در انتهای سالن انتظار دادگاه خانواده، تک و تنها نشسته و به گوشهای خیره شده است. کنارش مینشینم، ولی اصلا متوجه حضور من نمیشود. خودم را معرفی میکنم؛ با قاطعیت میگوید: «حرفی ندارم چون داستان زندگی من به درد شما نمیخورد.»
شهدای ایران: از جایم بلند میشوم و چند قدمی از او دور میشوم که میگوید: «آقای خبرنگار، باور کنید که طلاق برایم خیلی سخت است، ولی به نظرم تحمل شرایط فعلیام سختتر از تحمل سختیهای طلاق است. اگر اجازه بدهید، داستان تلخ زندگیام را بگویم شاید یک نفر پیدا شد، اشتباه من را شنید و راهش را کج انتخاب نکرد.»
عضویت در سایت دوستیابی برای سرگرمی
مدرک تحصیلیاش را از داخل کیف چرمیاش بیرون میآورد و روی مانتوی قرمز رنگش میگذارد و میگوید: الان ۳۱ ساله هستم و فقط ۲ سال از شروع زندگی مشترکم گذشته است. برای ازدواج خیلی سختگیر بودم چراکه میخواستم بهترین انتخاب را داشته باشم به همین دلیل تا ۲۹ سالگی ازدواج نکردم، اما همه چیز دست به دست هم داد تا در مهمترین انتخاب زندگیام، بزرگترین اشتباه را مرتکب شوم. البته دیگر از تنهایی خسته شده بودم. بعد از اینکه فوق لیسانسم را گرفتم، خیلی زود در شرکت یکی از آشنایان کار پیدا کردم و مشغول به کار شدم. درآمدم بد نبود، اما زندگی برایم یکنواخت شده بود. چند وقتی بیحوصله و پرخاشگر شده بودم تا اینکه به پیشنهاد یکی از دوستان برای سرگرمی در یک سایت دوستیابی عضو شدم.
کنجکاوی برای شناخت روحیات پسر جوان
با گفتن این جمله بلند میشود و صدای کفشهایش توجه افرادی را که در سالن نشستهاند، جلب میکند. انگار همه خاطرات آن روزی را که در این سایت عضو شده بود در ذهنش مرور میکند.
از ناراحتی مجبور میشود که چند قدمی راه برود تا دلش کمی آرام بگیرد. بعد دوباره برمیگردد: یک نام کاربری برای خودم ساختم و وارد دنیای آدمهایی شدم که هیچ کدامشان را نمیشناختم. چند روزی نگذشته بود که یک پیام دوستی از یک پسر جوان توجهم را جلب کرد. به پیام دوستی پاسخ مثبت دادم و کنجکاویام برای شناخت آن پسر هر روز بیشتر میشد. بیشتر صحبتهایمان درمورد دیدگاههایمان درباره زندگی مشترک بود که با او در بعضی موارد توافق داشتم و در بعضی موارد نقدهایی به یکدیگر وارد میکردیم، البته تنها اطلاعاتی که از یکدیگر داشتیم، اطلاعات کاربریمان بود. او در پروفایل کاربریاش نوشته بود که اهل شهر دیگری است، دانشجوی دکتراست و ماهی ۳ تا ۴ میلیون هم درآمد دارد.
متفاوت بودن شخصیت حقیقی و شخصیت مجازی
بغض گلویش را گرفته است و بعضی از حرفهایش را به سختی میشنوم. با این حال، صحبتهایش را ادامه میدهد و میگوید: ۵ ماه از آشناییمان در فضای مجازی گذشته بود که او از من خواست همدیگر را ببینیم. من هم در این مدت مشتاق شده بودم که او را ببینم و پیشنهادش را پذیرفتم. در دیدار اولمان متوجه شدم که بر خلاف من، هویت مجازیاش با خودش خیلی فرق میکند؛ به طور مثال، اسم و عکس پروفایلش واقعی نبود. من هم به همین دلیل کمی ترسیدم، اما او گفت که دیدگاهها و عقایدش دقیقا همانهایی است که به من گفته و به دلایل شخصی، از نام کاربری و عکس غیر واقعی استفاده کرده است. بعد از کمی صحبت با هم، به یک کافی شاپ رفتیم و صحبتهایمان را آنجا ادامه دادیم.
