شهدای ایران shohadayeiran.com

به گزارش شهدای ایران؛ وبلاگ رهسپار قدیمی نوشت: آنچه که در زیر می‌آید بخشی از خاطرات شهید حسین معتمدی نیا است از عملیات طریق ‏القدس‎:

بیش از چند روز نبود که از جبهه شهداء آمده بودیم که گفتند نیرو می‌خواهند برای عملیات آینده! ‏یکی از همان شب‌ها گفتند که فردا نیروها اعزام می‌شوند. هنوز تصمیم قطعی برای رفتن نداشتم ‏اما از همان موقعی که از جبهه به ستاد آمدم و می‌خواستم تجهیزاتم را تحویل دهم، یکی از ‏برادران گفت که چند روز دیگر نیرو می‌خواهند برای عملیات من هم یک شوق عجیبی داشتم که ‏شرکت کنم.‏

من تصمیم خود را گرفتم که می‌روم، صبح روز بعد از خواب که بیدار شدم و نماز خواندم، ‏شروع به نوشتن وصیت نامه  کردم . یادم می‌آید موقع نوشتن وصیت نامه مادرم با کمال ‏خوشحالی گفت: الحمدلله مگر مدرسه رفته‌ای؟

بغض گلویم را گرفت و گفتم: نه!‏

ساعت 8 صبح بود که به مادرم گفتم که می‌خواهم به جبهه بروم! ابتدا مخالفت کرد ولی با سر ‏سختی من موافقت کردند. روی موتور سیکلت سوار بودم که به مادرم گفتم: خداحافظ! به چهره ‏او که نگاه می‌کردم ناراحت می شدم ... او گفت: به سلامت در امان خدا! از پدرم هم خداحافظی ‏کردم ...‏

ساعت حدود 9 صبح بود که آماده اعزام شدیم؛ وقت خداحافظی بود با برادران، فکر می‌کردیم ‏این آخرین دیدار است! بر چهره برخی از برادران قطرات اشک جاری بود. از شوق رفتن به ‏جبهه بود یا فراق دوستان و برادران؟

بالاخره از ستاد خارج شدیم و به دبیرستان امام خمینی رفتیم، لحظه‌ای که وارد دبیرستان شدیم با ‏جمعیت عظیمی از بسیجیان روبرو شدیم که همگی عازم جبهه بودند. تا آن زمان برای جبهه ‏رفتن چنین جمعیت زیادی را ندیده بودم؛ کم کم باورمان آمد که ما را برای حمله‌ای به جبهه ‏می‌برند اما کجا؟ خدا می‌داند.‏

پس از خداحافظی به سمت اهواز حرکت کردیم وقتی به اهواز رسیدیم ما را در مدرسه راهنمایی ‏پروین اعتصامی جا دادند؛ هنگام ورود به آنجا با خیل عظیم رزمندگان اسلام که مشغول دعا ‏خوانی بودند برخورد کردیم . با دیدن این همه نیرو کم کم عظمت حمله برای ما روشن می‌شد. ‏مدتی را آنجا بودیم بعد از آن به دارخوین رفتیم تا اینکه اعلام شد:‏

امشب ما به یاری خداوند بزرگ حمله نهایی خود را از محور تپه‌های الله اکبر شروع می‌کنیم و ‏به سوی شهر بستان و از میان دو جاده شنی و آسفالته و سپس از آنجا به طرف مرز حرکت ‏کرده و انشاء الله به کربلا می‌رویم.‏

همگی خوشحال شدیم و با صدای بلند تکبیر گفتیم. بعد هم فرمانده گردان مأموریت گردان را ‏تشریح کرد: «سه گروهان به ستون یک وارد دشت میان دو خاکریز خودمان و دشمن شده با ‏رسیدن به میدان مین دشمن توسط تخریب چی‌ها معبری که با طناب سفید مشخص خواهد شد ‏عبور می‌کنیم و چنانچه کار تخریب چی‌ها طول کشید همانجا توقف می‌کنیم تا راه باز شود.»‏

‏«سپس حمله برق آسای خود را شروع، ابتدا تیربارچی آنان بعد نگهبانان دشمن را زیر آتش ‏می‌گیریم و چنانچه قبل از این دشمن مطلع شود بدون معطلی به طرف خاکریز دشمن حمله ‏خواهیم کرد؛ پس از شکستن خاکریز اول به سمت خاکریز دوم و همین طور تا شکست دشمن در ‏منطقه ادامه خواهیم داد، هدف ما انهدام حدود 22 تانک نیروهای زرهی دشمن است.»‏

حدوداً ساعت 4 عصر ماشین‌های ایفا آمدند تا ما را به خط منتقل کنند، لحظات حساسی بود، ‏لحظه وداع. همگی به خط ایستادیم موقع حرکت فرمانده گردان گفت کلاه‌خود نمی‌خواهد این ‏کلاه‌ها دست و پا گیر هستند! با این حرف همه بچه‌ها کلاه را پرت کردند.‏ ترنم شعر«برمشامم می‌رسد هر لحظه بوی کربلا/ بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا» برلبان ‏بچه‌ها جاری بود.‏

انتشار یافته: ۲
غیر قابل انتشار: ۱۳
مرتضی خاکپور
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۳:۱۵ - ۱۳۹۳/۰۹/۱۱
0
0
...

یادش بخیر ؟!

این کلاه عکس :

مانند کلاه جنگ من است .

که ترکش توپ از جلوی کلاه وارد و از پشت کلاه بیرون رفت .

و استخوان سرم را شکافت و مرا به بیمارستان فرستاد .

یادش به نیکی .

مظلوم جانبازان 5 % دفاع مقدس : رها شده و بی حقوق و بی معیشت ؟!

مظلوم حسین ( ع )
مرتضی خاکپور
|
Germany
|
۰۰:۱۳ - ۱۳۹۳/۰۹/۱۸
0
0
...

از اَمه یه ، کی ،به اَمه یه .

موسلمانان ، بائید می حاله زاره ، بی دی نید .

می حاله خراب و می روزگاره ، بی دی نید .

می یاره ، می دشمنانه ورجا ، بی دی نید .

او دوستی یا ، بی دی نید ، اَ دوشمنی یا ، بی دی نید .

می جانبازیه 5 % بی دی نید .

می فقر و بی حقوقی یه ، بی دی نید .

اَ مظلوم زاکان رزمنده جانبازه ، بی دی نید .

همه بی حوق ، همه بی پول .

شب و روز نان ناریدی . کنی دی ، زار و زی بیل .

گیدی جنگ تمانا بو ، جانباز ویشتایه ، بی دی نید .

آخودا .

آخودااااااااااااااااااااااااااااا .

تو بداد اَ ما برس .

إیشالله .
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار