در همين روزها چند شغل را براي کسب درآمد امتحان کردم تا اين که علاقه و استعدادم را در «مکانيکي» يافتم. به خاطر تلاش و انگيزه اي که داشتم توانستم در مدت بسيار کوتاهي «مکانيکي» را ياد بگيرم. با اعتمادي که صاحبکارم به من پيدا کرده بود پله هاي ترقي را خيلي زود پيمودم و به استادکاري ماهر تبديل شدم اين در حالي بود که هر روز وضعيت مالي ام بهتر مي شد تا اين که با پس اندازهايم تعميرگاه بزرگي راه اندازي کردم. اين شرايط ادامه داشت تا اين که روزي که سرنوشت در آن رقم خورده بود فرا رسيد. آن روز زن ۲۸ ساله اي خودروي پرايدش را که به تعمير اساسي نياز داشت به تعميرگاه سپرد. در مدت ۴ روزي که تعمير خودروي او طول کشيد سرنوشت ما نيز به هم گره خورد. در اين ۴ روز چنان شيفته او شده بودم که همه تفاوت هاي اجتماعي و اقتصادي را ناديده گرفتم. هر چند وضع مالي من خوب بود و انتظار يک زندگي تجملاتي را داشتم اما سيمين پس از مرگ پدرش با مسافرکشي مخارج خود و خانواده اش را تأمين مي کرد. از همه مهمتر ۵ سال از من بزرگ تر بود.
در اين ميان به مخالفت هاي خانواده ام گوش ندادم و خيلي زود زندگي مشترکمان را آغاز کرديم. با وجود آن که هدف من خوشبختي سيمين بود اما او تلاش مي کرد خانواده اش به نان و نوايي برسند، البته من هم سعي مي کردم تا رضايت همسرم را فراهم کنم، ولي او از هر بهانه اي براي سرکيسه کردن من استفاده مي کرد و با هر مشاجره لفظي با حالت قهر به منزل مادرش مي رفت تا من مبلغي را به خانواده اش بپردازم. حالا هم که او باردار شده، مدعي است بايد مبلغ هنگفتي را به حسابش واريز کنم تا فرزندم را دچار مشکلي نکند، البته من حاضرم اين مبلغ را بپردازم ولي مي ترسم اين آخرين باج خواهي او نباشد...
ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي
*خراسان