ازدواج با مخالفت خانوادهها
او در حالی که خنده تلخی بر لبهایش مینشیند، اشکهای روی صورتش را پاک میکند و میگوید: بعد از آن، هر روز تماس تلفنی داشتیم و هر ماه حداقل ۳ بار حضوری همدیگر را میدیدیم. موضوع ازدواجم را با خانوادهام در میان گذاشتم و هرچند آنها مخالف بودند، اما او با خانوادهاش به خواستگاریام آمد. در جلسه خواستگاری متوجه شدم که خانواده او هم مخالف این ازدواج هستند، اما بالاخره خانوادهها با اصرار ما کوتاه آمدند و توانستیم با هم ازدواج کنیم.
ارتباط با دختران در سایت دوستیابی
روسریاش را کمی جلو میکشد و در حالی که اندوه و ندامت در چشمانش موج میزند، میگوید: فقط چند ماه از زندگی مشترکمان نگذشته بود که متوجه شدم او همچنان در سایتهای دوستیابی عضو است و با دخترهای دیگر ارتباط دارد. او حتی درباره درآمد و شغلش هم به من دروغ گفته بود، به طوری که پدرم در تحقیقاتش هم متوجه این ماجرا نشده بود، اما واقعا دانشجوی دکترا بود. بعد از این همه بیاعتمادی قول داد که رفتارهایش را اصلاح کند، اما نشد یا به قول خودش، نتوانست. من هم به خاطر اینکه عاشق بودم، یک سال تمام این شرایط را تحمل کردم، اما چند ماه پیش، او را در خیابان با یک خانم دیگر دیدم و تصمیمم را برای جدایی قطعی کردم. الان هم «ای کاش»های زیادی دارم که باید به شما بگویم، ولی از همه مهمترش این است که ای کاش برای ازدواجم، دل پدر و مادرم را با لجبازیهای بیمنطق خودم نمیشکستم.
*خراسان
عضویت در سایت دوستیابی برای سرگرمی
مدرک تحصیلیاش را از داخل کیف چرمیاش بیرون میآورد و روی مانتوی قرمز رنگش میگذارد و میگوید: الان ۳۱ ساله هستم و فقط ۲ سال از شروع زندگی مشترکم گذشته است. برای ازدواج خیلی سختگیر بودم چراکه میخواستم بهترین انتخاب را داشته باشم به همین دلیل تا ۲۹ سالگی ازدواج نکردم، اما همه چیز دست به دست هم داد تا در مهمترین انتخاب زندگیام، بزرگترین اشتباه را مرتکب شوم. البته دیگر از تنهایی خسته شده بودم. بعد از اینکه فوق لیسانسم را گرفتم، خیلی زود در شرکت یکی از آشنایان کار پیدا کردم و مشغول به کار شدم. درآمدم بد نبود، اما زندگی برایم یکنواخت شده بود. چند وقتی بیحوصله و پرخاشگر شده بودم تا اینکه به پیشنهاد یکی از دوستان برای سرگرمی در یک سایت دوستیابی عضو شدم.
کنجکاوی برای شناخت روحیات پسر جوان
با گفتن این جمله بلند میشود و صدای کفشهایش توجه افرادی را که در سالن نشستهاند، جلب میکند. انگار همه خاطرات آن روزی را که در این سایت عضو شده بود در ذهنش مرور میکند.
