به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ یکی از چند صد هزار خانواده شهید ایران اسلامی، خانواده خالقیپور هستند، با این تفاوت که این خانواده 3 فرزند خود را تقدیم اعتلای نظام مقدس اسلامی کردهاند.
خانه قدیمی، در یکی از محلات قدیمی تهران، نازیآباد، خیابان شهید اکبر مشهدی و ... نزدیک مسجد امام حسن (ع). گویا این مسجد و محله و حتی بسیجیان پایگاه این مسجد برای این خانواده تماماً خاطره و یادآوری است.
همین اندازه که خود را میهمان پدر و مادر 3 شهید ببینی، حس بزرگی و عزت به تو هم دست میدهد، حال تصورکنید درمکانی گفتگو کنی که مادر در لحظه لحظه حرفهایشان، بگویند "همینجا" بود، در همین اتاق...
آنگونه که فهمیدم، خانواده بسیار بسیار پرجمعیتیاند! چرا که دائماً افراد متعدد به دلایل مختلف به این خانه رفت و آمد میکنند. چه دیدار با آنها و چه حل مشکلات و ... گویا محبت این خانواده فراگیرتر از چیزی است که من فکر میکنم. البته عنوان مادر تمام بسیجیهای مسجد امام حسن (ع) هم از آن مادر این خانواده است.
پدر و مادر, اصالتاً زنجانیاند و با لهجه شیرین و البته گاهی هم با زبان ترکی حرف میزنند. « فروغ منهی» مادر شهداست. و «محمود خالقیپور» پدرشان.
پدر کمی کسالت دارد. او خود از بسیجیان قدیمی و جانبازان هشت سال دفاع مقدس است. هرچند از خودش که بپرسی میگوید "جبهه نبودهام!" گویا تنها جهادی را قبول دارد که به شهادت منتهی شده باشد و دیگر هیچ...
شنیدهام که به یادماندنیترین خاطره خود را دیدار با حضرت امام خمینی(ره) در سالهای پایانی عمر پر برکتشان ذکر میکند. که با آن لهجه زیبای آذری گفته "میارزد انسان فرزندانش را بدهد و امام خویش را از نزدیک ببیند... امامی که ما دیدیم به حق فرزند خلف رسول الله (ص) و علی ابن ابیطالب (ع) بود... " البته گویا اکنون هم آرزویش، دیدار دوباره با امام خامنهای است که این را خودش به ما گفت. هرچند پدر کمتر برایمان حرف زد و بیشتر شنونده و تأیید کننده حرفهای همسرش بود.
آنچه در ادامه میآید، چکیدهای از خاطرات شهیدان «داوود، رسول و علیرضا» خالقیپور است به روایت مادر شهدا. سعی شده سبک گفتار در این روایت حفظ شود. بخش سوم و پایانی این گفتار در ادامه میآید.
*تمام داراییهای من!
بعضی میپرسند چه کردهاید که از یک خانه 3 شهید بیرون آمده؟ میگفتم برخی حرفها را نمیتوانم بیان کنم. یعنی نمیتوانم در قالب حرف و نوشته آن را بگویم. من هم مثل همه مادرها عاطفه دارم. اتفاقاً به بچههایم خیلی هم وابسته بودم. اما اگر آدم هدف والا داشته باشد، آنوقت با مصادیق آیه «انفسکم و اموالکم» امتحان میشود.
انسان اگر به این آیه پی ببرد، همه چیز برایش راحت میشود. مثلاً اگر کاسه عتیقه و بسیار گرانقیمتی را فرد بزرگی از من بخرد، دیگر عتیقه بودن آن ظرف برایم کم ارزش میشود و بزرگ بودن خریدار برایم افتخار میآفریند. اینجا هم من با بچههایم که دارایی و اموالم بودند با خدا معامله کردهام. همین افتخار برای من کافی است.
*خودش را با شهدا قاطی میکند!
رسول به من گفت "مامان، شهادت من و داداش (داود را میگفت. نمیدانست داغ علی را هم میبیند و بعد شهید میشود.) برای شما افتخار میشود." تا این را گفت، علی شنید و سریع گفت "چرا 2 تا, بلکه 3 تا!" رسول گفت "شما صحبت نکن، هنوز بچهای! مامان، ببین خودشو زود داره قاطی شهدا میکنه!" علی گفت "ای خدا! ببین چی گفتند!"
