اما این زنان گمنام که روزی خالصانه چادرها را به کمر بستند و لباسهای رزمندگان را شستند، خاطرات شنیدنی از پشت جبهه به همراه دارند که تاریخ دیگری از دفاع مقدس را به تصویر میکشد.
“کبری افسری” یکی از زنان داوطلب پشت جبهه، از اهالی شهرری است که آن روزها با اصرار، خود را به مناطق جنگی غرب میرساند و به همراه زنان دیگر لباسها، پتوها و ظروف رزمندگان را میشست تا خدمتی به گفته خودش، هر چند کوچک به بچههای اسلام کرده باشد اما جنگ و جبهه هنوز خانم افسری را رها نکرده است.
استشمام گازهای شیمیایی در آن دوران سبب شده که امروز به اتکای دستگاه اکسیژنساز نفس بکشد و در جبهه دیگری بجنگد. این زن شیردل ۴ پسر دارد که همگی آنان نیز در نبرد حق علیه باطل شیمیایی شدهاند.
سراغش را که میگیرم، میگویند کمی برای مصاحبه بدقلق است و به این راحتیها حرف نمیزند. شماره منزلش را میگیرم، صدای بوقهای ممتد از پشت سیم تلفن کمی دلهره به جانم میاندازد. سرانجام صدایی از آن سوی سیم با چند سرفه کوتاه، پاسخ سلامم را میدهد. صدای خس خس ریههایش را میشنوم. فصل دیگری از کتاب حماسه بانوان ایران باز میشود و خانم افسری از پس ریههای شیمیاییاش دلخراش اما شیرین خاطره تعریف میکند.
میگوید: “اگر سراغم را گرفتی و نبودم بیا بیمارستان بقیهالله، هر ۲ یا ۳ ماه یکبار حدود یک ماه در این بیمارستان بستری میشوم”.
پشت جبهه لباس و پتو می شستیم
آن موقع همه دلشان میخواست بروند جبهه؛ آنقدر گریه و زاری میکردیم که دلشان به رحم میآمد و ما را هم با خودشان به مناطق جنگی میبردند. خدا رحمت کند، خانم مشیری را، در آن دوران ایشان سرپرست خانمهای داوطلب ری برای اعزام به جبهه بود.
از همه جای ایران ترک، بلوچ، فارس، شمالی، اصفهانی، تبریزی و شهرهای اطراف تهران زنان زیادی برای کمک به رزمندگان راهی مناطق جنگی میشدند.
انبار بزرگی در نزدیکی مناطق جنگی قرار داشت که زنان داوطلب برای شستن لباس رزمندگان، ملافه و پتو به آنجا اعزام میشدند. این انبار، در واقع انبار چایی بود که به آن چایخانه اهواز میگفتند که پس از آغاز جنگ به محلی برای شستشوی لباسهای رزمندگان تبدیل شده بود. بعدها به انبار شهید علمالهدی تغییر نام یافت.
بسیاری از زنان ری، ورامین و باقرشهر برای خدمت به رزمندگان داوطلب میشدند. به غیر از ما، چند اتوبوس هم از دزفول و اهواز برای کمک میآمدند.
کار شتسشو را به صورت شیفتی انجام میدادیم.
به این ترتیب تعدادی از خانمها صبح تا ظهر و عدهای دیگر از ظهر تا بعداز ظهر در آن انبار کار میکردند. در جاهای دیگر گاهی مدت طولانی در بیابان راه میرفتیم تا به انبار مورد نظر برسیم و کارمان را شروع کنیم.
احتمالا در سردشت شیمیایی شدم
شاید سال ۶۱ یا ۶۲ در سردشت، زیرا همان موقع بود که پس از برگشت به شهرری متوجه آثارش شدم.
چند وقت هم در بیمارستان فیروزآبادی بستری بودم. آلودگیهای باقی مانده از بمبهای شیمیایی عملیات شب قبل، ظرفهای پر از لجن و خاکآلوده و لباسهای رزمندگان و شهدا هم آلوده بودند.
در انباری که شستشو انجام میشد، کانتینرها هنگام خالی کردن لباسهای رزمندگان، پتوها و ملافهها کلی خاک و لجن هم به انباری منتقل میکردند. گاهی اوقات هم به مناطقی اعزام میشدیم که میگفتند دیشب اینجا را بمباران شیمیایی کردهاند و کسی به جایی دست نزند.
یکبار که در یکی از کوچههای نزدیک به انبار شستشو، مشغول جمعآوری سنگ بودم یکی از برادران پاسدار جلو آمد و گفت خانم این سنگها همه آلوده به بمبهای شیمیایی هستند، سریع بیایید داخل انبار؛ فکر میکنم شاید یکی از دلایل شیمیایی شدنم این موضوع باشد.
