به گزارش سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ از صبح مشغول تفحص بودیم پیكر هفت شهید را یافتیم؛ آن روز به امام رضا (ع) متوسل شدیم.
گفتیم حتما پیکر یك شهید دیگر كشف می شود، اما هرچه گشتیم خبری نشد.
همچنان مشغول تفحص بودیم كه خبر رسید امام جماعت مسجد امام جعفر صادق (ع) در شهر العماره عراق، نزدیك به 150 پیكر را آورده است تا به ما تحویل بدهد.
سر قرار رفتیم اجساد داخل یك كانتینر بودند، یكی یكی آنها را از داخل ماشین بیرون آوردیم همه آنها اجساد عراقی ها بودند كه خودمان كشف كرده بودیم، آنها نیز اجساد را مخفی كرده و به خانواده هایشان نداده بودند.
در بین آنها ناگهان پیكر یك شهید پیدا شد با هفت شهید دیگر می شد هشت شهید، جالب بود و از همه اینها جالب تر نوشته پشت پیراهن شهید بود كه بر آن نقش بسته بود "یا معین الضعفا"
جرعه ای آب كه دوای درد مادر شد
یكی از سربازهایی كه در تفحص مشغول فعالیت بود، آمد كنارم و با ناراحتی گفت: مادرم مریض است؛ گفتم به مرخصی برو انشاءالله كه هر چه زودتر لباس عافیت بپوشد، برو و مادرت را برای درمان به دكتر ببر؛ گفت: نه، به این حرف ها نیست، می دانم چه دوایی دارد و چطور باید درمانش كنم.
آن روز پیكر شهیدی پیدا شد كه قمقمه ای پر آب داشت از آبی زلال و گوارا؛ با اینكه بیش از 10 سال از شهادتش گذشته بود، قمقمه اش آبی خوش طعم داشت؛ 10 سال پیش در فكه زیر خروارها خاك و حالا در اینجا.
هر یك از بچه ها به نیت تبرك جرعه ای از آن آب نوشیدند و صلواتی فرستادند.
بعد از این ماجرا آن سرباز به مرخصی رفت و چند روز بعد با خوشحالی برگشت؛ از چهره اش فهمیدم كه باید حال مادرش خوب شده باشد.
گفتم: الحمدلله مثل اینكه دوا و درمان موثر بوده و حال مادرت خوب شده است، گفت: نه آقا سید، دوا و درمان موثر نبود، راه اصلیش را پیدا كردم.
متعجب شدم، نكند اتفاقی افتاده باشد، گفتم: پس چه شده؟
گفت: چند جرعه از آب قمقمه آن شهید را كه چند روز پیش پیدا كردیم، به تهران بردم و مادرم از آن نوشید، به لطف خدا خیلی زود حالش بهتر شد، اصلا نیتم این بود كه برای شفا كه برای شفای مادرم چند جرعه از آب فكه ببرم.
مشغول تفحص پیكر شهدای عملیات والفجر 4 بودیم؛ از دور متوجه پیكر شهیدی در داخل یكی از سنگرها شدم، فورا خودم را به آنجا رساندم، همانگونه كه داخل سنگر نشسته بود ظاهراً گلوله یا تركشی به او اصابت كرده و بود.
خواستیم بدنش را جمع كنیم و داخل كیسه بگذاریم، ناگهان حیرت زده متوجه شدیم یكی از انگشتان دست راست شهید كه انگشتری در آن بود كاملا سالم است، درحالی كه تنها از بدن او استخوان هایی به جا مانده بود در كمال ناباوری آن انگشت مانند روز اول خود سالم بود.
همه ی بچه ها دور پیكرش حلقه زده بودند و اشك از گونه هایشان جاری بود؛ گرد و خاك روی انگشتر عقیق را پاك كردیم صدای هق هق بچه ها به گوش می رسید؛ روی عقیق آن انگشتر حك شده بود: "حسین جانم"