فرمانده لشکر المهدی در عملیات کربلای 5 میگوید: بین راه حاج یدالهی جانشین لشکر را دیدم. آشفته بود. ترسیدم نکند خط سقوط کرده باشد. گفت: خلیل و محسن نیا شهید شدند. بعد آستینش را نشان داد و گفت: این تکههای مغز محسن نیاست. پا گذاشتم به دو. وقتی رسیدم دیدم سر خلیل از بدنش جدا شده و بچههای بهداری میبرندش پشت خط.
به گزارش شهدای ایران، روایت زیر خاطرات سردار محمدجعفر اسدی فرمانده لشکر 33 المهدی از عملیات کربلای پنج است که در ادامه میخوانید:
عراق شادمان از مختل کردن یکی از بزرگترین عملیاتهای ما یعنی عملیات کربلای چهار، جنگ شهرها را تا عمق خاک ایران گسترش داد و برای بازپس گیری فاو آماده شد. همین اشتباه دشمن که فکر میکرد عملیات سالانهی ایران دیگر تمام شده و میتواند تا مدتی نفس راحتی بکشد، شد نقطهی ضعف او و با یک عملیات موفق، دوباره ابتکار عمل به دست ما افتاد.
طرح فریب کربلای چهار، محل عملیات کربلای پنج شد
در واقع یک طرح فریب، شد مبنای طراحی عملیات کربلای 5. در غرب کارون به سمت شلمچه، یک عملیات ایذایی اجرا شد برای سرگرم کردن دشمن تا عملیات کربلای 4 درست انجام شود، اما با ناباوری، لشکر 19 فجر و تیپ 57 ابوالفضل، خط را شکستند و از روی دژ شلمچه عبور کردند. همین اتفاق ظاهرا غیرضروری، شد مبنای طراحی عملیات کربلای 5.
در جلسهی قرارگاه مرکزی، که آقای رفسنجانی هم بود، محسن رضایی طرح عملیات کربلای 5 را از همان نقطهای که لشکر فجر و تیپ حضرت ابوالفضل موفق به نفوذ شده بودند، پیشنهاد کرد و در برابر مخالفتهای برخی فرماندهان، توضیحاتی داد که با تایید آقای رفسنجانی، سرانجام همه متقاعد شدند. با این تصمیم، به یگانهایی که نیروهایشان را میفرستادند مرخصی، گفتند دست نگه دارید.
حرف محسن این بود که بدون نیاز به عبور از اروند، از منطقهی شلمچه به سمت تنومه حمله میکنیم که به بصره هم نزدیک است. استدلال فرماندهان هم این بود که وسعت این منطقه، فقط در استعداد یک تیپ یا لشکر است و ما باید پانزده یگان را در این نقطهی محدود، جمع کنیم.
صادق آهنگران، سردار اسدی، سردار رئوفینژاد و سردار شریعتی
همین طور هم بود. لشکر المهدی در محدوده یک کیلومتری بین دو تیپ الغدیر یزد و 25 کربلا قرار گرفت. موقع تحویل گرفتن خط، چارهای نداشتیم. دست به کار شدیم و همان شب اول تصمیم گرفتیم چند نفر را بفرستیم شناسایی. شهید مطهرنیا اصرار کرد خودش با گروه برود. نتوانستم مانع بشوم. لباس غواصی پوشید و رفت. تا یکی دو ساعت با هم ارتباط بی سیمی داشتیم، اما به یکباره صدا قطع شد و هرچه تماس گرفتیم، پاسخ نداد. شک نکردیم که حتما اسیر یا شهید شدهاند.
عملیات در یک منطقهی محدود/ یگانها مخالف اجرای عملیات بودند
بچههای عملیات آماده میشدند بروند دنبالشان که دیدیم دقایقی مانده به اذان صبح، خسته و کوفته از راه رسیدند. خلیل تا مرا دید زبان به گلایه گشود که حاجی جون، گفتم که نمیشه عملیات کرد. هیچ چیز آماده نیست. منطقه به هم ریخته. متر به متر، مین و سیم خاردار و خورشیدیه. بشکههای فوگاز و مثلثیها هم قوز روی قوز شدن.
