شهدای ایران: مادر میگوید: وقتی یک چیز را گم میکنی همهاش به دنبالش میگردی. حالا فکر کن بچهات گم بشود. همیشه در انتظاری... «شهربانو سلطانی» مادر شهید «حمیدرضا فصیح خوشکلام» است که بعد از گذشت 26 سال از شهادت پسرش، با او در معراج شهدای تهران دیدار میکند. 26 سال پیش وقتی حمید رضا به خدمت سربازی رفت، آتش جنگ بیداد میکرد. فقط یکماه به اتمام دوره سربازیاش مانده بود که در منطقه عملیاتی فاو مفقود الاثر شد. و مادر سالها چشم انتظار خبری از فرزند 19 سالهاش ماند. خودش میگوید تا دو سال پیش هنوز امیدوار بودم جزو اسرای ایرانی از عراق بازگردد اما پیش خود گفتم دیگر تمام اسرا تا حالا باید به شهادت رسیده باشند. مادر نه توقعی دارد و نه خواهشی. او فقط دعا می کند. هم در حق فرزند شهیدش و هم در حق همه مادران و خانوادههای چشم به راهی که با شنیدن صدای در هنوز فکر میکنند خبری از فرزندشان رسیده است.
شهید «حمیدرضا فصیح خوشکلام» نخستین فرزند از 4 فرزند خانواده بود. پدر او 5 سال پیش پس از تحمل سالها چشمانتظاری دار فانی را وداع گفت. این شهید تازه تفحص شده متولد مردادماه 1342 تهران بود. او بهعنوان سرباز از طریق لشکر 92 زرهی اهواز به جبهه اعزام شد و در 28 فروردین 1367 در تک دشمن در منطقه عملیاتی فاو به شهادت رسید. پیکر این شهید 19ساله در منطقه فاو باقی ماند و در شمار شهدای مفقود الجسد باقی قرار گرفت. سرانجام در عملیات تفحص اخیر پیکر او توسط کمیته جستوجوی مفقودین ستادکل نیروهای مسلح کشف و هویت پیکر وی از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.
حمیدرضا حتی در کودکی اصرار بر خواندن نماز جماعت در مسجد را داشت
مادر این شهید والامقام در گفتوگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، از خصوصیات اخلاقی فرزند ارشدش که حالا شهید شده روایت میکند و میگوید: پسر من دیپلمش را گرفت و بعد یک سال به جبهه رفت. همه از بچه من راضی بودند. معلمها و مدیرها. اصلا ماه بود. کوچکترین بد اخلاقی نداشت. وقتی بچهام شهید شد گفتم خدایا تو گلها را میبری. آنجا دیگر باورم شد. گاهی مینشینم و میگویم کاش کمی اذیتم میکردی مادر! کاش کمی از تو ناراضی بودم و دل از تو میکندم. مادران البته دل نمیکنند حتی اگر بچه اذیت کند اما او اذیتی هم نداشت. ما سبزه میدان نزدیک گلوبندک مینشستیم. یادم هست کلی برف میآمد این بچهام هم هنوز کوچک بود و مدرسه نمیرفت. در آن وضعیت برف و سرما به پدربزرگش اصرار میکرد برود مسجد. میگفت میخواهم بروم مسجد نماز بخوانم در حالیکه اصلا هنوز نمازی به او واجب نشده بود. میگفتیم در خانه بخوان. میگفت: میخواهم پهلوی آقا بخوانم و پشت آقا بایستم به جماعت. از همان کوچکی اخلاق به خصوصی داشت. حرف هیچ کس را نمیگذاشت توی خانه بزنیم تا نکند غیبتی شود. در میان بچههایم تک بود. بچه اولم بود. اگر غذایی را دوست نداشت اصلا نمیگفت. مظلوم بود. فامیل دوست بود. هر چه از خوبیش بگویم کم گفتهام.
آخرین ماه خدمت سربازیاش بود که به شهادت رسید
او ادامه میدهد: تا یک سال اول بعد از شهادتش من مدام خوابش را میدیدم میگفت می روم به دایی سر بزنم. خیلی نامه مینوشت و میفرستاد. وقتی بمباران صدام زیاد شده بود میگفت شما بروید شمال، من دلواپس شما هستم. ما خانه سازمانی مینشستیم. پدرش ارتشی بود. حمید رضا میگفت من میدانم صدام برای زدن این ساختمانهای سازمانی برنامه دارد. نگران شما هستم بروید شمال. یکسری آمد تهران که دیگر سربازی اش تمام شده بود. عکس انداخته بود که تسویه حساب کند و برگردد. من نماز جمعه بودم که آقای رفسنجانی اعلام کرد که اضافه خدمت به همه سربازان اضافه شده است. سه یا چهار ماه اضافه خدمت خوردند این بچهها. حمیدرضا دو ماه دیگر خدمت کرد و آخرین روزهای خدمتش بود که به شهادت رسید.
