وارد صحن و سرای آقا ابا عبدالله علیه السلام که شدیم، صدای گریه و ضجه بچه ها مضاعف شد. بچه ها ریختند دور ضریح مقدس و شروع کردند به درد دل کردن. یکی از بچه ها با صدای بلند گفت: «بچه ها جای امام و شهدا و ملت هم زیارت کنید. رزمندگان اسلام یادتان نرود.»
شهدای ایران: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده محمود گتوندی است:
ما در اردوگاه، یک افسر عقیدتی داشتیم که نفوذش از فرمانده اردوگاه ما بیشتر بود. خیلی بچه ها را اذیت می کرد. اسمش «ملازم فضل» بود. این ملعون خیلی تأکید کرد که برویم زیارت. مسئولان ما گفتند: «ما به شرطی می رویم که شما هیچ گونه بهره برداری تبلیغاتی نکنید. فیلمبرداری نکنید، عکس صدام را نصب نکنید و....»
آن ملعون به خاطر اجرای دستور صدام مجبور شد به ما قول بدهد. بچه ها تعهدنامه کتبی هم از او گرفتند و سریع دو نسخه از روی آن کپی کردند و برای روز مبادا نگه داشتند.
همان شب، ما را سوار اتوبوس کردند و راه افتادیم. صبح رسیدیم بغداد و به سمت کربلا حرکت کردیم. قبل از حرکت، بچه ها دیدند روی شیشه جلو یکی از اتوبوس ها عکس صدام چسبیده است. از اتوبوس پیاده شدند و گفتند: «تا این عکس صدام را برندارید، ما سوار نمی شویم.»
یکی از عراقی ها با عصبانیت گفت: «اینجا کشور صدام است، این اتوبوس ها هم مال صدام است، چطور می شود ما عکس صدام را برداریم!»
در همین حال، افسر عراقی آمد و پرسید: «اینجا چه خبر است؟»
بچه ها جریان را گفتند. او هم دستور داد عکس صدام را بردارند. یکی از سربازان عراقی رفت عکس صدام را بردارد که یک دفعه عکس از وسط پاره شد.
یکی از مأموران مخفی سازمان امنیت عراق – که لباس شخصی به تن داشت – سر رسید و گفت: «این عکس را چه کسی پاره کرده؟»
سرباز عراقی از ترس گفت: «اینها که تو ماشین هستند.»
او هم چیزهایی تو دفترش نوشت و رفت.
به هرحال، نیم ساعت بعد، به سمت کربلا، قبله گاه عشاق حرکت کردیم. وارد کربلا که شدیم، بچه ها کاغذهایی راکه رویشان شعارهای مختلف نوشته بودند، دور از چشم نگهبانان، بین مردم پخش کردند. وقتی نگهبانان عراقی متوجه این جریان شدند، کار از کار گذشته بود و بچه ها تمام شعارها و سخنان امام را توزیع کرده بودند.
به نزدیکی صحن ابا عبدالله علیهم السلام رسیدیم. مردم دو طرف خیابان جمع شده بودند و ما را نگاه می کردند. عده ای با دیدن ما گریه می کردند و عده ای هم دور از چشم مأموران امنیتی عراق برای ما دست تکان می دادند. پیش خود گفتم: صدام چقدر این مردم را اذیت کرده که این قدر از نیروهای دولتی خود می ترسند!
اتوبوس ها که متوقف شدند، بچه ها خود را پرت کردند روی زمین و در حالی که صورت بر زمین می ساییدند، سینه خیز به سمت حرم حرکت کردند. اشک می ریختند و ضجه می زدند. حالات بچه ها طوری بود که مردم کربلا و حتی بعضی از نگهبانان عراقی که همراه ما بودند، به گریه افتادند و نتوانستند خود را کنترل کنند. افسران عراقی با دیدن این صحنه، با پوتین افتادند به جان بچه ها تا آنها را به زور از روی زمین بلند کنند! اما بچه ها عین خیال شان نبود. اصلاً انگار توی این توی این دنیا نبودند!