گفتم: حالا چرا جواب تماس رو نمیدادید؟ گفت: نمیتونستیم. تموم بدنمون یخ زده بود. دستمون جون نداشت دکمه رو فشار بدیم. سرما خشکمون کرده بود.
از عمق آب که پرسیدم، گفت: نگو که دلم پره. تا دلت بخواد پستی و بلندی داره. یه جا نیم متر و جای دیگه یه متره. تازه وسط راه، جادهایه که آب روی اون سی سانته و باید شب عملیات، قایقها رو با دست برداریم بذاریم اون طرف جاده.
کم کم سر و صدای دیگر یگانها هم بلند شد که وسعت منطقهی عملیاتی خیلی محدود است و امکان عملیات نیست. رفتیم قرارگاه تا شاید شرایط را عوض کنیم، اما نتیجهی گفتوگوها شد فوریت در عملیات تا یک هفتهی دیگر. وقتی دیدیم ارادهی فرماندهان ارشد سپاه انجام عملیات است، دست به دست هم دادیم. درنگ نکردیم و رفتیم برای توجیه و آماده کردن نیروهایمان.
همیشه این طور بود. حتی نیروهای جز، بی واهمه می آمدند و دربارهی چیزی که نمیپسندیدند، اعتراض میکردند، اما وقتی ارادهی جمعی بر چیز تعلق میگرفت، همه پای کار بودند. خوب معلوم بود که معنی اعتراضها و نقدها بعد از تجربهی شش سال جنگ، ترس از نبرد و واهمه از کشته شدن نبود. اصرار بر ضرورت رفتار عقلایی بود تا با کمترین تلفات، بهترین دستاورد را داشته باشیم. با این همه، توی خط که میآمدیم و با بسیجیها و نیروهای آماده، مواجه میشدیم، حیرت میکردیم. روحیهی خوب بچهها و آمادگیشان برای عملیات واقعا عجیب بود. از یک عملیات سخت بدون استراحت، به عملیاتی دیگر وارد شدن ساده نبود.
یک ساعت پس از آغاز عملیات با لشکر عاشورا الحاق کردیم
سرانجام رسیدیم به شب نوزدهم دی 1365. غواصها و نیروهای شناسایی باید پیشاپیش میرفتند. مدیریتشان را دادیم دست یکی از بچههای تهران که از قرارگاه مرکزی معرفی شده بود. میگفت مسیر را بلد است و چندین بار برای شناسایی رفته. گفتم: یا علی! این هم نیروی اطلاعاتی ما. بردار و برو.
قبل از حرکت، مقداری کنجد و شکر، که یکی از بچهها به من داده بود، گذاشتم کف دستش. پیشانیاش را بوسیدم و گفتم برو به امید خدا. آمدم پشت بی سیم و رمز عملیات را گفتم. گردانهای آماده، به خط زدند. یک ساعتی شد که خط شکسته شد و با بچههای لشکر عاشورا الحاق کردیم. خلیل را صدا زدم و گذاشتم پای بیسیم. چیزی نگفتم و آهسته از در زدم بیرون و داخل نفربری شدم که داشت موج دوم نیروها را میبرد جلو. توی اتاقک نفربر تاریک بود و هیچ کس دیده نمیشد. خیلی هم همهمه بود و تقریبا همه حرف میزدند. کمی که رفتم جلو. یکی نفر صدایش را بلند کرد و گفت: برادرا سر و صدا نکنید ببینم کجاییم. صدای خلیل بود. تعجب کردم، گفتم: اینجا چکار میکنی؟ مگه پای بیسیم نبود؟ یکی باید به خودتون بگه چرا اومدید؟ نمیدانم چه جوابی دادم که حرفم قطع شد و از دل تاریکی صدای یکی بسیجی بلند شد: وقت گیرآوردیدها. مگه جای کسی تنگ شده. مهمونی که نمیخاید برید.