اتفاقاً علی قبل از رسول به شهادت رسید. دوباره علیرضا رو به من کرد و گفت "مامان، تو روحت خیلی بزرگه." گفتم "خیلی خب! هندونه است دیگه! بقیهاش؟" گفت "نه جدی میگم، روحت خیلی بزرگه. اما از علیرضای کوچولوت یه حرف رو آویزه گوشت کن، هیچوقت از کسی چیزی نخواه! آدم از کسی چیزی بخواد خوار و ذلیل میشود. هرچی میخوای از خدا بخواه."
روزی که رئیسجمهور به خانه ما آمد، تا گفت چه چیزی میخواهی یاد حرف علی افتادم و گفتم "من از کسی میخواهم که به شما داده! او بدون منت میدهد." واقعاً زندگی مثل یک مسافرخانه است. آمدهایم میوه، چای بخوریم و برویم. قرار نیست دائماً دنبال عوض کردن لوازم و این برنامهها باشیم. لوازم خانه ما شاید دهها سال از عمرشان گذشته، اکثراً پوسیده شده اما من با آن زندگی میکنم و از زندگی لذت میبرم.
*همه گریان بودند بجز من!
در مراسم تشییع بچهها، همه گریه میکردند، فقط من میخندیدم. یکی از دوستانم گفت "چرا میخندی؟" گفتم "همه مادرها آرزو دارند بچههایشان خوشبخت شوند. من که پسرهایم خوشبخت و عاقبت بهخیر شدهاند باید گریه کنم؟ الآن باید برای بچههایم که هستند گریه کنم که نمیدانم عاقبتشان چه میشود!"
*سفرههای همیشه خالی!
در طی 8 سال دفاع مقدس سفرهای پهن نکردیم که همه اعضای خانواده حاضر باشند. همیشه یک طرف سفره خالی بود. خدا را شکر، الحمدلله، ما همیشه در کنار انقلاب بودیم، نه رودرروی انقلاب. این از الطاف الهی است و سجده شکر به جای میآورم که همه با هم یک دل و یک زبان بودیم و ساز مخالف نداشتیم.
اگر من یا پدرشان یکدل نبودیم، بعد از شهادت پسرها، یا من یا حاج آقا تقصیرها را به گردن یکدیگر نمیانداختیم. اما شکر خدا اگر زمانی پیش میآمد که من ناراحت بودم، پدرشان با زبانی شیرین با من حرف میزد و میگفت "مگر ما پشیمان هستیم؟" دلم آرام میگرفت. اگر پدرشان ناراحت بود، من او را آرام میکردم و به همدیگر دلداری میدادیم.
تا ماهها بعد از شهادت بچهها هر شب بسیجیهای مسجد به خانه ما میآمدند. هنوز هم بسیجیها به ما لطف دارند، هر وقت ما را ببینند، دور ما حلقه میزنند، به ما احترام میگذارند.
*باید از همه شهدا حرف زد
ما در تهران 36 هزار شهید محصل داریم، ولی روز دانشآموز فقط از شهید فهمیده صحبت میکنند، و در دیگر مراسمات از چند شهید دیگر مثل شهید همت، باکریها. اینکه آنها سرور هستند، درست, اما باید به نسل آینده همه شهدا را بشناسانیم. چراکه انقلاب و شهدای ما زمینهسازان انقلاب جهانیاند. الآن میبینیم بعد از چندین سال, بیداری اسلامی در مصر، لیبی، بحرین و عربستان و ... ایجاد شده که همه این انقلابها از انقلاب ایران نشأت گرفته شده است.
*نمره 20 ریاضیات
در یکی از روزنامهها خواندم که نوشته بود برخی از شهدا به دلیل اینکه خانواده نداشتند به جبهه رفتند، برخی هم چون محصل بودند، برای فرار از درس به جبهه اعزام میشدند! پسرم علی شاگرد ممتاز دبیرستان نمونه رشد بود. یادم هست که از ریاضیات جدید و قدیم نمره 20 گرفته بود. یکبار چند نخبه به منزل ما آمدند. کارنامه علیرضا را به آنها نشان دادم. او در دبیرستان نمونه رشد درس میخواند و ممتاز بود. به آنها گفتم تصور نکنید این شهدا از درس و خانواده فراری بودند که به جبهه رفتند! نه، هرکدامشان عزیز یک خانواده بودند. با اینکه 16 سال بیشتر نداشت، در 4 جبهه فعالیت میکرد: بسیجی مسجد بود و انجا برای پاس نگهبانی می داد، مدرسه میرفت، به خانواده خدمت میکرد و در کنار اینها رزمنده جبهه هم بود! (با لبخند ادامه میدهد) الآن مادرها به زور بچهها را بیدار میکنند, لقمه دهانشان میگذارند و به مدرسه میفرستند که در نهایت آخر سال چند تا تجدید هم میآورند!