تا دو سال پیش فکر میکردم اسیر است
شهربانو سلطانی از روزی که نخستین خبر را از مفقود شدن فرزندش شنید میگوید و چنین روایت میکند: همسایهها یک چیزهایی از رادیو و اینها فهمیده بودند و به من نگفته بودند. بعدا من را با خبر کردند که در فلان حمله فاو بچه شما پشت توپخانه و در خط دوم بوده و شهید نشده است. به من گفتند 150 اسیر داریم احتمالاً او هم اسیر شده است. آخرش مدتی که گذشت گفتند ما نامش را میزنیم شهید. چون نام و نشانی آنهایی که در دست صدام اسیر شدهاند را نداریم. بچه برادر من هم در فاو بود میگفت عمه من آنجاها را گشتم و هیچ نشانی پیدا نکردم. پیش خودم میگفتم اگر قسمت باشد برمیگردد. گاهی که دلتنگش میشدم به نیتش ختم قرآن میگرفتم اما همهاش فکر میکردم اسیر است و برمیگردد. من این دو سال آخر شهادتش را باور کردم گفتم دیگر هر چه اسیر بوده صدام کشته است و حتما بچه من هم شهید شده.
سر مزار شهدای گمنام میگفتم شما اینجایید و مادرانتان دارند دنبال شما میگردند
مادر شهید فصیح خوش کلام برای پسرش یادبودی در بهشت زهرا(س) نگرفت اما هر بار که به میان مزار شهدای گمنام میرفت یاد او را زنده میکرد. او میگوید: هنوز بچه من گمنام نشده بود. بهشت زهرا(س) سر مزار شهدای گمنام میرفتم و گریه میکردم و میگفتم شما اینجایید و مادرانتان آنجاها دارند دنبال شما میگردند. برای حضرت فاطمه(س) گریه میکردم و میگفتم قبر شما هم گمنام است تا خانواده گمنام ها بتوانند نسبت به این موضوع صبر کنند. حالا خوب است که پیکرش آمده. دیگر میتوانم گاهی بروم و یک درد و دلی با او کنم. وقتی دلم تنگ میشود با او سر مزارش صحبت میکنم.
مادری که بچهاش را گم کرده همیشه در انتظار است/همیشه میگفتیم بچههای ما مانند حضرت زهرا(س) گمناماند
او همچنین از سختی روزهای دوری و انتظار و 26 سال چشم به راهی چنین میگوید: سالهای دوری خیلی سخت گذشت. خدا نصیب هیچ کس نکند. گمنام داشتن سخت است. شما وقتی یک چیزی را گم میکنی همیشه میخواهی بگردی و پیدایش کنی هر جای خانه را میگردی به دنبالش. حالا فکر کن بچه آدم گم شود. همیشه در انتظاری. مادران شهدای گمنام خیلی سختی میکشند. اما ما همیشه میگفتیم حضرت فاطمه(س) گمنام است و بچه های ما هم گمنامند. دیگر باید صبر کرد. هیچ وقت جلوی بچه هایم گریه نمیکردم. دیشب که خبر آمدن حمیدرضا را شنیدم از شب تا صبح در اتاق را بستم و با خودم گریه کردم و با بچه ام درد و دل کردم.
در مقابل مادرانی که دو یا سه شهید دادند خجالت میکشم
شهربانو سلطانی دعاهای زیبایی برای فرزندش و خانواده شهدای گمنام دارد. او در پایان میگوید: من همیشه دعا میکنم و میگویم و به پسرم میگویم من از تو راضیم خدا هم از تو راضی باشد. بروی و با شهدای کربلا محشور شوی. من در حق خودش دعا میکنم و میگویم بچهام جایش خوب باشد. دعا میکنم خدا صبر زینبی به مادر شهدای گمنام بدهد. امروز یکی از بسیجیان محل زنگ زده و میگوید ما هم شهید گمنام داریم دعا کن از چشم انتظاری در بیاییم. میگوید همیشه در که میزنند یا خبری از بنیاد شهید میآورند به هم میریزد و فکر میکند خبری از فرزندش است. خدا انشاالله از این صبر زینبی به همه بدهد و خدا دلشان را شاد کند تا گمنامشان پیدا شود و از دل نگرانی در بیایند. من در مقابل مادرانی که دو یا سه شهید دادند خجالت میکشم. من از حضرت زینب(س) به خاطر مصیبتهایی که کشید خجالت میکشم. ما در مقابل آنها هیچ چیز نیستیم. خدا انشاالله گناهان ما را به خاطر شهدا ببخشد.