وقتی رسیدیم به بچهها و پیاده شدیم اولین شهیدی که دیدم اسمش را فقط یادم است که حسین بود. پلاکش را دو تکه کردم و یکی را دادم به نیروهای تعاون. یک کلاش دستم بود. با بچهها پیشروی را ادامه دادیم تا وقتی که پشت خط دوم عراق، که قبل از نهر جاسم بود، موضع گرفتیم. از آن طرف هم سایر یگانها پشت کانال ماهی درگیر بودند. عراق متر به متر عقب میرفت. از ترس اینکه دور نخورد، میکوشید پنج ضلعی و کانال ماهی را از دست ندهد.
سختترین درگیری دوران دفاع مقدس، پشت کانال ماهی بود
در محلهی دوم، قویتر عمل کردیم و عراق را از نونی شکلها، دژ و بعد هم پنج ضلعی و نهر جاسم و جزایر خین به عقب راندیم. در شانزده روزی که درگیریها ادامه داشت، پاتکهای سنگین و زیادی از عراق را پاسخ دادیم و بیشترین تلفات را به آنها در طول جنگ وارد کردیم؛ حتی بیشتر از عملیات فاو. وقتی آمارها میگویند 81 هواپیمای دشمن سقوط کرده و بیش از 90 هزار کشته و زخمی و اسیر دادهاند، نباید تردید کنیم که با هیچ عملیات دیگری قابل مقایسه نیست. اغراق نیست اگر بگویم سختترین درگیری همهی دوران دفاع مقدس، پشت کانال ماهی اتفاق افتاد. شهدای زیادی دادیم که شهید حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین(ع) و حجت السالام میثمی نماینده امام در قرارگاه مرکزی کربلا و چندین فرمانده تیپ و جانشین لشکر فقط بخشی از آنها بودند.
شهادت مرتضی جاویدی در همین عملیات اتفاق افتاد. خلیل مطهرنیا هم پشت نهرجاسم شهید شد.
درگیری دو فرمانده
ما آنجا سمت راستمان لشکر 41 ثارالله بود و سمت چپمان وصل بودیم به اروند. عراقیها مرتب پاتک میکردند. خلیل دائم با محسن نیا مسئول لجستیک تماس میگرفت برای رساندن مهمات و آذوقه. انفجار پی در پی خمپارهها و توپها و تیرهای مستقیم مجال نمیداد بچههای لجستیک به موقع وسایل را برسانند به خط. خلیل مسئول اطلاعات بود و فرکانس همه را داشت. من گوش میدادم که با محسن نیا تماس گرفت و بر سر اینکه امکانات به خط نرسیده بحثشان شد. خلیل عصبانی شد و گوشی را قطع کرد. راه افتادم سمت خط و دیدم راننده وسایل را آورده اما سی متری خط شهید شده و وسایل پشت ماشین مانده. شب بود و تاریک و کسی او را نمیدید. جلوتر رفتم. دیدم مقداری وسایل هم ماشین دیگری خالی کرده و رفته.
وقتی مجروح شدم
صبح محسن نیا را پیدا کردم و آدم آشتیشان بدهم. 3 نفر به سختی توی سنگر کوچکی که خلیل برای خودش درست کرده و جای یک نفر بیشتر نداشت، نشسته بودیم و داشتیم برای مقابله با پاتک عراقیها گفتوگو میکردیم که گلوله توپی خورد پشت سنگر. گرد و خاک که نشست. خلیل گفت: چی شد؟ گفتم: چیزی نشده. دکمه بالای پیراهنم را باز کرد و دست کرد پشت شانهام. دستهای خونی را نشان داد و گفت: یعنی چی هیچی نشده؟ دستم را گرفت و گفت بلند شو! ببرمت عقب. صدا زد یکی از اطلاعاتیها با موتور آمد و مرا برد سنگر بهداری. صداقت مسئول بهداری آنجا بود. گفتم: زود باش پانسمان کن باید برگردم. گفت یک سوزن هم باید بزنی. گفتم لازم نیست باید برگردیم. حریفش نشدم. سوزن که زد دیگر چیزی را نفهمیدم. ساعتی گذشت و چشمهایم باز شد. تا صداقت را دیدم شروع کردم به هوار کشیدن که این چی بود به من زدی؟ من باید الان توی خط باشم. گفت: خواب آور بود. به هر کی میزدم حداقل سه ساعت میخوابید. تو نیم ساعته بلند شدی. از سنگر بهداری زدم بیرون و پیاده دویدم طرف خط. هیچ وسیلهای نبود. بین راه حاج یدالهی جانشین لشکر را دیدم. آشفته بود. ترسیدم نکند خط سقوط کرده باشد. گفت: خلیل و محسن نیا شهید شدند. بعد آستینش را نشان داد و گفت: این تکههای مغز محسن نیاست. پا گذاشتم به دو. وقتی رسیدم دیدم سر خلیل از بدنش جدا شده و بچههای بهداری میبرندش پشت خط.
