بهتر... پس بذار تشنه شهيد بشم... آه از نهادم برخاست . رنگ چهرهاش زرد و زردتر میشد . چهره معصومش زیر نور منورها به سفیدی می زد با هر زحمتی بود پیکر نیمه جانش را کشان کشان بردم داخل سنگر. پاهاش روي زمين ساييده مي شد. يك صندوق مهمات پيدا كردم و كنارش گذاشتم كه زياد تكان نخورد خيلي صحنه ي جانسوزي بود و بدترين خاطره زندگي ام .
شهدای ایران: شب عملیات بود . عملیات کربلای ۴. هرکس به مقتضای روحیهاش مشغول انجام کارهای عقب ماندهاش بود، یکی وصیتنامهاش را تکمیل میکرد، دیگری اسلحهاش را تمیز میکرد . اون یکی هم توی اون سرمای سخت شب سوم دي سال ۱۳۶۵ جایی پیدا کرده بود برای غسل شهادت!! . عدهای هم توی سنگر دعاي توسل برپا کرده بودند و از گناهان نکرده خود توبه میکردند. او با چشمهای قرمز و صورت خیس از اشک از سنگر بیرون آمد . هنوز از توی سنگر زمزمه دعاي توسل به گوش میرسید.
به زعم خودم میخواستم فضا رو عوض كنم و از تو خودش بکشمش بیرون. بی مقدمه بهش گفتم: محمدرضا ! توی سنگر تا دلت بخواد میوه بی صاحب ریخته روی زمین ، همه هم میدونند که رابطه تو و ميوه چقدر حسنه است!! میخوای برم چند تا از اون پرتقالهای دزفولی آب دار و شیرین برات بیارم؟ منتظر جوابش شدم، ولی نه خیر. انگار با دیوار حرف می زنم . این محمدرضا دیگه اون پسر شوخ و سرحال همیشگی نبود. با كم محلي سرش رو بالا آورد و دست روی شانهام گذاشت و گفت: نه ممنون. میل ندارم. بعدش هم راهش رو کشید و رفت.
عملیات با رمز «یا محمد رسولالله» شروع شده بود . او پیک گروهان بود و من بیسیمچی گروهان. غواصها به خط دشمن زده بودند، قايقها آماده انتقال نيروها بودند. محمدرضا باز هم مثل عملياتهاي قبل كار روحيه دادن به بچه ها را به عهده گرفته بود. اما در اين عمليات اوضاع خيلي بر وفق مراد نبود. از حجم آتش دشمن ميشد فهميد كه از عمليات بو برده است. هنوز قايقها استارت نزده بودند كه صداي چند انفجار اطراف نهر محل استقرار قايقهاي ما را به شدت لرزاند.
حتي چند نفر از بچه هامون همانجا شهيد و مجروح شدند. چارهاي نبود. غواصها به ساحل دشمن رسيده بودند و موانع را برطرف و حتي تا حدودي خاكريز اول دشمن را هم در هم شكسته بودند. جانشين فرماندهي گردان بلال دزفول سيدجمشيد صفويان هم با بچه هاي غواص بود. همه بچه ها مصمم اما مضطرب منتظر چراغ سبز غواصها بودند. مشهدی عبدالحسين خضريان فرمانده گردان، از همه نگران تر. مسئوليت همه با او بود. خيلي نگران سيدجمشيد بود. درگيري در ساحل دشمن خيلي شديد بود.
رزمنده ها سوار بر قايق ها ذكر بر لب در حالي كه از خشم و غيرت دندانهايشان را بر هم ميفشردند مهياي هجوم به سمت دشمن بعثي بودند. چراغ سبز غواصها روشن شد و قايقها با ذكر نام پروردگار استارت زدند و شروع به حركت در نهر كردند. قايق ما تنها قايق سكان فرماني گردان بود. نفر سكاني يك دست به سكان و دست ديگر به پدال گاز وارد اروند شد. اروند متلاطم بود. عراق بدجور سطح آب را زير آتش گرفته بود و بيمحابا ميزد. با انواع ادوات. حتي سر تفنگ چهارلول را پايين آورده بود و قايقها را نشانه ميرفت. قايقها از مسير منحرف مي شدند و حتي به سمت خط خودي بر ميگشتند.