سه نفر بودیم که یکی از آنها هم ریههایش مانند من دچار مشکل شد. آن زمان میگفتند هر کس شیمیایی شود ۱۰ سال بعد آثار آن در بدنش ظاهر میشود اما من از همان موقع که از جبهه برگشتم، به دلیل سرفههای مکرر به پزشک مراجعه کردم و مشخص شد که ریههایم آسیب دیده است.
۳ پسرم جانباز شیمیایی هستند
چهار تا پسر دارم، پسر بزرگم در آن زمان در سپاه سرباز وظیفه بود و راننده جبهه محسوب میشد. سه پسر دیگرم که هنوز به سن قانونی برای رفتن به سربازی نرسیده بودند به عضویت بسیج درآمدند و راهی مناطق جنگی شدند.
در روزهای نخست کار، با دیدن لباسها سخت دلمان میگرفت اما هیچکس به خودش اجازه خستگی نمیداد و هر کس تلاش میکرد تا با شستن یک پتو یا آبکش کردن یک لباس بیشتر از بقیه، خدمت بیشتری به رزمندگان کرده باشد.
در آن روزها به خاطر افزایش تعداد مجروحان و شهیدان گویا کارکنان بیمارستانها و مراکز درمانی فرصت نمیکردند خردهریزههای پیکر رزمندگان را که بر اثر اصابت ترکش قطع شده بود، در همان بیمارستان از ملافهها جدا کنند. وقتی کانتینرهای بزرگ حاوی ملافه و پتو برای شستشو به انباری چایخانه اهواز میرسید، بسیار پیش میآمد که با تکههایی از بدن رزمندگان در لابه لای ملافههای خونینی که از بیمارستان برای شستشو و استفاده مجدد، به انباری میآمد، مواجه میشدیم.
مشاهده انگشتان قطع شده دست در ملافههای خونین و تکههایی از پا در پوتینهای خاکآلود رزمندگان صدای گریه و شیون زنهایی که بعضا فرزندان یا همسرانشان هم در جبهه بودند را بالا میبرد. با دیدن اعضای جدا شده بدن رزمندگان در پیچهای نامرتب پتوها و ملافهها در روزهای نخست صدای شیون و زاری سراسر انباری را پر میکرد اما هیچوقت این موضوع سبب نشد که کسی دست از کار بکشید. زنها اشک میریختند، برای پیروزی رزمندگان دعا میخواندند و تندتر از قبل کار میکردند.
پسر بزرگم، قاسم مدت بیشتری از بقیه بچهها در جبهه بود. ترکش خمپاره به ناحیه پایین بدنش اصابت کرده و بر اثر حملات شیمیایی نیز ریههایش آلوده شده است هر چند که بنیاد شهید مدارک او را قبول نکرد و در حال حاضر تحت حمایت این بنیاد نیست.
پسر دومم هم بر اثر موج انفجار ناراحتی عصبی دارد، دستهایش آسیب دیده و ریههایش هم شیمیایی شده است.
فرزند سومم علاوه بر آلودگی به گازهای شیمیایی، بر اثر اصابت ترکش، یکی از چشمهایش آسیب دیده است.
پسر کوچکم نیز ۷۰ درصد شیمیایی است. خدا را شکر در حال حاضر همه پسرهایم متاهل هستند و من هم با قاسم زندگی میکنم.
مادر خانم مشیری (سرپرست خانمهای داوطلب به جبهه) بیش از ۸۰ سال سن داشت و پیرزن ضعیف و لاغر اندمی بود. او هم همراه دخترش به مناطق جنگی میآمد.
میگفت خوب بلد است با پارچه قالی را رفو کند بنابراین گوشهای مینشست و لباسهای پاره رزمندگان را خیلی ظریف و حرفهای وصله میزد.
هنگام غروب که پادگانها شروع به کار میکردند از شدت صدای موشکها و وحشت به هوا میپریدیم. پیرزن بسیار عالم و دانایی بود. به خانمها روحیه میداد. موقع کار شستشو هم کسی حریفش نبود به زور خودش را به لگنها میرساند و میگفت این لباسها مال من هم هستند.
در آن زمان برای اسکان زنان داوطلب، خانههای سازمانی در نظر گرفته بودند که با توجه به ناامن بودن مناطق اطراف، دو نفر از برادران پاسدار به صورت شیفتی از این خانهها محافظت میکردند.
بعضی از همسران برادران پاسدار، دانشجو بودند و برای اینکه به همسرشان نزدیک باشند از شهرهای محل سکونت خود برای دانشگاه مریوان انتقالی گرفته بودند. یادم میآید که به مناسبت تولد فرزند یکی از پاسداران به منزل ایشان دعوت شدیم. منزل ایشان در مسافت بسیار دوری از خانههای سازمانی قرار داشت. هنگام بازگشت مادر خانم مشیری زودتر از همه برگشت.