شهید خلیل مطهرنیا
اشلو تمام قد روی خاکریز میایستاد و تانک میزد
کلاش را برداشتم و رفتم پشت خاکریز. تا سرم را کردم بالا دیدم یکی پایم را کشید و از آن بالا سر خوردم پایین. رو برگرداندم و دیدم اصغر ماهوتی فرمانده گردان کمیل است. گفت: اینجا چه میکنی! گفتم: الان پاتک میشه. گفت: این به ما مربوطه. شما نباید اینجا باشی!. گوششان بدهکار حرفهای من نبود. نفر سومی هم آمد. مرا روی دست بلند کردند و گذاشتند توی ماشین. اصغر گفت: بندهی خدا برو توی سنگر فرماندهی کار خودت رو بکن. به جز ما گردانهای دیگهای هم هستن که باید از شما دستور بگیرن. مجبورم کردند بروم عقب. دقایقی بعد، پاتک عراقیها که شروع میشود، مرتضی جاویدی معروف به اشلو تمام قد روی خاکریز میایستد و با آرپیجی یکی از تانکها را میزند. بقیهی بچهها هم چهارتای دیگر را میزنند. سه تانک هم میآیند میچسبند به خاکریز و خودشان را تسلیم میکنند.
شهیدی که خبر دادند زنده است
فردای آن روز، توی اهواز جلسه داشتیم که خبر دادند محسن نیا زنده است و یک چشمش تخلیه شده و سرش را عمل جراحی کردهاند. او را با شهدا حمل کرده بودند پشت خط و چون سرش شکافته بود و مقداری مواد سفید رنگ از آن پرتاب شده بود بیرون، دیگر بچهها شک نکرده بودند که شهید شده، اما زنده مانده بود.
عراق شادمان از مختل کردن یکی از بزرگترین عملیاتهای ما یعنی عملیات کربلای چهار، جنگ شهرها را تا عمق خاک ایران گسترش داد و برای بازپس گیری فاو آماده شد. همین اشتباه دشمن که فکر میکرد عملیات سالانهی ایران دیگر تمام شده و میتواند تا مدتی نفس راحتی بکشد، شد نقطهی ضعف او و با یک عملیات موفق، دوباره ابتکار عمل به دست ما افتاد.
طرح فریب کربلای چهار، محل عملیات کربلای پنج شد
در واقع یک طرح فریب، شد مبنای طراحی عملیات کربلای 5. در غرب کارون به سمت شلمچه، یک عملیات ایذایی اجرا شد برای سرگرم کردن دشمن تا عملیات کربلای 4 درست انجام شود، اما با ناباوری، لشکر 19 فجر و تیپ 57 ابوالفضل، خط را شکستند و از روی دژ شلمچه عبور کردند. همین اتفاق ظاهرا غیرضروری، شد مبنای طراحی عملیات کربلای 5.
در جلسهی قرارگاه مرکزی، که آقای رفسنجانی هم بود، محسن رضایی طرح عملیات کربلای 5 را از همان نقطهای که لشکر فجر و تیپ حضرت ابوالفضل موفق به نفوذ شده بودند، پیشنهاد کرد و در برابر مخالفتهای برخی فرماندهان، توضیحاتی داد که با تایید آقای رفسنجانی، سرانجام همه متقاعد شدند. با این تصمیم، به یگانهایی که نیروهایشان را میفرستادند مرخصی، گفتند دست نگه دارید.
