دست روی شانه کوچکترین دختر می گذارد و قسم می خورد که تا یک ساعت دیگر او را در خیابان می کشد. حرفش تمام نشده که اشک های بی صدا به شیون تبدیل می شود، می گوید که “حسین ت…” حلال مشکلاتش است، معاونی که احتمالا برای حل مشکلات جانبازان در جلسه است…
به گزارش شهدای ایران “بنیاد شهید و امور ایثارگران” سازمانی که هر از چند گاهی خانواده ای با تحصن در مقابل آن خواهان احقاق حقوق مسلم خود هستند. امروز نیز همانند دیگر دفعات خانواده ای ۶ نفره در مقابل سازمان نشسته بوند، “صفدر قلعه” پدر خانواده است، درد از چهره اش هویداست، پسر بزرگ که بیش از ۱۵ سال ندارد سرش را پایین انداخته و گویی از سنگینی نگاه رهگذران ذره ذره آب می شود، گویی هرگز گمان نمی کرد با ۲۵ درصد جانبازی پدر، سرانجام پناه به دیوارهای بیرونی سرد سازمان برد.
مادر هم از او کمی ندارد، نگاه اشک آلودش را به ما می دوزد و می گوید که رماتیسم دارد، خسته است، خسته از بی توجهی مسئولانی که از صبح تا به حال حتی گوشه چشمی هم به آنها نکرده اند.
دیگر چاره ای ندارند، کمر پدر زیر بار قرض ۷۰ میلیونی درمان مادر و فرزندان خمیده شده، به روزهای پر هیاهوی جبهه و جنگ می رود، روزهایی که نه برای بالا رفتن مزایا که برای ایران و نظام مقدس جمهوری اسلامی جان خود را به خطر می انداخت.
۵ سال، برای خودش عمری است، عمری که در خاک و خون غلطید تا ما امروز… راستی ما، همین مایی که او را با بدن پر از ترکش به باد فراموشی سپرده ایم…
مدارک بیماری همسر و فرزندانش را نشانم می دهد، می گوید که من گدا نیستم، آن روز برای خدا رفتم اما حال دیگر نمی توانم. به بچه ها اشاره می کند و می گوید چه جوابی به اینها بدهم؟ دست روی شانه کوچکترین دختر می گذارد و قسم می خورد که تا یک ساعت دیگر او را در خیابان می کشد. حرفش تمام نشده که اشک های بی صدا به شیون تبدیل می شود، می گوید که “حسین ت…” حلال مشکلاتش است، معاونی که احتمالا برای حل مشکلات جانبازان در جلسه است…
بنیاد شهید ۳ میلیون وام می دهد، به شرط داشتن چند ضامن رسمی، دیگر صدایش را به خوبی نمی شنوم. می گذارم که اشک هایش روانه شود. خوب که آرام می شود می گوید اگر ضامن داشتم که کارم به اینجاها نمی کشید.
می گوید سال ۶۲ جانباز بودم، آن روز برای همین مردم رفتم، امروز چون پارتی ندارم کارم پیش نمی رود، زنم در منازل دیگران کار می کند تا کمک خرجی برایمان باشد. به دنیا بگویید که من کجایم و چه می کشم.
خجالت می کشم، از داشتن برخی مسئولانی که تنها به اسم مسئول هستند.
“باید سپاسگذار این رشادتها و پایمردیها باشیم و خود را پاسدار فرهنگ ایثار و شهادت بدانیم. اگر امروز در جهان سربلند هستیم و با عزت در میان مردم جهان به عنوان مردمان با افتخار و با عزت زندگی میکنیم به خاطر رشادتها و جانفشانیهای افرادی است که با اهدای جان خود و با مجاهدت در راه خدا در مقابل همه پلیدیها ایستادگی کردند”.
آقای زریبافان! این جملات برایتان آشنا نیست؟ صفدر قلعه یکی از همان جانفشان هاست، گرچه هستند صفدرهایی که روزها پشت در ساختمان شما می نشینند و در آخر با وعده هایی غیر واقعی روانه کوچه ها و خیابان ها می شوند.
آروز کردم که ای کاش هیچ وقت گذرم به این خیابان و مشاهده حال این روزهای جانبازان نمی افتاد، اما من چرا؟ من که به رسالت خود عمل کردم، آن مسئول حراستی که مانع از ادامه گفتگوی من و صفدر شد باید سرافکنده شود. همان کسی که گفت: “بنیاد شهید یک خانواده است، در کار این خانواده دخالت نکنید”؛ همان خانواده ای که کوچکترین عضو خود را رها کرد و…
صفدر تهدید شد به اینکه “با رسانه ها گفتگو نکن، در آخر کارت پیش ما گیر است”، او هم دیگر هیچ نگفت، شنیدم کسی آن طرف تر می گوید: “خانم خبرنگار! از دادگاه حکم داشتم و دستم به جایی بند نشد”.
دوباره به سراغ صفدر می روم، تعداد زیادی از نیروهای بنیاد شهید بیرون می آیند و می گویند “ما رئیس حراست هستیم”، خواستند ضبط صوت را بگیرند، بفرمایید داخل حراست، پیاده رو هم جزئی از مجموعه ماست، درگیری ها بالا می گیرد، بایستید تا پلیس بیاید و…
پس از توهین های بی شمار حراست بنیاد شهید، به محل کار خود باز می گردم، تازه متوجه می شوم که چرا هیچ خبرنگاری به سراغ متحصنین اطراف بنیاد شهید نمی رود، تازه می فهمم که چرا مشکلات جانبازان به گوش هیچ مسئولی نمی رسد، آقایان رئیس! آقای زریبافان! به حرمت خون شهدا کمی از تعداد جلسات خود بکاهید صفدرها منتظر شما هستند.
هنوز چند دقیقه ای از گفتگو نگذشته بود که ۵ نفر از نیروهای حراست بنیاد شهید با تهدید و اعمال زور مانع کار خبرنگار سایت فردا شدند. ( همانگونه که چند ماه پیش به خبرنگاران شهدای ایران حمله کرده و آنها را مورد ضرب و شتم قرار دادند .) علی رغم ارائه معرفی نامه خبرنگاری به حراست- در حالی که محل گفتگو خارج از ساختمان بنیاد شهید بود و عملا نیازی به ارائه مجوز نداشت- حراست تلاش داشت تا خبرنگار فردا را به داخل بنیاد شهید بکشاند و ضبط صوت او را به زور از او بگیرد.