من و محمدرضا كه كنار سكاني نشسته بوديم مرتب او را فرمان ميداديم كه مسير را گم نكند. با هر مكافاتي بود رسيديم به ساحل دشمن. بچهها كه منتظر اين لحظه بودند مثل برق از قايق پايين پريدند و با فرياد اللهاكبر به سمت دشمن يورش بردند. به خاطر تردد بچههاي غواص مسير لغزنده و گل آلود بود. چند قدمي از ساحل دور نشده بودم كه احساس كردم از روي كسي رد شدم به پشت سرم كه نگاه كردم آه از نهادم برخاست.
پيكر مطهر سيدجمشيد صفويان بود كه همان لحظه اول رسيدن بچه هاي غواص به ساحل دشمن شهيد شده بود. جاي درنگ نبود. بچه هاي تخريبچي معبري به عرض نيم متر را باز كرده بودند. غواصها سر همان معبر ايستاده بودند و بچه ها را راهنمايي مي كردند كه سريعتر به سمت مواضع دشمن برسند. مأموريت ما اين بود كه بعد از عبور از خاكريز اول دشمن به سمت راست برويم و مواضع را پاكسازي كنيم.
همينطور كه از شيب خاكريز بالا ميرفتيم يك لحظه در جا ميخكوب شديم؛ متوجه شديم دشمن براي استحكام مواضعش چند رديف بلوك روي خاكريز كار گذاشته و ارتفاع خاكريز را تا حدود يك دژ بالا برده است. بعضي بچه ها كه محمدرضا هم يكي از آنها بود هم به خاطر قدرت بدني بالا و هم اينكه بارشان سبكتر بود سريع از روي آن خاكريز بلند پريدند. قبل از من حسين موتاب به خاكريز رسيده بود.
تا مرا ديد گفت: عبدالمحمد صبر كن قراره با بچه ها اين چند رديف بلوك را هل بديم بندازيم پايين. پس از چند لحظه مكث و بعد از اينكه بلوكها را پايين انداختند عبور از آن خاکریز راحت تر شد. انتهاي سمت راست خاكريز به سمت دشمن حدود ۷۰ تا ۸۰ درجه منحني مي شد. سر همان زاويه خاكريز يك سنگر بتني مستحكم بود.
نگاهش كه ميكردي بجز يك سوراخ كوچك هيچ منفذي نميديدي. تيربارچي عراقي از توي همين سوراخ لول اسلحهاش را داده بود بيرون و وحشيانه بچهها را درو ميكرد. اصلاً انگاري وصل بود به كارخانه مهمات سازي عراق. دستش رو از روي ماشه بر نميداشت و يك ريز ميزد. به همين خاطر كسي هم نميتوانست نزديكش بره و خاموشش بكنه. تا ما به اون نزديكي برسيم تيربار براي لحظاتي گير كرده بود و يكي از بچه ها رفته بود از پشت و به سرعت يك نارنجك انداخته بود توي سنگرش و خاموشش كرده بود. جنگ تن به تن بود و صحبت فرمانده و پيك و بيسيم چي و اين حرفها نبود. ضمناً بي سيم هم ديگه كاربردي نداشت . همه بايد اسلحه ميگرفتند و ميجنگيدند.
از محمدرضا خبري نداشتم یعنی توی اون موقعیت گماش کرده بودم. لحظهاي از فكرش بيرون نمياومدم. به شدت مضطرب و نگران بودم. نگران خودم كه نكند محمدرضا از دستم برود، توي فكر و خيال خودم بودم كه هواپيماي عراقي منطقه را با منورهاي خودش مثل روز روشن كرد. ناخودآگاه نگاهم به سمتي كشانده شد. سه چهارمتری خودم پیکر آغشته به خون رزمندهای توجه من را جلب کرد؛ زانوهایم سست و بی رمق شد... نکند محمدرضا ... با ترس و دلهره خودم را به آن رزمنده زخمی رساندم کابوسی که همیشه همراهم بود و هیچوقت دوست نداشتم تعبیر شود به واقعیت پیوسته بود. گریههای شب عملیات کار خودشان را کرده بود.... محمدرضا بود. از شال سبزش شناختمش.
نزديكش كه رسيدم زانوهايم سست و بي رمق شد. كنار پيكر رشيدش بر زمين افتادم. سه چهار تا گلوله تيربار سینه ستبرش را شکافته بود و لخته هاي خون لباس خاكي رنگش را كاملاً قرمز كرده بود . مأیوسانه صدایش کردم: محمدرضا! به زور سرش را برگرداند. به زحمت چشمهايش را باز كرد تا منو دید بي رمق و بريده بريده لبهاي خشكش را تكان داد و گفت: عبدالمحمد تشنهام آب داری؟ از جای گلولهها چندتا چشمه خون جاری بود و خون مثل فواره از سینه اش بیرون می زد.