*مهریهای که صد بار طلب شده و صدها بار وصول!
خدای ممنان را شاکرم، امروزمان با روز اول انقلاب فرق نکرده. حتی خانه ما نیز 50 سال است که تغییر نکرده. هرچه داریم، دلمان میخواهد با مردم استفاده کنیم. روزانه افراد زیادی به این خانه رفت و آمد میکنند. علیرضا همیشه به من میگفت "مامان! هیچوقت کسی را دستخالی از این خانه رد نکن، حتی اگر میزان بسیار بسیار کمی باشد."
حالا حدوداً 30 سال است که با خانواده شهدا هیئتی را به نام شهدا پایهگذاری کردهایم و هر بار در خانه یکی از شهدا مجلس برگزار میکنیم. سعی میکنیم کنار این جلسات، اگر گرهیی در کار کسی هست کمک کنیم تا حل شود. از جمعآوری هزینههای درمانی برای مشکلاتی مانند خرید کلیه و درمان تا جهیزیه عروس و تعیین مقرری برای چند خانواده و ... هیچ چک و سفتهای هم ندارم و تنها با اعتبار نام شهدا از مردم قرض میگیرم و به دیگران قرض می دهم.
(مادر با خنده به حاج آقا نگاه می کند و ادامه میدهد( هرجا هم که از لحاظ مالی به مشکل برمیخوریم به حاج آقا می گویم مهریهام را بدهد! تا الآن صدبار مهریهام را بخشیدهام و چندصدبار گرفتهام!
*چطور به خانه شما نیامدهام؟
آبان 77 حضرت آقا تشریف آوردند منزل ما. با ایشان به زبان ترکی حرف میزنیم! قبل از تشریففرمایی ایشان به منزل ما، بنده به همراه 50 نفر از خانمهای نخبه، روز تولد حضرت زهرا(س) جهت دیدار با ایشان به حسینیه امام خمینی(ره) رفتیم. قرار شد بنده برای خیرمقدم و تبریک پشت تریبون بروم.
بعد از عرایضم، آقا فرمودند "شما تهران هستید؟" گفتم "بله." گفتند "من منزل شما نیامدم؟" گفتم "نه آقا. من 17 سال است انتظار قدوم شما را بر دوش میکشم، ولی تا به حال این سعادت حاصل نشده است." گفتند "چطور شده نیامدهام؟ یک نامه بنویسید و بدهید." 10 روز بعد از آن تشریف آوردند.
*تنها یادگار خالقیپورها فدای شما!
وقتی آقا آمدند، دست امیر حسین را گرفتم و جلوی در آوردم. به ایشان گفتم "آقا، این پسر تنها یادگار شهدا است. چیزی ندارم جلوی پای شما قربانی کنم. اگر اسلام اجازه داده بود، پسرم امیرحسین را پیش پای شما قربانی میکردم..." آن زمان امیرحسین کلاس دوم راهنمایی بود. در همان حال که امیرحسین را پیش پای آقا انداختم، ایشان امیرحسین را سریع گرفتند، بغل کردند، بوسیدند و گفتند "این سرمایه مملکت است. باید جای 3 برادرش در مملکت بماند."
واقعاً از صمیم قلب این حرف را زدم... خدا انشاءالله سایه ایشان را از سر ما کم نکند. خدا عاقبت همه ما را ختم به خیر کند و کمکمان کند که رازی نباشیم حتی خاری به عبای مبارک ایشان بنشیند. خدا کند که هیچوقت ناراحتی رهبرمان را نبینیم.