وارد صحن و سرای آقا ابا عبدالله علیه السلام که شدیم، صدای گریه و ضجه بچه ها مضاعف شد. بچه ها ریختند دور ضریح مقدس و شروع کردند به درد دل کردن. یکی از بچه ها با صدای بلند گفت: «بچه ها جای امام و شهدا و ملت هم زیارت کنید. رزمندگان اسلام یادتان نرود.»
بعد از نیم ساعت، ما را به زور از ضریح مقدس جدا کردند و بردند بیرون. بچه ها کفش هایشان را در آوردند تا فاصله بین حرم امام حسین علیه السلام و حضرت ابالفضل علیه السلام را پا برهنه بروند. دو طرف خیابان، جمعیت انبوهی ایستاده بودند و ما را نگاه می کردند. نیروهای مسلح عراقی دور و برمان پرسه می زدند. وارد صحن و سرای حضرت ابوالفضل علیه السلام که شدیم، بچه ها شروع کردند به نوحه سرایی و مرثیه خوانی. آخر سر هم، همه با هم گفتند: «ابوالفضل علمدار، خمینی را نگه دار.»
بعد از زیارت حرم حضرت عباس علیه السلام، به سمت نجف و مرقد مطهر حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام حرکت کردیم. حضرت علی علیه السلام هم مظلوم واقع شده بود. حرم حضرت علی علیه السلام و حرم حضرت امام حسین علیه السلام از نظر نظافت، خیلی ضعیف بود. پتوهای حرم ها اکثر کهنه بودند. ته سیگار و پوست میوه در گوشه و کنار حرم دیده می شد. تازه، ما گروه چهارم بودیم که آمده بودیم زیارت و بچه هایی که قبل از ما آمده بودند، حرم ها را کلی نظافت و رسیدگی کرده بودند، هیچ کدام از این حرم ها را نمی شود با امامزاده های ایران مقایسه کرد. این عرب ها چقدر بی معرفتند! ما باید لقب «غریب الغربا» را از اسم حضرت رضا علیه السلام برداریم و به حرم های این بزرگواران بدهیم.»
وقتی وارد اردوگاه شدیم، ملازم آمد و با کنایه گفت: «ما که تبلیغات نکردیم، اما شما تبلیغات کردید. حالا آن تعهد نامه را به من بدهید.»
بچه ها هم یکی از تعهدنامه های جعلی را به او دادند. او هم بدون اینکه دقت کند، تعهدنامۀ جعلی را پاره پاره کرد و ریخت توی سطل آشغال. دو روز بعد دیدیم یک سرهنگ عراقی از بغداد آمده، سراغ کسی را که عکس صدام را پاره کرده بود، می گیرد. بچه ها گفتند: «اول اینکه آن عکس را یکی از سربازان خودتان سهواً پاره کرده، دوم اینکه مسئولان اردوگاه به ما تعهد کتبی دادند هیچ گونه کار تبلیغاتی انجام ندهند.»
سرهنگ عراقی با تعجب پرسید: «کی به شما تعهد کتبی داده؟ آن تعهد نامه کجاست؟»
بچه ها گفتند: «ملازم فضل تعهد داده.» و اصل تعهد نامه را به سرهنگ عراقی دادند.
در همین حین، ملازم فضل آمد. سرهنگ عراقی رو به او کرد و گفت: «من در مورد عکس جناب صدام حسین آمده ام که در بغداد پاره شد. اینها می گویند ما عکس را پاره نکرده ایم و ملازم فضل به ما تعهد کتبی داده است که کارهای تبلیغاتی انجام نشود.»
ملازم که فکر نمی کرد اصل تعهد نامه پیش ماست، شروع کرد به داد و بیداد کردن و فحش دادن و به ما و گفت: «اینها کذاب هستند، دروغ می گویند. اسیر کی هست که من به او تعهد کتبی بدهم؟»
اما وقتی سرهنگ عراقی اصل تعهد نامه را به او نشان داد و گفت: «پس این چیست؟» رنگ از روی ملازم فضل پرید و سرش را انداخت پایین.
