند». روحش شاد و راهش پررهرو باد...
احسان محمدحسنی
منبع: فارس