*روزانه برای حضرت آقا صدقه کنار می گذارم
هزاران سال زمان میبرد تا امام و شهدای ما در دنیا شناخته شوند. البته این روزها با بیداریهای اسلامی روزنههایی از شعاع نورانی این انقلاب به دنیا نمایانده شده است اما خوشا روزی که همه عالم بخواهند امام و رهبر ما را بشناسند. حتی خود ما هنوز رهبر خود را به خوبی نشناختهایم.
حضرت آقا خیلی تنهایند و همدل ندارند. همدل ایشان تنها امام زمان است... از دست امثال من که کاری جز دعا ساخته نیست و تنها میتوانم روزانه دهها بار برای سلامتیشان صدقه کنار بگذارم. اما آنها که جز مسئولین مملکت هستند باید یاریشان کنند. رهبر ما بلاتشبیه، مانند امام حسین (ع) تنهای تنهایند و بین دشمنان ماندهاند. هرچند آن زمان دشمنان رو در رو بودند و حال منافقصفتانه برخورد میکنند. عشق و وجود و تنها دغدغه ما سلامتی رهبر است.
*دیدار با حضرت امام خمینی (ره)
بعد از شهادت بچهها، توفیق زیارت حضرت امام (ره) به صورت خصوصی دست داد. ما را به اتاق امام(ره) راهنمایی کردند. وقتی امام شرح حال شهیدان ما را شنیدند، اشک از چشمان مبارکشان جاری شد. امام بهطور ویژه ما را مورد تفقد قرار دادند. در پایان دیدار هم 11 عدد سکه یک ریالی و مقداری قند و نبات متبرک به ما هدیه دادند که قند و نبات را برای شفای بیماران سخت مصرف کردیم وسکه ها را...
*نه خاک دادیم و نه خاکی را تصاحب کردیم
در تاریخ کشور ما، میبینیم که در تمام جنگهایی که رخ داده، هیچکدام از لحاظ مدت زمان به طولانی این جنگ نبوده و در تمام آن جنگها بخش عظیمی از سرزمین ما از کشور جدا شده است. خدا را شاکریم که یک انقلاب یکسال و نیمه یا نهایتاً 2 ساله، به حول و قوه الهی با کمک امام زمان و سایه رهبری حضرت امام (ره) بعد از 8 سال دفاع مقدس، حتی یک وجب از خاکمان را به دشمن ندادیم.
علاوه بر این، بهخاطر تحریمهای بسیار زیاد، جوانان ما دست روی زانوی خود گذاشتند و به برکت خون شهدا پلههای پیشرفت را هر روز سریعتر از روزهای قبل طی کردند. البته بسیاری از پیشرفتها و پیروزیهای ما را آنها که در خارج از این کشور هستند بهتر از ما رصد میکنند.
جالب اینجاست که ما نه اینکه خاک خودمان را ندادیم، که حتی یک وجب از خاک دشمن را نیز تصاحب نکردیم و آنچه را به آن وارد شده بودیم به امر حضرت امام به آنها باز گرداندیم.
*انقلابمان را به عالم صادر کردیم
آن زمانی که امام خمینی(ره) فرمودند، ما میخواهیم انقلابمان را صادر کنیم, بعضی از کور باطنها خیال کردند این صدور نیز مثل صادرات برنج و مواد غذایی و ... است! نمیفهمیدند. الآن ببینند که همه بیداریهایی که در جهان در جریان است به برکت انقلاب اسلامی ایران است. آنچه الآن واقع شده شروع کار است انشاءالله میبینید روزی را که پرچم سبز لاالهالاالله حتی بر بالای کاخ سیاه کنونی (که الان میگویند کاخ سفید!) نصب میشود. (شاید آن روز بتوان نام آن را سفید گذاشت!!) فقط خدا را شاکریم که فرزندان ما هم سهم کوچکی در تحقق این وعده الهی داشتهاند. خدا را شاکریم که کمترین عمل فرزندانمان، اعتباری بود که با خونشان به این کشور اسلامی دادند.
*مسئولین باید با مردم باشند
دغدغه پدر شهدا مشکلات مردم بود. میگفت "بنویسید مشکلات مردم را... باید مسئولین با مردم روبهرو شوند. در اتاقهای در بسته و با تکیه به گزارش دیگران، مشکلات مردم حل نمیشود! از افرادی که مسئولیت قبول میکنند خواهش میکنم فقط به گزارش قانع نشوند. دَرِ اتاقهایشان را باز کنند تا مردم با آنها صحبت کنند."
