از آن روز، يعني 16 آذر سال 1332، 9 سال مي گذرد، ولي وقايع آن روز چنان در نظرم مجسم است که گويي همه را به چشم مي بينم؛ صداي رگبار مسلسل در گوشم طنين مي اندازد، سکوت موحش بعد از رگبار بدنم را مي لرزاند، «آهِ» بلند و ناله جانگدازِ مجروحان را، در ميان اين سکوت دردناک، مي شنوم. دانشکده فنيِ خون آلود را، در آن روز و روزهاي بعد، به رأي العين مي بينم. آن روز، ساکت ترينِ روزها بود. چون شواهد و آثار، احتمال وقوع حادثه اي را نشان مي داد، دانشجويان بي اندازه آرام و هوشيار بودند که به هيچ وجه بهانه اي به دست کودتاچيان ندهند. پس چرا و چگونه دانشگاه گلوله باران شد؟ چطور سه نفر از بهترين دوستان ما، بزرگ نيا، قندچي و رضوي به شهادت رسيدند؟
اعمال خائنانه دولتِ کودتا، هرروز بر بغض و کينه مردم مي افزود و بر آتش خشم وغضب آنان دامن مي زد. از روز 14 آذر، راهپيمايي ها شدت بيشتري پيدا کرد. در بازار و دانشگاه عده اي دستگير شدند. روز 15 آذر، مجدداً، تظاهرات بي سابقه اي در دانشگاه و بازار برگزار شد. در دانشکدههاي پزشکي، حقوق، علوم و دندانپزشکي، تظاهرات، موضعي بود؛ جلوي هر دانشکده مستقلاً انجام مي گرفت و سرانجام با يورش سربازان خاتمه مي يافت و عده اي دستگير مي شدند. در بازار نيز، همزمان با تظاهرات دانشجويان، مردم دست به اعتصاب زدند و شروع به تظاهرات کردند و عده اي توسط مأموران نظامي گرفتار شدند. از طرفي، در تاريخ 24 آبان اعلام شده بود که نيکسون، معاون رئيس جمهور آمريکا، از طرف آيزنهاور، به ايران مي آيد. نيکسون به ايران مي آمد تا نتايج «پيروزي سياسي اميدبخشي که در ايران نصيب قواي طرفدار تثبيت اوضاع و قواي آزادي شده است» (نقل از نطق آيزنهاور در کنگره آمريکا بعد از کودتاي 28 مرداد) را ببيند. دانشجويان مبارز دانشگاه، تصميم گرفتند که هنگام ورود نيکسون، ضمن دمونستراسيون [تظاهرات] عظيمي، نفرت و انزجار خود را به دستگاه کودتا و طرفداري خود را از دکتر مصدق نشان دهند. تظاهرات عليه افتتاح مجدد سفارت و اظهار تنفر به دادگاهِ «حکيم فرموده»، همه جا به چشم مي خورد و وقوع تظاهرات هنگام ورود نيکسون حتمي بود. ولي اين تظاهرات براي دولتيان خيلي گران تمام مي شد، چون تار و پود وجود آن ها بستگي به کمک سرشار آمريکا داشت. اين بود که دستگاه براي خفه کردن مردم و جلوگيري از تظاهرات، از ارتکاب هيچ جنايتي اِبا نداشت. روز 15 آذر، يکي از دربانان دانشگاه شنيده بود که تلفني به يکي از افسران گارد دانشگاه دستور مي رسد که «بايد دانشجويي را شقه کرد و جلوي در بزرگ دانشگاه آويخت که عبرت همه شود و هنگام ورود نيکسون صداها خفه گردد و جنبنده اي نجنبد ... .» دولت بغض و کينه شديدي نسبت به دانشگاه داشت. دانشجويان، پرچمدار مبارزات ملي بودند و با فعاليت مداوم و موثر خود هيئت حاکمه را به سقوط تهديد مي کردند. دولت با خراب کردن سقف بازار و غارت اموال رهبران آن، بازاريان را کم و بيش مجبور به سکوت کرد، اما دانشگاه همچون خاري در چشم دستگاه مي خليد و دست از مبارزه برنمي داشت. رژيم همچون درنده خونخوارِ به کمين نشسته اي، دندان تيز کرده بود که از دانشجويان مبارز انتقام بگيرد؛ انتقامي که عبرت همگان شود.
حدود ساعت 10 صبح ... ما در کلاس دوم دانشکده فني، که در حدود 160 دانشجو داشت، مشغول درس خواندن بوديم. آقاي مهندس شمس، استاد نقشه برداري، تدريس مي کرد. صداي چکمه سربازان از راهرو پشت در به گوش رسيد. اضطراب و ناراحتي بر همه مستولي شده بود و کسي به درس توجه نمي کرد. در اين هنگام پيشخدمت دانشکده مخفيانه وارد کلاس شد و به دانشجويان گفت: «بسيار مواظب باشيد. چون سربازان مي خواهند به کلاس حمله کنند اگر اعلاميه يا روزنامه اي داريد از خود دور کنيد، مهندس خليلي به شدت عصباني است و تلاش مي کند از ورود سربازان به کلاس جلوگيري کند ولي معلوم نيست که قادر به اين کار باشد.» مهندس خليلي و دکتر عابدي، رئيس و معاون دانشکده فني، با تمام قوا مي کوشيدند از ورود سربازان به کلاس جلوگيري کنند. ولي سربازان نه تنها به حرف آنها اهميتي ندادند، بلکه آنها را به مرگ تهديد کردند. تا بالاخره در کلاس به شدت به هم خورد و پنج سرباز با مسلسل سبک وارد کلاس شدند. عده اي از سربازان، دانشکده فني را به کلي محاصره کرده بودند تا کسي نگريزد. اکثر دانشجويان کوشيدند از درهاي جنوبي و غربي دانشکده خارج شوند. در اين ميان بغض يکي از دانشجويان ترکيد. او که مرگ را به چشم مي ديد و خود را کشته مي دانست ديگر نتوانست اين همه فشار دروني را تحمل کند و آتش از سينه پرسوز و گدازش به شکل شعارهاي کوتاه بيرون ريخت:«دست نظاميان از دانشگاه کوتاه». هنوز صداي او خاموش نشده بود که رگبار گلوله باريدن گرفت...