شهید «حمیدرضا فصیح خوشکلام» نخستین فرزند از 4 فرزند خانواده بود. پدر او 5 سال پیش پس از تحمل سالها چشمانتظاری دار فانی را وداع گفت. این شهید تازه تفحص شده متولد مردادماه 1342 تهران بود. او بهعنوان سرباز از طریق لشکر 92 زرهی اهواز به جبهه اعزام شد و در 28 فروردین 1367 در تک دشمن در منطقه عملیاتی فاو به شهادت رسید. پیکر این شهید 19ساله در منطقه فاو باقی ماند و در شمار شهدای مفقود الجسد باقی قرار گرفت. سرانجام در عملیات تفحص اخیر پیکر او توسط کمیته جستوجوی مفقودین ستادکل نیروهای مسلح کشف و هویت پیکر وی از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.
حمیدرضا حتی در کودکی اصرار بر خواندن نماز جماعت در مسجد را داشت
مادر این شهید والامقام در گفتوگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، از خصوصیات اخلاقی فرزند ارشدش که حالا شهید شده روایت میکند و میگوید: پسر من دیپلمش را گرفت و بعد یک سال به جبهه رفت. همه از بچه من راضی بودند. معلمها و مدیرها. اصلا ماه بود. کوچکترین بد اخلاقی نداشت. وقتی بچهام شهید شد گفتم خدایا تو گلها را میبری. آنجا دیگر باورم شد. گاهی مینشینم و میگویم کاش کمی اذیتم میکردی مادر! کاش کمی از تو ناراضی بودم و دل از تو میکندم. مادران البته دل نمیکنند حتی اگر بچه اذیت کند اما او اذیتی هم نداشت. ما سبزه میدان نزدیک گلوبندک مینشستیم. یادم هست کلی برف میآمد این بچهام هم هنوز کوچک بود و مدرسه نمیرفت. در آن وضعیت برف و سرما به پدربزرگش اصرار میکرد برود مسجد. میگفت میخواهم بروم مسجد نماز بخوانم در حالیکه اصلا هنوز نمازی به او واجب نشده بود. میگفتیم در خانه بخوان. میگفت: میخواهم پهلوی آقا بخوانم و پشت آقا بایستم به جماعت. از همان کوچکی اخلاق به خصوصی داشت. حرف هیچ کس را نمیگذاشت توی خانه بزنیم تا نکند غیبتی شود. در میان بچههایم تک بود. بچه اولم بود. اگر غذایی را دوست نداشت اصلا نمیگفت. مظلوم بود. فامیل دوست بود. هر چه از خوبیش بگویم کم گفتهام.
آخرین ماه خدمت سربازیاش بود که به شهادت رسید
او ادامه میدهد: تا یک سال اول بعد از شهادتش من مدام خوابش را میدیدم میگفت می روم به دایی سر بزنم. خیلی نامه مینوشت و میفرستاد. وقتی بمباران صدام زیاد شده بود میگفت شما بروید شمال، من دلواپس شما هستم. ما خانه سازمانی مینشستیم. پدرش ارتشی بود. حمید رضا میگفت من میدانم صدام برای زدن این ساختمانهای سازمانی برنامه دارد. نگران شما هستم بروید شمال. یکسری آمد تهران که دیگر سربازی اش تمام شده بود. عکس انداخته بود که تسویه حساب کند و برگردد. من نماز جمعه بودم که آقای رفسنجانی اعلام کرد که اضافه خدمت به همه سربازان اضافه شده است. سه یا چهار ماه اضافه خدمت خوردند این بچهها. حمیدرضا دو ماه دیگر خدمت کرد و آخرین روزهای خدمتش بود که به شهادت رسید.