از ناراحتی مجبور میشود که چند قدمی راه برود تا دلش کمی آرام بگیرد. بعد دوباره برمیگردد: یک نام کاربری برای خودم ساختم و وارد دنیای آدمهایی شدم که هیچ کدامشان را نمیشناختم. چند روزی نگذشته بود که یک پیام دوستی از یک پسر جوان توجهم را جلب کرد. به پیام دوستی پاسخ مثبت دادم و کنجکاویام برای شناخت آن پسر هر روز بیشتر میشد. بیشتر صحبتهایمان درمورد دیدگاههایمان درباره زندگی مشترک بود که با او در بعضی موارد توافق داشتم و در بعضی موارد نقدهایی به یکدیگر وارد میکردیم، البته تنها اطلاعاتی که از یکدیگر داشتیم، اطلاعات کاربریمان بود. او در پروفایل کاربریاش نوشته بود که اهل شهر دیگری است، دانشجوی دکتراست و ماهی ۳ تا ۴ میلیون هم درآمد دارد.
متفاوت بودن شخصیت حقیقی و شخصیت مجازی
بغض گلویش را گرفته است و بعضی از حرفهایش را به سختی میشنوم. با این حال، صحبتهایش را ادامه میدهد و میگوید: ۵ ماه از آشناییمان در فضای مجازی گذشته بود که او از من خواست همدیگر را ببینیم. من هم در این مدت مشتاق شده بودم که او را ببینم و پیشنهادش را پذیرفتم. در دیدار اولمان متوجه شدم که بر خلاف من، هویت مجازیاش با خودش خیلی فرق میکند؛ به طور مثال، اسم و عکس پروفایلش واقعی نبود. من هم به همین دلیل کمی ترسیدم، اما او گفت که دیدگاهها و عقایدش دقیقا همانهایی است که به من گفته و به دلایل شخصی، از نام کاربری و عکس غیر واقعی استفاده کرده است. بعد از کمی صحبت با هم، به یک کافی شاپ رفتیم و صحبتهایمان را آنجا ادامه دادیم.
ازدواج با مخالفت خانوادهها
او در حالی که خنده تلخی بر لبهایش مینشیند، اشکهای روی صورتش را پاک میکند و میگوید: بعد از آن، هر روز تماس تلفنی داشتیم و هر ماه حداقل ۳ بار حضوری همدیگر را میدیدیم. موضوع ازدواجم را با خانوادهام در میان گذاشتم و هرچند آنها مخالف بودند، اما او با خانوادهاش به خواستگاریام آمد. در جلسه خواستگاری متوجه شدم که خانواده او هم مخالف این ازدواج هستند، اما بالاخره خانوادهها با اصرار ما کوتاه آمدند و توانستیم با هم ازدواج کنیم.
ارتباط با دختران در سایت دوستیابی
روسریاش را کمی جلو میکشد و در حالی که اندوه و ندامت در چشمانش موج میزند، میگوید: فقط چند ماه از زندگی مشترکمان نگذشته بود که متوجه شدم او همچنان در سایتهای دوستیابی عضو است و با دخترهای دیگر ارتباط دارد. او حتی درباره درآمد و شغلش هم به من دروغ گفته بود، به طوری که پدرم در تحقیقاتش هم متوجه این ماجرا نشده بود، اما واقعا دانشجوی دکترا بود. بعد از این همه بیاعتمادی قول داد که رفتارهایش را اصلاح کند، اما نشد یا به قول خودش، نتوانست. من هم به خاطر اینکه عاشق بودم، یک سال تمام این شرایط را تحمل کردم، اما چند ماه پیش، او را در خیابان با یک خانم دیگر دیدم و تصمیمم را برای جدایی قطعی کردم. الان هم «ای کاش»های زیادی دارم که باید به شما بگویم، ولی از همه مهمترش این است که ای کاش برای ازدواجم، دل پدر و مادرم را با لجبازیهای بیمنطق خودم نمیشکستم.
*خراسان