صبح روز بعد، آن سرهنگ، ملازم را همراه خود برد بغداد و ما دیگر او را ندیدیم. بعدها شنیدیم که ملازم، به علت دادن تعهد کتبی خودسرانه و دروغ گفتن به مافوق خود، در دادگاه نظامی، به چند سال زندان محکوم شده است.
ما در اردوگاه، یک افسر عقیدتی داشتیم که نفوذش از فرمانده اردوگاه ما بیشتر بود. خیلی بچه ها را اذیت می کرد. اسمش «ملازم فضل» بود. این ملعون خیلی تأکید کرد که برویم زیارت. مسئولان ما گفتند: «ما به شرطی می رویم که شما هیچ گونه بهره برداری تبلیغاتی نکنید. فیلمبرداری نکنید، عکس صدام را نصب نکنید و....»
آن ملعون به خاطر اجرای دستور صدام مجبور شد به ما قول بدهد. بچه ها تعهدنامه کتبی هم از او گرفتند و سریع دو نسخه از روی آن کپی کردند و برای روز مبادا نگه داشتند.
همان شب، ما را سوار اتوبوس کردند و راه افتادیم. صبح رسیدیم بغداد و به سمت کربلا حرکت کردیم. قبل از حرکت، بچه ها دیدند روی شیشه جلو یکی از اتوبوس ها عکس صدام چسبیده است. از اتوبوس پیاده شدند و گفتند: «تا این عکس صدام را برندارید، ما سوار نمی شویم.»
یکی از عراقی ها با عصبانیت گفت: «اینجا کشور صدام است، این اتوبوس ها هم مال صدام است، چطور می شود ما عکس صدام را برداریم!»
در همین حال، افسر عراقی آمد و پرسید: «اینجا چه خبر است؟»
بچه ها جریان را گفتند. او هم دستور داد عکس صدام را بردارند. یکی از سربازان عراقی رفت عکس صدام را بردارد که یک دفعه عکس از وسط پاره شد.
یکی از مأموران مخفی سازمان امنیت عراق – که لباس شخصی به تن داشت – سر رسید و گفت: «این عکس را چه کسی پاره کرده؟»
سرباز عراقی از ترس گفت: «اینها که تو ماشین هستند.»
او هم چیزهایی تو دفترش نوشت و رفت.
به هرحال، نیم ساعت بعد، به سمت کربلا، قبله گاه عشاق حرکت کردیم. وارد کربلا که شدیم، بچه ها کاغذهایی راکه رویشان شعارهای مختلف نوشته بودند، دور از چشم نگهبانان، بین مردم پخش کردند. وقتی نگهبانان عراقی متوجه این جریان شدند، کار از کار گذشته بود و بچه ها تمام شعارها و سخنان امام را توزیع کرده بودند.
به نزدیکی صحن ابا عبدالله علیهم السلام رسیدیم. مردم دو طرف خیابان جمع شده بودند و ما را نگاه می کردند. عده ای با دیدن ما گریه می کردند و عده ای هم دور از چشم مأموران امنیتی عراق برای ما دست تکان می دادند. پیش خود گفتم: صدام چقدر این مردم را اذیت کرده که این قدر از نیروهای دولتی خود می ترسند!
اتوبوس ها که متوقف شدند، بچه ها خود را پرت کردند روی زمین و در حالی که صورت بر زمین می ساییدند، سینه خیز به سمت حرم حرکت کردند. اشک می ریختند و ضجه می زدند. حالات بچه ها طوری بود که مردم کربلا و حتی بعضی از نگهبانان عراقی که همراه ما بودند، به گریه افتادند و نتوانستند خود را کنترل کنند. افسران عراقی با دیدن این صحنه، با پوتین افتادند به جان بچه ها تا آنها را به زور از روی زمین بلند کنند! اما بچه ها عین خیال شان نبود. اصلاً انگار توی این توی این دنیا نبودند!
وارد صحن و سرای آقا ابا عبدالله علیه السلام که شدیم، صدای گریه و ضجه بچه ها مضاعف شد. بچه ها ریختند دور ضریح مقدس و شروع کردند به درد دل کردن. یکی از بچه ها با صدای بلند گفت: «بچه ها جای امام و شهدا و ملت هم زیارت کنید. رزمندگان اسلام یادتان نرود.»
