در بهبهان دکتر سریع مرا در بیمارستان بستری کرد، روی تخت دراز کشیده بودم، دیدم که دکتر آمد بالای سرم چهرهاش نگران بود. نمیدانستم چه چیزی می خواهد بگوید. منتظر بودم. خیلی مقدمه چینی کرد.
به گزارش شهدای ایران، بخش سوم خاطرات رزمنده زبیده واحدی را در ادامه میخوانید:
بچهام سقط شده بود
دوره ما تمام شده بود و باید به بندر برمیگشتیم. حالم خیلی بد بود. از وقتی یکی از رزمندهها را روی تخت جا به جا کرده بودم درد داشتم اما سعی میکردم، بی تفاوت باشم. در راه برگشت به بندر در بهبهان ایستادیم تا ناهار بخوریم. غذا آبگوشت بود. همه دور هم نشسته بودیم اما حال من لحظه به لحظه بدتر شد. از یکی از دوستانم خواستم که به دکتر برویم. در بهبهان دکتر سریع مرا در بیمارستان بستری کرد، روی تخت دراز کشیده بودم دیدم که دکتر آمد بالای سرم چهرهاش نگران بود. نمیدانستم چه چیزی می خواهد بگوید. منتظر بودم. خیلی مقدمه چینی کرد تا فهمیدم که بچهام سقط شده. حس خاصی داشتم، شاید اگر طور دیگری بود خیلی ناراحت میشدم اما الان جنگ بود. احساس غرور میکردم. من هم در راه جبهه و اعتقاداتم کاری کرده بودم. این جنین را در راه خدا تقدیم کردم و خوشحال بودم.
وقتی پاسدار شدم
امام دستور داده بود که همه بسیجی باشند. من هم عضو بسیج شدم. همانجا آموزشهای رزمی دیدم و با همه سلاحها آشنا شدم. کاملا آماده شده بودم اما دلم میخواست وارد سپاه بشوم، خیلی دوست داشتم. سال چهارم دبیرستان بودم که تصمیمم جدی شد، رفتم گزینش سپاه گفتم: میخوام پاسدار بشم. آقایی که آنجا بود و بعداً فهمیدم فامیلشان آقای جم است، گفت: شما؟ شما را طوری گفت انگار که انتظار نداشته باشد که یک خانم بیایید و برود پاسدار بشود.
منم خیلی محکم جواب دادم: بله من، مگه چه اشکالی داره؟ من که از بقیه کمتر نیستم .آقای جم گفت: من منظور خاصی نداشتم. همانجا مرا گزینش کرد و چند تا سوال از من پرسید و گفت که یه ضامن همکار باید شما رومعرفی کنه، یاد "دقت" افتادم که بعدها شهید شد. خیلی وقت میشد که همدیگر را میشناختیم. از زمان تحصیل با هم هماهنگ میکردیم که دانش آموزان را برای تظاهرات آماده کنیم، رفتم پیشش گفتم: واسه رفتن به سپاه شما ضامن من میشید؟ شهید دقت با کمال خوشحالی پذیرفت و همان روز وارد سپاه شدم. خیلی خوشحال بودم. مرا فرستادند دفتر تبلیغات اسلامی. کارم را شروع کردم. 6 ماه طول کشید ومن مسئول روابط عمومی دفتر تبلیغات بودم و عصرها هم میآمدم در مدرسهها آموزش نظامی میدادم. شهید دقت به من یک نامه داده بود، توی نامه نوشته بود باید برگردم و آموزش پرستاری و بهیاری هم ببینم. دوره چند روز بیشتر نبود و من همراه با چند تا از برادران دوره بهیاری را گذراندم بعد از آن رفتم توی بهیاری سپاه مشغول شدم.
*دفاع پرس
بچهام سقط شده بود
دوره ما تمام شده بود و باید به بندر برمیگشتیم. حالم خیلی بد بود. از وقتی یکی از رزمندهها را روی تخت جا به جا کرده بودم درد داشتم اما سعی میکردم، بی تفاوت باشم. در راه برگشت به بندر در بهبهان ایستادیم تا ناهار بخوریم. غذا آبگوشت بود. همه دور هم نشسته بودیم اما حال من لحظه به لحظه بدتر شد. از یکی از دوستانم خواستم که به دکتر برویم. در بهبهان دکتر سریع مرا در بیمارستان بستری کرد، روی تخت دراز کشیده بودم دیدم که دکتر آمد بالای سرم چهرهاش نگران بود. نمیدانستم چه چیزی می خواهد بگوید. منتظر بودم. خیلی مقدمه چینی کرد تا فهمیدم که بچهام سقط شده. حس خاصی داشتم، شاید اگر طور دیگری بود خیلی ناراحت میشدم اما الان جنگ بود. احساس غرور میکردم. من هم در راه جبهه و اعتقاداتم کاری کرده بودم. این جنین را در راه خدا تقدیم کردم و خوشحال بودم.
وقتی پاسدار شدم
امام دستور داده بود که همه بسیجی باشند. من هم عضو بسیج شدم. همانجا آموزشهای رزمی دیدم و با همه سلاحها آشنا شدم. کاملا آماده شده بودم اما دلم میخواست وارد سپاه بشوم، خیلی دوست داشتم. سال چهارم دبیرستان بودم که تصمیمم جدی شد، رفتم گزینش سپاه گفتم: میخوام پاسدار بشم. آقایی که آنجا بود و بعداً فهمیدم فامیلشان آقای جم است، گفت: شما؟ شما را طوری گفت انگار که انتظار نداشته باشد که یک خانم بیایید و برود پاسدار بشود.
منم خیلی محکم جواب دادم: بله من، مگه چه اشکالی داره؟ من که از بقیه کمتر نیستم .آقای جم گفت: من منظور خاصی نداشتم. همانجا مرا گزینش کرد و چند تا سوال از من پرسید و گفت که یه ضامن همکار باید شما رومعرفی کنه، یاد "دقت" افتادم که بعدها شهید شد. خیلی وقت میشد که همدیگر را میشناختیم. از زمان تحصیل با هم هماهنگ میکردیم که دانش آموزان را برای تظاهرات آماده کنیم، رفتم پیشش گفتم: واسه رفتن به سپاه شما ضامن من میشید؟ شهید دقت با کمال خوشحالی پذیرفت و همان روز وارد سپاه شدم. خیلی خوشحال بودم. مرا فرستادند دفتر تبلیغات اسلامی. کارم را شروع کردم. 6 ماه طول کشید ومن مسئول روابط عمومی دفتر تبلیغات بودم و عصرها هم میآمدم در مدرسهها آموزش نظامی میدادم. شهید دقت به من یک نامه داده بود، توی نامه نوشته بود باید برگردم و آموزش پرستاری و بهیاری هم ببینم. دوره چند روز بیشتر نبود و من همراه با چند تا از برادران دوره بهیاری را گذراندم بعد از آن رفتم توی بهیاری سپاه مشغول شدم.
*دفاع پرس