خانمی که سرپرستی گروه را بر عهده داشت وقتی از نبود این پیرزن مطلع شد با گفتن جملات ناامید کننده در مورد ناامنی منطقه، دل همهمان را خالی میکرد. با اضطراب خود را به خانههای سازمانی رساندیم و در کمال تعجب دیدیم که پیرزن زودتر از همه به خانه رسیده و به آرامی گوشهای نشسته است.
وقتی از نگرانی ما مطلع شد با کمال خونسردی گفت: خب از همان راهی که رفته بودم برگشتم اینکه کاری نداشت. در حالی که آنقدر مسیر پیچ در پیچ بود که ما جوانها هم نمیتوانستیم آن را به این زودی یاد بگیریم.
برای اعزام به جبهه از ساعت ۲ به بعد اجازه نمیدادند اتوبوسهای ما وارد سنندج و مریوان شود. میگفتند منطقه ناامن است.
باید تا ساعت ۱۰ روز بعد در اتوبوس میماندیم تا منطقه امن شود و بتوانیم عبور کنیم زیرا کردهای عراق و کوملهها با آشنایی که به محل داشتند در لابهلای بوتهها و درختها پنهان میشدند و ماشینهایی را که از آن مسیر عبور میکردند را با تیر و خمپاره میزدند. حتی به شترها و قاطرهایی هم که بار میبردند رحم نمیکردند، در کل نمیخواستند کسی از این مسیرها رد شود.ژ
خوب به یاد دارم که مادر خانم مشیری به همه زنها یاد داده بود که هنگام عبور از آن مناطق حساس به جای ترس و دلهره آیه شریفه” و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لایبصرون” را بخوانیم تا دشمن ما را نبیند و به سلامت از معرکه رد شویم. پس از آن سالها هنوز معتقدم که ما آن زمان با خواندن این آیه خود را سالم و صحیح به مریوان میرساندیم.
من انتظار درصد و حکم و تقدیر ندارم اما میخواهم مسئولان کشورم جز حقیقت چیزی را نگویند. یعنی در مورد هر موضوعی فقط حقیقت را به مردم بگویند.
بنیاد شهید گفت ۴۰ تا شاهد از زمان جنگ بیار تا بیمه ات کنیم
خیر؛ توقعی هم از کسی ندارم چون وظیفهام را انجام دادهام. آن سالها جوان بودم و وقتی از پشت جبهه به خانه برمیگشتم میتوانستم پیاده هم از ونک تا بیمارستان بقیهالله بروم.
ریههایم آسیب دیده بود اما دوا و درمان کردن خرج چندانی نداشت و از پس هزینههایم بر میآمدم اما الان آنقدر هزینهها بالا رفته است که به سختی میتوانم داروهایم را تهیه کنم. مدتی است که تحت تکفل بیمه پسر سومم هستم و دفترچه گرفتهام.
چند سال قبل وقتی هزینه داروهایم بسیار بالا رفت برای گرفتن دفترچه خدمات درمانی به بنیاد شهید مراجعه کردم اما در آنجا به من گفتند باید ۴۰ نفر از کسانی را که آن زمان با هم به جبهه میرفتید پیدا کنید تا بیایند و در مورد حضور شما استشهاد دهند.
متاسفانه در مورد رسیدگی به جانبازان سر و صدا و تبلیغات در تلویزیون و رسانهها زیاد است اما این حکایت، حکایت صدای دهل است و آواز خوش آن از دور. هزینه چند اسپری تنفسی که باید روزانه استفاده کنم بسیار گران است.
من را به بیمارستان ساسان راه ندادند گفتند برای جانبازان شیمیایی است
اگر هم حملههای تنفسی در ماه شدید باشد این اسپریها زودتر تمام میشود. مدتی پیش میخواستم در بیمارستان ساسان بستری شوم اما گفتند ویژه جانبازان است و باید جای دیگری بروم!
در حال حاضر برای تنفس مجبور به استفاده از کپسول اکسیژنساز هستم. پزشکان میگویند قلبم هم مشکل پیدا کرده و نباید لحظهای بدون دستگاه نفس بکشم. معمولا بیرون نمیروم و برای شرکت در مهمانیها هم کپسول اکسیژنساز را همراه خود میبرم. اما اگر سراغم را گرفتی و نبودم بیا بیمارستان بقیهالله، هر ۲ یا ۳ ماه یکبار حدود یک ماه در این بیمارستان بستری میشوم.
انشالله که هرگز جنگ نشود اما اگر روزی دوباره این اتفاق افتاد، آن روز زودتر از بقیه پیشقدم میشوم. میدانم که نفس و جان کار کردن سالهای جنگ را ندارم اما میتوانم جسمم را همچون سنگری برای رزمندگان قرار دهم. چون همه چیز جنگ ما خدایی بود و آن جنگ برای ما نور بود. از هیچکس توقع و انتظاری ندارم فقط آرزو دارم که خدا توفیقم دهد تا از خجالت و شرمندگی شهدا درآیم.