حرف محسن این بود که بدون نیاز به عبور از اروند، از منطقهی شلمچه به سمت تنومه حمله میکنیم که به بصره هم نزدیک است. استدلال فرماندهان هم این بود که وسعت این منطقه، فقط در استعداد یک تیپ یا لشکر است و ما باید پانزده یگان را در این نقطهی محدود، جمع کنیم.
صادق آهنگران، سردار اسدی، سردار رئوفینژاد و سردار شریعتی
همین طور هم بود. لشکر المهدی در محدوده یک کیلومتری بین دو تیپ الغدیر یزد و 25 کربلا قرار گرفت. موقع تحویل گرفتن خط، چارهای نداشتیم. دست به کار شدیم و همان شب اول تصمیم گرفتیم چند نفر را بفرستیم شناسایی. شهید مطهرنیا اصرار کرد خودش با گروه برود. نتوانستم مانع بشوم. لباس غواصی پوشید و رفت. تا یکی دو ساعت با هم ارتباط بی سیمی داشتیم، اما به یکباره صدا قطع شد و هرچه تماس گرفتیم، پاسخ نداد. شک نکردیم که حتما اسیر یا شهید شدهاند.
عملیات در یک منطقهی محدود/ یگانها مخالف اجرای عملیات بودند
بچههای عملیات آماده میشدند بروند دنبالشان که دیدیم دقایقی مانده به اذان صبح، خسته و کوفته از راه رسیدند. خلیل تا مرا دید زبان به گلایه گشود که حاجی جون، گفتم که نمیشه عملیات کرد. هیچ چیز آماده نیست. منطقه به هم ریخته. متر به متر، مین و سیم خاردار و خورشیدیه. بشکههای فوگاز و مثلثیها هم قوز روی قوز شدن.
گفتم: حالا چرا جواب تماس رو نمیدادید؟ گفت: نمیتونستیم. تموم بدنمون یخ زده بود. دستمون جون نداشت دکمه رو فشار بدیم. سرما خشکمون کرده بود.
سردار قاسم سلیمانی، شهید علی هاشمی و سردار اسدی
از عمق آب که پرسیدم، گفت: نگو که دلم پره. تا دلت بخواد پستی و بلندی داره. یه جا نیم متر و جای دیگه یه متره. تازه وسط راه، جادهایه که آب روی اون سی سانته و باید شب عملیات، قایقها رو با دست برداریم بذاریم اون طرف جاده.
کم کم سر و صدای دیگر یگانها هم بلند شد که وسعت منطقهی عملیاتی خیلی محدود است و امکان عملیات نیست. رفتیم قرارگاه تا شاید شرایط را عوض کنیم، اما نتیجهی گفتوگوها شد فوریت در عملیات تا یک هفتهی دیگر. وقتی دیدیم ارادهی فرماندهان ارشد سپاه انجام عملیات است، دست به دست هم دادیم. درنگ نکردیم و رفتیم برای توجیه و آماده کردن نیروهایمان.
همیشه این طور بود. حتی نیروهای جز، بی واهمه می آمدند و دربارهی چیزی که نمیپسندیدند، اعتراض میکردند، اما وقتی ارادهی جمعی بر چیز تعلق میگرفت، همه پای کار بودند. خوب معلوم بود که معنی اعتراضها و نقدها بعد از تجربهی شش سال جنگ، ترس از نبرد و واهمه از کشته شدن نبود. اصرار بر ضرورت رفتار عقلایی بود تا با کمترین تلفات، بهترین دستاورد را داشته باشیم. با این همه، توی خط که میآمدیم و با بسیجیها و نیروهای آماده، مواجه میشدیم، حیرت میکردیم. روحیهی خوب بچهها و آمادگیشان برای عملیات واقعا عجیب بود. از یک عملیات سخت بدون استراحت، به عملیاتی دیگر وارد شدن ساده نبود.
یک ساعت پس از آغاز عملیات با لشکر عاشورا الحاق کردیم
سرانجام رسیدیم به شب نوزدهم دی 1365. غواصها و نیروهای شناسایی باید پیشاپیش میرفتند. مدیریتشان را دادیم دست یکی از بچههای تهران که از قرارگاه مرکزی معرفی شده بود. میگفت مسیر را بلد است و چندین بار برای شناسایی رفته. گفتم: یا علی! این هم نیروی اطلاعاتی ما. بردار و برو.