در همان لحظه اول عده زيادي هدف گلوله قرار گرفتند. لحظات موحشي بود. دانشجويان يکي پس از ديگري به زمين مي افتادند؛ به خصوص که بين محوطه مرکزي دانشکده فني و قسمت هاي جنوبي سه پله وجود داشت و هنگام عقب نشيني عده زيادي از دانشجويان روي اين پلهها افتادند و نتوانستند خود را نجات دهند. اجساد خون آلود شهيدان نه تنها در دل سنگ اين جلادان اثري نکرد، بلکه با مسرت و پيروزي به دستگيري باقي مانده دانشجويان پرداختند. هر که را يافتند گرفتند؛ آنگاه آن ها را با قنداق تفنگ زدند، با دست هاي بالا به صف و روانه زندان کردند و خبر پيروزي خود را براي يزيد زمان بردند تا انعام و پاداش خود را دريافت دارند. در اين واقعه مستخدمان و کارگران دانشکده فني بي اندازه به دانشجويان کمک کردند. به اين ترتيب سه نفر از دوستان ما بزرگ نيا، قندچي و شريعت رضوي شهيد و بيست و هفت نفر دستگير و عده زيادي مجروح شدند. هنگام تيراندازي بعضي از رادياتورهاي شوفاژ در اثر گلوله سوراخ شد و آب گرم با خون شهدا و مجروحان در آميخت و سراسر محوطه مرکزي دانشکده فني را پوشاند؛ طوري که حتي پس از ماهها از در و ديوار دانشکده فني بوي خون مي آمد... .
جريان اين فاجعه دردناک به سرعت منتشر شد و خشم و کينه آزاديخواهان را برافروخت. دانشگاه تهران به پيروي از دانشکده فني و به عزاي شهداي آن، در اعتصاب عميقي فرو رفت. بعدازظهر آن روز دانشجويان از دانشکده حرکت کردند و با سکوت غم آلود و ماتم زده، رهسپار خيابان هاي مرکزي شهر شدند. مخصوصاً در خيابان هاي لاله زار و استانبول، انبوه دانشجويان عزادار نظر هر رهگذري را جلب و او را متوجه اين جنايت عظيم مي کرد. بيشتر دانشکدههاي شهرستان ها نيز براي پشتيباني از دانشگاه تهران اعتصاب کردند... .
روز بعد نيکسون به ايران آمد ودر همان دانشگاه، در همان دانشگاهي که هنوز با خون دانشجويان بي گناه رنگين بود، دکتراي افتخاري حقوق دريافت کرد و از سکون و سکوت «گورستانِ خاموشان» ابراز مسرت کرد و به دولت کودتا وعده مساعدت و کمک داد؛ به رئيس جمهور آمريکا پيغام برد که آسوده بخوابد ...
صبح ورود نيکسون يکي از روزنامهها در سرمقاله خود تحت عنوان «سه قطره خون» نامه سرگشاده اي به نيکسون نوشت که فوراً توقيف شد. در اين نامه سرگشاده ابتدا به سنت قديم ما ايراني ها اشاره کرده بود که «هرگاه دوستي از سفر مي آيد يا کسي از زيارت باز مي گردد و يا شخصيتي بزرگ وارد مي شود، ما ايرانيان به فراخور حال در قدم او گاوي يا گوسفندي قرباني مي کنيم.» آن گاه خطاب به نيکسون گفته شده بود:«آقاي نيکسون وجود شما آن قدر گرامي و عزيز بود که در قدوم شما سه نفر از بهترين جوانان اين کشور يعني دانشجويان دانشگاه را قرباني کردند!»
شهيد چمران: آن روز چنان در نظرم مجسم است که گويي همه را به چشم مي بينم؛ صداي رگبار مسلسل در گوشم طنين مي اندازد، سکوت موحش بعد از رگبار بدنم را مي لرزاند، «آهِ» بلند و ناله جانگدازِ مجروحان را، در ميان اين سکوت دردناک، مي شنوم.
روز 15 آذر، يکي از دربانان دانشگاه شنيده بود که تلفني به يکي از افسران گارد دانشگاه دستور مي رسد که «بايد دانشجويي را شقه کرد و جلوي در بزرگ دانشگاه آويخت که عبرت همه شود و هنگام ورود نيکسون صداها خفه گردد و جنبنده اي نجنبد ... .»
در اين ميان، بغض يکي از دانشجويان ترکيد. او که مرگ را به چشم مي ديد و خود را کشته مي دانست ديگر نتوانست اين همه فشار دروني را تحمل کند و آتش از سينه پرسوز و گدازش به شکل شعارهاي کوتاه بيرون ريخت:«دست نظاميان از دانشگاه کوتاه». هنوز صداي او خاموش نشده بود که رگبار گلوله باريدن گرفت ...
روز بعد، نيکسون به ايران آمد ودر همان دانشگاه، در همان دانشگاهي که هنوز با خون دانشجويان بي گناه رنگين بود، دکتراي افتخاري حقوق دريافت کرد و از سکون و سکوت «گورستانِ خاموشان» ابراز مسرت کرد و به دولت کودتا وعده مساعدت و کمک داد.