- محمدرضا جان عمليات خوب بوده و بچه ها مواضع را تصرف كردند.الان بچه هاي امدادگر ميان مي برنت عقب. چون زخمي شدي اصلاً آب برات خوب نیست . به خيال خودم با اين حرفها مي خواستم آرومش كنم. تا اين حرفم را شنيد باز لبش شروع به حركت كرد و حرفي زد كه آتشم زد:
بهتر... پس بذار تشنه شهيد بشم... آه از نهادم برخاست . رنگ چهرهاش زرد و زردتر میشد . چهره معصومش زیر نور منورها به سفیدی می زد با هر زحمتی بود پیکر نیمه جانش را کشان کشان بردم داخل سنگر. پاهاش روي زمين ساييده مي شد. يك صندوق مهمات پيدا كردم و كنارش گذاشتم كه زياد تكان نخورد خيلي صحنه ي جانسوزي بود و بدترين خاطره زندگي ام . خیلی با هم بودیم. تو مانورها ، تو خود منطقه ، وقتی بر می گشتیم شهر. چه شیطنتهایی که با هم میکردیم و چقدر بچهها از دست ما عاصی شده بودند و خلاصه چه روزها و شبهایی را که با هم بودیم آخرین باری که محمدرضا را دیدم حسابی توی دلم خالی شده بود.
تحمل ديدن لحظات آخر بهترين دوستم برايم غير ممكن بود. از سنگر زدم بيرون. ولي دلم تاب نميآورد. از درون آتش گرفته بودم ولي عرقي سرد بدنم را آزار ميداد. دلم را جا گذاشته بودم توي سنگر. تاب نياوردم و برگشتم. از او قطع امید کرده بودم ولی نمیخواستم باور کنم دیگر او را نخواهم دید. چشمهایم به خلاف دلم دنبال چیزی می گشت که توان دیدنش را نداشت ولی واقعیت همیشه آن چیزی نیست که ما دوست داریم. دنيا روي سرم خراب شد. چشمهای زیبا و نافذ محمدرضا باز بود و افقی را می نگریست که چشمان ما لیاقت دیدنش را نداشت... دیگر او تشنه نبود. پیشانی اش را بوسیدم.
با هر زحمتي بود زير بغلهايش را گرفتم كشاندمش بيرون سنگر. به صورت نشسته تكيهاش را به درب ورودي سنگر دادم كه بچه هاي تعاون او را ببينند و به عقب منتقل كنند. شال سبزش را گذاشتم روي صورتش تا بچهها او را نبينند و روحيهشان خراب نشود. آخه محمدرضا منبع روحيه گروهان ما بود . همه بچه ها دوستش داشتند . در عين شوخ طبعي ، حجب وحيايش زبانزد بچه ها بود.
دل کندن خیلی سخت بود ولی چارهای نداشتم یعنی به معنای واقعی کلمه بی چاره شده بودم . از یک طرف محمدرضایم را از دست داده بودم و از طرفی هم نمیتوانستم او را با خودم به عقب بیاورم ، خدایا چطور به چشم های پدرش نگاه کنم؟ مثل کسی که تمام سرمایه و سود خود را یک جا می بازد در حالی که دل ازش نمی بریدم و هر از گاهی نگاهم به پشت سرم برمیگشت، برگشتم لب اروند و از آنجا هم با قایق به خط خودی برگشتیم. ۱۳ سال بعد یعنی سال ۱۳۷۸ محمدرضا آمد ولی چه آمدنی، با یک پلاک و استخوانهایی تکیده.
*پلاک دزفول
حتي چند نفر از بچه هامون همانجا شهيد و مجروح شدند. چارهاي نبود. غواصها به ساحل دشمن رسيده بودند و موانع را برطرف و حتي تا حدودي خاكريز اول دشمن را هم در هم شكسته بودند. جانشين فرماندهي گردان بلال دزفول سيدجمشيد صفويان هم با بچه هاي غواص بود. همه بچه ها مصمم اما مضطرب منتظر چراغ سبز غواصها بودند. مشهدی عبدالحسين خضريان فرمانده گردان، از همه نگران تر. مسئوليت همه با او بود. خيلي نگران سيدجمشيد بود. درگيري در ساحل دشمن خيلي شديد بود.