تا دو سال پیش فکر میکردم اسیر است
شهربانو سلطانی از روزی که نخستین خبر را از مفقود شدن فرزندش شنید میگوید و چنین روایت میکند: همسایهها یک چیزهایی از رادیو و اینها فهمیده بودند و به من نگفته بودند. بعدا من را با خبر کردند که در فلان حمله فاو بچه شما پشت توپخانه و در خط دوم بوده و شهید نشده است. به من گفتند 150 اسیر داریم احتمالاً او هم اسیر شده است. آخرش مدتی که گذشت گفتند ما نامش را میزنیم شهید. چون نام و نشانی آنهایی که در دست صدام اسیر شدهاند را نداریم. بچه برادر من هم در فاو بود میگفت عمه من آنجاها را گشتم و هیچ نشانی پیدا نکردم. پیش خودم میگفتم اگر قسمت باشد برمیگردد. گاهی که دلتنگش میشدم به نیتش ختم قرآن میگرفتم اما همهاش فکر میکردم اسیر است و برمیگردد. من این دو سال آخر شهادتش را باور کردم گفتم دیگر هر چه اسیر بوده صدام کشته است و حتما بچه من هم شهید شده.
سر مزار شهدای گمنام میگفتم شما اینجایید و مادرانتان دارند دنبال شما میگردند
مادر شهید فصیح خوش کلام برای پسرش یادبودی در بهشت زهرا(س) نگرفت اما هر بار که به میان مزار شهدای گمنام میرفت یاد او را زنده میکرد. او میگوید: هنوز بچه من گمنام نشده بود. بهشت زهرا(س) سر مزار شهدای گمنام میرفتم و گریه میکردم و میگفتم شما اینجایید و مادرانتان آنجاها دارند دنبال شما میگردند. برای حضرت فاطمه(س) گریه میکردم و میگفتم قبر شما هم گمنام است تا خانواده گمنام ها بتوانند نسبت به این موضوع صبر کنند. حالا خوب است که پیکرش آمده. دیگر میتوانم گاهی بروم و یک درد و دلی با او کنم. وقتی دلم تنگ میشود با او سر مزارش صحبت میکنم.
مادری که بچهاش را گم کرده همیشه در انتظار است/همیشه میگفتیم بچههای ما مانند حضرت زهرا(س) گمناماند
او همچنین از سختی روزهای دوری و انتظار و 26 سال چشم به راهی چنین میگوید: سالهای دوری خیلی سخت گذشت. خدا نصیب هیچ کس نکند. گمنام داشتن سخت است. شما وقتی یک چیزی را گم میکنی همیشه میخواهی بگردی و پیدایش کنی هر جای خانه را میگردی به دنبالش. حالا فکر کن بچه آدم گم شود. همیشه در انتظاری. مادران شهدای گمنام خیلی سختی میکشند. اما ما همیشه میگفتیم حضرت فاطمه(س) گمنام است و بچه های ما هم گمنامند. دیگر باید صبر کرد. هیچ وقت جلوی بچه هایم گریه نمیکردم. دیشب که خبر آمدن حمیدرضا را شنیدم از شب تا صبح در اتاق را بستم و با خودم گریه کردم و با بچه ام درد و دل کردم.
در مقابل مادرانی که دو یا سه شهید دادند خجالت میکشم
شهربانو سلطانی دعاهای زیبایی برای فرزندش و خانواده شهدای گمنام دارد. او در پایان میگوید: من همیشه دعا میکنم و میگویم و به پسرم میگویم من از تو راضیم خدا هم از تو راضی باشد. بروی و با شهدای کربلا محشور شوی. من در حق خودش دعا میکنم و میگویم بچهام جایش خوب باشد. دعا میکنم خدا صبر زینبی به مادر شهدای گمنام بدهد. امروز یکی از بسیجیان محل زنگ زده و میگوید ما هم شهید گمنام داریم دعا کن از چشم انتظاری در بیاییم. میگوید همیشه در که میزنند یا خبری از بنیاد شهید میآورند به هم میریزد و فکر میکند خبری از فرزندش است. خدا انشاالله از این صبر زینبی به همه بدهد و خدا دلشان را شاد کند تا گمنامشان پیدا شود و از دل نگرانی در بیایند. من در مقابل مادرانی که دو یا سه شهید دادند خجالت میکشم. من از حضرت زینب(س) به خاطر مصیبتهایی که کشید خجالت میکشم. ما در مقابل آنها هیچ چیز نیستیم. خدا انشاالله گناهان ما را به خاطر شهدا ببخشد.