قبل از حرکت، مقداری کنجد و شکر، که یکی از بچهها به من داده بود، گذاشتم کف دستش. پیشانیاش را بوسیدم و گفتم برو به امید خدا. آمدم پشت بی سیم و رمز عملیات را گفتم. گردانهای آماده، به خط زدند. یک ساعتی شد که خط شکسته شد و با بچههای لشکر عاشورا الحاق کردیم. خلیل را صدا زدم و گذاشتم پای بیسیم. چیزی نگفتم و آهسته از در زدم بیرون و داخل نفربری شدم که داشت موج دوم نیروها را میبرد جلو. توی اتاقک نفربر تاریک بود و هیچ کس دیده نمیشد. خیلی هم همهمه بود و تقریبا همه حرف میزدند. کمی که رفتم جلو. یکی نفر صدایش را بلند کرد و گفت: برادرا سر و صدا نکنید ببینم کجاییم. صدای خلیل بود. تعجب کردم، گفتم: اینجا چکار میکنی؟ مگه پای بیسیم نبود؟ یکی باید به خودتون بگه چرا اومدید؟ نمیدانم چه جوابی دادم که حرفم قطع شد و از دل تاریکی صدای یکی بسیجی بلند شد: وقت گیرآوردیدها. مگه جای کسی تنگ شده. مهمونی که نمیخاید برید.
وقتی رسیدیم به بچهها و پیاده شدیم اولین شهیدی که دیدم اسمش را فقط یادم است که حسین بود. پلاکش را دو تکه کردم و یکی را دادم به نیروهای تعاون. یک کلاش دستم بود. با بچهها پیشروی را ادامه دادیم تا وقتی که پشت خط دوم عراق، که قبل از نهر جاسم بود، موضع گرفتیم. از آن طرف هم سایر یگانها پشت کانال ماهی درگیر بودند. عراق متر به متر عقب میرفت. از ترس اینکه دور نخورد، میکوشید پنج ضلعی و کانال ماهی را از دست ندهد.
سختترین درگیری دوران دفاع مقدس، پشت کانال ماهی بود
در محلهی دوم، قویتر عمل کردیم و عراق را از نونی شکلها، دژ و بعد هم پنج ضلعی و نهر جاسم و جزایر خین به عقب راندیم. در شانزده روزی که درگیریها ادامه داشت، پاتکهای سنگین و زیادی از عراق را پاسخ دادیم و بیشترین تلفات را به آنها در طول جنگ وارد کردیم؛ حتی بیشتر از عملیات فاو. وقتی آمارها میگویند 81 هواپیمای دشمن سقوط کرده و بیش از 90 هزار کشته و زخمی و اسیر دادهاند، نباید تردید کنیم که با هیچ عملیات دیگری قابل مقایسه نیست. اغراق نیست اگر بگویم سختترین درگیری همهی دوران دفاع مقدس، پشت کانال ماهی اتفاق افتاد. شهدای زیادی دادیم که شهید حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین(ع) و حجت السالام میثمی نماینده امام در قرارگاه مرکزی کربلا و چندین فرمانده تیپ و جانشین لشکر فقط بخشی از آنها بودند.
شهادت مرتضی جاویدی در همین عملیات اتفاق افتاد. خلیل مطهرنیا هم پشت نهرجاسم شهید شد.
شهید مرتضی جاویدی
درگیری دو فرمانده
ما آنجا سمت راستمان لشکر 41 ثارالله بود و سمت چپمان وصل بودیم به اروند. عراقیها مرتب پاتک میکردند. خلیل دائم با محسن نیا مسئول لجستیک تماس میگرفت برای رساندن مهمات و آذوقه. انفجار پی در پی خمپارهها و توپها و تیرهای مستقیم مجال نمیداد بچههای لجستیک به موقع وسایل را برسانند به خط. خلیل مسئول اطلاعات بود و فرکانس همه را داشت. من گوش میدادم که با محسن نیا تماس گرفت و بر سر اینکه امکانات به خط نرسیده بحثشان شد. خلیل عصبانی شد و گوشی را قطع کرد. راه افتادم سمت خط و دیدم راننده وسایل را آورده اما سی متری خط شهید شده و وسایل پشت ماشین مانده. شب بود و تاریک و کسی او را نمیدید. جلوتر رفتم. دیدم مقداری وسایل هم ماشین دیگری خالی کرده و رفته.