رزمنده ها سوار بر قايق ها ذكر بر لب در حالي كه از خشم و غيرت دندانهايشان را بر هم ميفشردند مهياي هجوم به سمت دشمن بعثي بودند. چراغ سبز غواصها روشن شد و قايقها با ذكر نام پروردگار استارت زدند و شروع به حركت در نهر كردند. قايق ما تنها قايق سكان فرماني گردان بود. نفر سكاني يك دست به سكان و دست ديگر به پدال گاز وارد اروند شد. اروند متلاطم بود. عراق بدجور سطح آب را زير آتش گرفته بود و بيمحابا ميزد. با انواع ادوات. حتي سر تفنگ چهارلول را پايين آورده بود و قايقها را نشانه ميرفت. قايقها از مسير منحرف مي شدند و حتي به سمت خط خودي بر ميگشتند.
من و محمدرضا كه كنار سكاني نشسته بوديم مرتب او را فرمان ميداديم كه مسير را گم نكند. با هر مكافاتي بود رسيديم به ساحل دشمن. بچهها كه منتظر اين لحظه بودند مثل برق از قايق پايين پريدند و با فرياد اللهاكبر به سمت دشمن يورش بردند. به خاطر تردد بچههاي غواص مسير لغزنده و گل آلود بود. چند قدمي از ساحل دور نشده بودم كه احساس كردم از روي كسي رد شدم به پشت سرم كه نگاه كردم آه از نهادم برخاست.
پيكر مطهر سيدجمشيد صفويان بود كه همان لحظه اول رسيدن بچه هاي غواص به ساحل دشمن شهيد شده بود. جاي درنگ نبود. بچه هاي تخريبچي معبري به عرض نيم متر را باز كرده بودند. غواصها سر همان معبر ايستاده بودند و بچه ها را راهنمايي مي كردند كه سريعتر به سمت مواضع دشمن برسند. مأموريت ما اين بود كه بعد از عبور از خاكريز اول دشمن به سمت راست برويم و مواضع را پاكسازي كنيم.
همينطور كه از شيب خاكريز بالا ميرفتيم يك لحظه در جا ميخكوب شديم؛ متوجه شديم دشمن براي استحكام مواضعش چند رديف بلوك روي خاكريز كار گذاشته و ارتفاع خاكريز را تا حدود يك دژ بالا برده است. بعضي بچه ها كه محمدرضا هم يكي از آنها بود هم به خاطر قدرت بدني بالا و هم اينكه بارشان سبكتر بود سريع از روي آن خاكريز بلند پريدند. قبل از من حسين موتاب به خاكريز رسيده بود.
تا مرا ديد گفت: عبدالمحمد صبر كن قراره با بچه ها اين چند رديف بلوك را هل بديم بندازيم پايين. پس از چند لحظه مكث و بعد از اينكه بلوكها را پايين انداختند عبور از آن خاکریز راحت تر شد. انتهاي سمت راست خاكريز به سمت دشمن حدود ۷۰ تا ۸۰ درجه منحني مي شد. سر همان زاويه خاكريز يك سنگر بتني مستحكم بود.
نگاهش كه ميكردي بجز يك سوراخ كوچك هيچ منفذي نميديدي. تيربارچي عراقي از توي همين سوراخ لول اسلحهاش را داده بود بيرون و وحشيانه بچهها را درو ميكرد. اصلاً انگاري وصل بود به كارخانه مهمات سازي عراق. دستش رو از روي ماشه بر نميداشت و يك ريز ميزد. به همين خاطر كسي هم نميتوانست نزديكش بره و خاموشش بكنه. تا ما به اون نزديكي برسيم تيربار براي لحظاتي گير كرده بود و يكي از بچه ها رفته بود از پشت و به سرعت يك نارنجك انداخته بود توي سنگرش و خاموشش كرده بود. جنگ تن به تن بود و صحبت فرمانده و پيك و بيسيم چي و اين حرفها نبود. ضمناً بي سيم هم ديگه كاربردي نداشت . همه بايد اسلحه ميگرفتند و ميجنگيدند.
از محمدرضا خبري نداشتم یعنی توی اون موقعیت گماش کرده بودم. لحظهاي از فكرش بيرون نمياومدم. به شدت مضطرب و نگران بودم. نگران خودم كه نكند محمدرضا از دستم برود، توي فكر و خيال خودم بودم كه هواپيماي عراقي منطقه را با منورهاي خودش مثل روز روشن كرد. ناخودآگاه نگاهم به سمتي كشانده شد. سه چهارمتری خودم پیکر آغشته به خون رزمندهای توجه من را جلب کرد؛ زانوهایم سست و بی رمق شد... نکند محمدرضا ... با ترس و دلهره خودم را به آن رزمنده زخمی رساندم کابوسی که همیشه همراهم بود و هیچوقت دوست نداشتم تعبیر شود به واقعیت پیوسته بود. گریههای شب عملیات کار خودشان را کرده بود.... محمدرضا بود. از شال سبزش شناختمش.