بعد از نیم ساعت، ما را به زور از ضریح مقدس جدا کردند و بردند بیرون. بچه ها کفش هایشان را در آوردند تا فاصله بین حرم امام حسین علیه السلام و حضرت ابالفضل علیه السلام را پا برهنه بروند. دو طرف خیابان، جمعیت انبوهی ایستاده بودند و ما را نگاه می کردند. نیروهای مسلح عراقی دور و برمان پرسه می زدند. وارد صحن و سرای حضرت ابوالفضل علیه السلام که شدیم، بچه ها شروع کردند به نوحه سرایی و مرثیه خوانی. آخر سر هم، همه با هم گفتند: «ابوالفضل علمدار، خمینی را نگه دار.»
بعد از زیارت حرم حضرت عباس علیه السلام، به سمت نجف و مرقد مطهر حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام حرکت کردیم. حضرت علی علیه السلام هم مظلوم واقع شده بود. حرم حضرت علی علیه السلام و حرم حضرت امام حسین علیه السلام از نظر نظافت، خیلی ضعیف بود. پتوهای حرم ها اکثر کهنه بودند. ته سیگار و پوست میوه در گوشه و کنار حرم دیده می شد. تازه، ما گروه چهارم بودیم که آمده بودیم زیارت و بچه هایی که قبل از ما آمده بودند، حرم ها را کلی نظافت و رسیدگی کرده بودند، هیچ کدام از این حرم ها را نمی شود با امامزاده های ایران مقایسه کرد. این عرب ها چقدر بی معرفتند! ما باید لقب «غریب الغربا» را از اسم حضرت رضا علیه السلام برداریم و به حرم های این بزرگواران بدهیم.»
وقتی وارد اردوگاه شدیم، ملازم آمد و با کنایه گفت: «ما که تبلیغات نکردیم، اما شما تبلیغات کردید. حالا آن تعهد نامه را به من بدهید.»
بچه ها هم یکی از تعهدنامه های جعلی را به او دادند. او هم بدون اینکه دقت کند، تعهدنامۀ جعلی را پاره پاره کرد و ریخت توی سطل آشغال. دو روز بعد دیدیم یک سرهنگ عراقی از بغداد آمده، سراغ کسی را که عکس صدام را پاره کرده بود، می گیرد. بچه ها گفتند: «اول اینکه آن عکس را یکی از سربازان خودتان سهواً پاره کرده، دوم اینکه مسئولان اردوگاه به ما تعهد کتبی دادند هیچ گونه کار تبلیغاتی انجام ندهند.»
سرهنگ عراقی با تعجب پرسید: «کی به شما تعهد کتبی داده؟ آن تعهد نامه کجاست؟»
بچه ها گفتند: «ملازم فضل تعهد داده.» و اصل تعهد نامه را به سرهنگ عراقی دادند.
در همین حین، ملازم فضل آمد. سرهنگ عراقی رو به او کرد و گفت: «من در مورد عکس جناب صدام حسین آمده ام که در بغداد پاره شد. اینها می گویند ما عکس را پاره نکرده ایم و ملازم فضل به ما تعهد کتبی داده است که کارهای تبلیغاتی انجام نشود.»
ملازم که فکر نمی کرد اصل تعهد نامه پیش ماست، شروع کرد به داد و بیداد کردن و فحش دادن و به ما و گفت: «اینها کذاب هستند، دروغ می گویند. اسیر کی هست که من به او تعهد کتبی بدهم؟»
اما وقتی سرهنگ عراقی اصل تعهد نامه را به او نشان داد و گفت: «پس این چیست؟» رنگ از روی ملازم فضل پرید و سرش را انداخت پایین.
صبح روز بعد، آن سرهنگ، ملازم را همراه خود برد بغداد و ما دیگر او را ندیدیم. بعدها شنیدیم که ملازم، به علت دادن تعهد کتبی خودسرانه و دروغ گفتن به مافوق خود، در دادگاه نظامی، به چند سال زندان محکوم شده است.