مادر ادامه میدهد "این حرفها که حاج آقا میگویند، مشکل ما نیست. مشکلاتی است که دلمان میخواهد از سر مردم باز شود. حتی روزی که حضرت آقا منزل ما تشریف آوردند و از حاج آقا خواستههایش را پرسیدند، به ایشان هم گفت که من خواسته ندارم و تنها یک آرزو دارم. آن هم اینکه هیچ بیماری بهدلیل نداشتن هزینه درمان از بیمارستان رد نشود! آقا هم دستانشان را بلند کردند و گفتند ایشالاه به آرزویتان میرسید."
*برخی قدر آزادی را نمیدانند
پدر ادامه میدهد: "شکر خدا مملکت ما، مملکت خوبی است و رهبر خوبی داریم. من زمان طاغوت را دیدهام. الآن که 32 سال از انقلاب میگذرد دنیا از ما الهام گرفته. منتها این بیچارهها رهبر ندارند. با صدای انقلاب ما دنیا در حال بیدار شدن است. ما همین را میخواستیم. اما بعضی هستند که قدر این آزادی را نمیدانند. باید قدر این آزادی و این رهبر را بدانیم. رهبر یک نفر است و گرفتاری زیاد دارد و نمیتواند با همه ملاقات کنند اما بقیه مسئولین باید به درد مردم برسند و ببینند مردم چه میخواهند."
*همه سر به سر تن به کشتن دهیم...
از پدر شهدا پرسیدم، دلتان برای پسرها تنگ نمیشود؟ گفت: "یک نفر هم قبلاً این سؤال را از من پرسید. گفتم؛ در زمان جنگ صحنهای را دیدهام که هر وقت آن را به یاد میآورم، از رفتن بچهها پشیمان که هیچ، دلتنگ هم نمیشوم. در بیابانهای اطراف شلمچه، 24 دختر جوان عرب خودشان را در خاک زنده بهگور کردند تا به دست دشمن نیفتند... بعد از عملیات که منطقه شلمچه به نیروهای ما برگشت، وقتی جنازه این دختران را از خاک بیرون آوردند یاد این شعر فردوسی افتادم که 800 سال پیش میگفت: همه سر به سر تن به کشتن دهیم، از این به که سر به دشمن دهیم...
و یاد آن عزیزی میافتم که دستش را در دادگاه بیعدالتی بستند و گفتند به امام اهانت کن! ناسزا بگو! او هم گفت مرگ بر صدام، ضد اسلام!"
*با انقلاب هستم همانطور که از ابتدا بودهام
بعد از شهادت پسرها، یکی از بچههای بسیج محله از حاجآقا پرسید "شهادت در خانواده شما چطور بود؟" حاجی یک لیوان آب را برداشت و گفت "ببینید این لیوان را، زندگی ما مثل این بود که این لیوان را از عسل پر کنید. اینقدر شیرین بود. شهادت هرکدام از بچهها مثل یک قاشق زهر بود که داخل این عسل ریخته شد. اما آنقدر این عسل شیرین بود که بر زهر قالب شد. ما اجازه ندادیم تلخی شهادت بچهها در خانه رشد کند." خدا را شکر که هنوز هم هیچ خلل و ناراحتی از داغ بچهها در دل ما ایجاد نشده. از همان روز اول انقلاب بودیم و الآن هم هستیم.
حاجآقا یک شعر به زبان ترکی دارند که آن را زیاد زمزمه میکنند. روزی که حضرت آقا به منزل ما آمدند هم این بیت را برایشان خواند. فارسیاش این است:
عاشقم، در راه هدفم ثابت قدمم؛ با انقلاب هستم، همانطور که روز اول بودم
*آنچه پدر 3 شهید از خدا خواسته است
"از خدا میخواهم ایمان جوانان قوی شود و پرچم اسلام در تمام دنیا سربلند باشد.
شکر خدا هرچه ز خدا طلبیدم، بر امت نهایت خود کامروا شدم
هرچند که پیر و خستهدل و ناتوان شدم، هردم که یاد روی تو کردم، جوان شدم
شکر میکنم که هرچه از خدا خواستهام به من داده. حالا هم با اینکه 2 سال است سکته کردهام، همینقدر که هر روز میتوانم به مسجد بروم خدا را شاکرم.”
گفتگو از: مریم اختری