آن روز شرط عروسیات آن بود که بگذارم در کارت و عقیدهات آزاد باشی. نفهمیدم که اینقدر رفتنت سخت باشد. باور نمیکردم که بروی. اما من رفتم او همانجا ایستاده بود، اتوبوس دور میشد و من نگاهش میکردم.
به گزارش شهدای ایران، خاطره زیر روایتی از رزمنده زبیده واحدی است.
شاید هنوز نقش حنا روی دستهایم بود، 15 روز بیشتر نگذشته بود که برگشتم سر کار وقتی که برگشتم دیدم که همه آمادهاند برای رفتن، دلم گرفت نکند جا بمانم. در همین فکرها بودم که یکی از دوستانم آمد پیش من و گفت: نامه تو هم اومده زبیده، اگه میخوای بیا داریم میریم واسه کمک. خیلی خوشحال شدم. اما نگاهم به شوهرم گره خورد همان موقع بهش گفتم: بیا منو ببر خونه تا وسایلم رو جمع کنم. انتظار نداشت همچنین حرفی بزنم این را از چشمهایش خواندم.
سه بار حرفم را تکرار کردم، مات و مبهوت نگاهم میکرد تا خانه هیچ حرفی نزدیم، به خانه که رسیدیم من وسایلم را جمع میکردم و او همانجا گوشه اتاق نگاهم میکرد. به اینکه ساکم را میبندم صبح باید میرفتم نگاهش پر بود از بغض. دلم نمی خواست در چشمهایش نگاه کنم. شاید منصرف میشدم. باید میرفتم، ساخته شده بودم برای رفتن و نمیدانستم که برگشتی در کار هست یا نه. کمکم کرد ساکم را آورد تا کنار اتوبوس بهش سپرده بودم که به مادرم نگوید که من رفتم جبهه نگران میشد خودش از همه نگرانتر بود، مرتب سفارش میکرد و میگفت: زبیده جان مواظب خودت باش آن روز شرط عروسیات آن بود که بگذارم در کارت و عقیدهات آزاد باشی. نفهمیدم که اینقدر رفتنت سخت باشد. باور نمیکردم که بروی. اما من رفتم او همانجا ایستاده بود اتوبوس دور میشد و من نگاهش میکردم. توی ذهنم همه چیز بود شرط عروسیام، شوهرم، مادرم اما باید فقط به جبهه فکر میکردم و به رفتن و به اینکه یا برمیگردم؟....
*دفاع پرس
شاید هنوز نقش حنا روی دستهایم بود، 15 روز بیشتر نگذشته بود که برگشتم سر کار وقتی که برگشتم دیدم که همه آمادهاند برای رفتن، دلم گرفت نکند جا بمانم. در همین فکرها بودم که یکی از دوستانم آمد پیش من و گفت: نامه تو هم اومده زبیده، اگه میخوای بیا داریم میریم واسه کمک. خیلی خوشحال شدم. اما نگاهم به شوهرم گره خورد همان موقع بهش گفتم: بیا منو ببر خونه تا وسایلم رو جمع کنم. انتظار نداشت همچنین حرفی بزنم این را از چشمهایش خواندم.
سه بار حرفم را تکرار کردم، مات و مبهوت نگاهم میکرد تا خانه هیچ حرفی نزدیم، به خانه که رسیدیم من وسایلم را جمع میکردم و او همانجا گوشه اتاق نگاهم میکرد. به اینکه ساکم را میبندم صبح باید میرفتم نگاهش پر بود از بغض. دلم نمی خواست در چشمهایش نگاه کنم. شاید منصرف میشدم. باید میرفتم، ساخته شده بودم برای رفتن و نمیدانستم که برگشتی در کار هست یا نه. کمکم کرد ساکم را آورد تا کنار اتوبوس بهش سپرده بودم که به مادرم نگوید که من رفتم جبهه نگران میشد خودش از همه نگرانتر بود، مرتب سفارش میکرد و میگفت: زبیده جان مواظب خودت باش آن روز شرط عروسیات آن بود که بگذارم در کارت و عقیدهات آزاد باشی. نفهمیدم که اینقدر رفتنت سخت باشد. باور نمیکردم که بروی. اما من رفتم او همانجا ایستاده بود اتوبوس دور میشد و من نگاهش میکردم. توی ذهنم همه چیز بود شرط عروسیام، شوهرم، مادرم اما باید فقط به جبهه فکر میکردم و به رفتن و به اینکه یا برمیگردم؟....
*دفاع پرس