نزديكش كه رسيدم زانوهايم سست و بي رمق شد. كنار پيكر رشيدش بر زمين افتادم. سه چهار تا گلوله تيربار سینه ستبرش را شکافته بود و لخته هاي خون لباس خاكي رنگش را كاملاً قرمز كرده بود . مأیوسانه صدایش کردم: محمدرضا! به زور سرش را برگرداند. به زحمت چشمهايش را باز كرد تا منو دید بي رمق و بريده بريده لبهاي خشكش را تكان داد و گفت: عبدالمحمد تشنهام آب داری؟ از جای گلولهها چندتا چشمه خون جاری بود و خون مثل فواره از سینه اش بیرون می زد.
- محمدرضا جان عمليات خوب بوده و بچه ها مواضع را تصرف كردند.الان بچه هاي امدادگر ميان مي برنت عقب. چون زخمي شدي اصلاً آب برات خوب نیست . به خيال خودم با اين حرفها مي خواستم آرومش كنم. تا اين حرفم را شنيد باز لبش شروع به حركت كرد و حرفي زد كه آتشم زد:
بهتر... پس بذار تشنه شهيد بشم... آه از نهادم برخاست . رنگ چهرهاش زرد و زردتر میشد . چهره معصومش زیر نور منورها به سفیدی می زد با هر زحمتی بود پیکر نیمه جانش را کشان کشان بردم داخل سنگر. پاهاش روي زمين ساييده مي شد. يك صندوق مهمات پيدا كردم و كنارش گذاشتم كه زياد تكان نخورد خيلي صحنه ي جانسوزي بود و بدترين خاطره زندگي ام . خیلی با هم بودیم. تو مانورها ، تو خود منطقه ، وقتی بر می گشتیم شهر. چه شیطنتهایی که با هم میکردیم و چقدر بچهها از دست ما عاصی شده بودند و خلاصه چه روزها و شبهایی را که با هم بودیم آخرین باری که محمدرضا را دیدم حسابی توی دلم خالی شده بود.
تحمل ديدن لحظات آخر بهترين دوستم برايم غير ممكن بود. از سنگر زدم بيرون. ولي دلم تاب نميآورد. از درون آتش گرفته بودم ولي عرقي سرد بدنم را آزار ميداد. دلم را جا گذاشته بودم توي سنگر. تاب نياوردم و برگشتم. از او قطع امید کرده بودم ولی نمیخواستم باور کنم دیگر او را نخواهم دید. چشمهایم به خلاف دلم دنبال چیزی می گشت که توان دیدنش را نداشت ولی واقعیت همیشه آن چیزی نیست که ما دوست داریم. دنيا روي سرم خراب شد. چشمهای زیبا و نافذ محمدرضا باز بود و افقی را می نگریست که چشمان ما لیاقت دیدنش را نداشت... دیگر او تشنه نبود. پیشانی اش را بوسیدم.
با هر زحمتي بود زير بغلهايش را گرفتم كشاندمش بيرون سنگر. به صورت نشسته تكيهاش را به درب ورودي سنگر دادم كه بچه هاي تعاون او را ببينند و به عقب منتقل كنند. شال سبزش را گذاشتم روي صورتش تا بچهها او را نبينند و روحيهشان خراب نشود. آخه محمدرضا منبع روحيه گروهان ما بود . همه بچه ها دوستش داشتند . در عين شوخ طبعي ، حجب وحيايش زبانزد بچه ها بود.
دل کندن خیلی سخت بود ولی چارهای نداشتم یعنی به معنای واقعی کلمه بی چاره شده بودم . از یک طرف محمدرضایم را از دست داده بودم و از طرفی هم نمیتوانستم او را با خودم به عقب بیاورم ، خدایا چطور به چشم های پدرش نگاه کنم؟ مثل کسی که تمام سرمایه و سود خود را یک جا می بازد در حالی که دل ازش نمی بریدم و هر از گاهی نگاهم به پشت سرم برمیگشت، برگشتم لب اروند و از آنجا هم با قایق به خط خودی برگشتیم. ۱۳ سال بعد یعنی سال ۱۳۷۸ محمدرضا آمد ولی چه آمدنی، با یک پلاک و استخوانهایی تکیده.
*پلاک دزفول