وقتی مجروح شدم
صبح محسن نیا را پیدا کردم و آدم آشتیشان بدهم. 3 نفر به سختی توی سنگر کوچکی که خلیل برای خودش درست کرده و جای یک نفر بیشتر نداشت، نشسته بودیم و داشتیم برای مقابله با پاتک عراقیها گفتوگو میکردیم که گلوله توپی خورد پشت سنگر. گرد و خاک که نشست. خلیل گفت: چی شد؟ گفتم: چیزی نشده. دکمه بالای پیراهنم را باز کرد و دست کرد پشت شانهام. دستهای خونی را نشان داد و گفت: یعنی چی هیچی نشده؟ دستم را گرفت و گفت بلند شو! ببرمت عقب. صدا زد یکی از اطلاعاتیها با موتور آمد و مرا برد سنگر بهداری. صداقت مسئول بهداری آنجا بود. گفتم: زود باش پانسمان کن باید برگردم. گفت یک سوزن هم باید بزنی. گفتم لازم نیست باید برگردیم. حریفش نشدم. سوزن که زد دیگر چیزی را نفهمیدم. ساعتی گذشت و چشمهایم باز شد. تا صداقت را دیدم شروع کردم به هوار کشیدن که این چی بود به من زدی؟ من باید الان توی خط باشم. گفت: خواب آور بود. به هر کی میزدم حداقل سه ساعت میخوابید. تو نیم ساعته بلند شدی. از سنگر بهداری زدم بیرون و پیاده دویدم طرف خط. هیچ وسیلهای نبود. بین راه حاج یدالهی جانشین لشکر را دیدم. آشفته بود. ترسیدم نکند خط سقوط کرده باشد. گفت: خلیل و محسن نیا شهید شدند. بعد آستینش را نشان داد و گفت: این تکههای مغز محسن نیاست. پا گذاشتم به دو. وقتی رسیدم دیدم سر خلیل از بدنش جدا شده و بچههای بهداری میبرندش پشت خط.
شهید خلیل مطهرنیا
اشلو تمام قد روی خاکریز میایستاد و تانک میزد
کلاش را برداشتم و رفتم پشت خاکریز. تا سرم را کردم بالا دیدم یکی پایم را کشید و از آن بالا سر خوردم پایین. رو برگرداندم و دیدم اصغر ماهوتی فرمانده گردان کمیل است. گفت: اینجا چه میکنی! گفتم: الان پاتک میشه. گفت: این به ما مربوطه. شما نباید اینجا باشی!. گوششان بدهکار حرفهای من نبود. نفر سومی هم آمد. مرا روی دست بلند کردند و گذاشتند توی ماشین. اصغر گفت: بندهی خدا برو توی سنگر فرماندهی کار خودت رو بکن. به جز ما گردانهای دیگهای هم هستن که باید از شما دستور بگیرن. مجبورم کردند بروم عقب. دقایقی بعد، پاتک عراقیها که شروع میشود، مرتضی جاویدی معروف به اشلو تمام قد روی خاکریز میایستد و با آرپیجی یکی از تانکها را میزند. بقیهی بچهها هم چهارتای دیگر را میزنند. سه تانک هم میآیند میچسبند به خاکریز و خودشان را تسلیم میکنند.
شهیدی که خبر دادند زنده است
فردای آن روز، توی اهواز جلسه داشتیم که خبر دادند محسن نیا زنده است و یک چشمش تخلیه شده و سرش را عمل جراحی کردهاند. او را با شهدا حمل کرده بودند پشت خط و چون سرش شکافته بود و مقداری مواد سفید رنگ از آن پرتاب شده بود بیرون، دیگر بچهها شک نکرده بودند که شهید شده، اما زنده مانده بود.