جانباز محمدرضا فخرالساعه که در زمان جنگ تحمیلی تا سمت فرماندهی تیپ نیز ارتقا یافته بود؛ این روزها حال خوشی ندارد و هر چند ماه یک بار در یکی از بیمارستانهای تهران با عوارض شیمیایی ناشی از جنگ و عفونت ریوی دسته و پنجه نرم میکند. او را دریابید!
شهدای ایران:اگرچه بیش از 20 سال از پایان جنگ گذشته و آثار ترکش و گلوله از دیوار شهرها رخت بربسته است، اما عوارض ناشی از جنگ بر تن این رزمنده لباس بیمارستان پوشانده است.
میگوید: سال 1344 در تهران متولد شدم. آن زمان که انقلاب شد با سن کمی که داشتم علیه رژیم پهلوی در راهپیماییها و فعالیتهای انقلابی شرکت میکردم. هر چند پدرم نگران بود که مبادا حادثهای برایم پیش بیاید اما پیروزی انقلاب برایم یک آرمان بسیار ارزشمند به شمار میآمد که خدا را شکر با رهبری امام خمینی (ره) این آرمان محقق شد.
جنگ که آغاز شد حدود 15 سال سن داشتم. در نخستین ماههای جنگ به دلیل سن کمی که داشتم،اجازه نمیدادند به جبهه بروم. اما چون جثهام نسبت به هم سن و سالان دیگرم بزرگتر بود توانستم سال 60 به صورت داوطلبانه به جبهه بروم.پیش از حضور در پادگانهای «دوکوهه» در جنوب و «ابوذر» در غرب کشور دو بار کلاسهای آموزشی اعزام را به صورت رسمی و غیررسمی سپری کردم. در دوره رسمی با فنون رزم و تاکتیکهای جنگ آشنا شدم. ابتدا حدود دو یا سه ماه به جبهه غرب رفتم و پس از آن برای مرخصی به تهران بازگشتم. دلم بیتاب بود که هر چه سریعتر این دوره مرخصی پایان یابد تا بار دیگر به جبهه بروم. اما در انتهای مرخصی وقتی که قصد رفتن به جبهه را کردم از من و تعداد دیگری از رزمندگان خواسته شد که به «جماران» برویم تا از محدوده بیت امام خمینی (ره) محافظت کنیم. از همین رو حدود پنج ماه در تهران به حفاظت از محدوده جماران پرداختم.
دومین اعزامم به جبهه از طرف سپاه تهران انجام شد. یادم میآید که ما را از مقابل لانهجاسوسی سابق آمریکا به دوکوهه اعزام کردند. آن زمان سپاه هنوز ساختار نظامی خاصی نداشت و رفته رفته دارای لشکر، تیپ و گردان شد. پس از گذشت چند ماه تیپهای «10 سیدالشهدا (ع)» و «27 محمد رسولالله (ص)» تشکیل شد و من جزو رزمندگان لشکر 27 محمدرسولالله (ص) در تیپ یک «عمار»، گردان «مقداد» شدم. فرماندهی تیپ را شهید «علی اکبر حاجیپور» و فرماندهی گردانمان را شهید «محمدرضا کارور» بر عهده داشت.
نخستین عملیاتی که شرکت کردم «والفجر مقدماتی» بود. این عملیات در ابتدا همه چیزش عالی بود و پیشروی خوبی نیز با تصرف مواضع عراقیها در خاک عراق کرده بودیم. از محور «چنانه» به «فکه» حرکت کردیم. شهید حاجیپور به شرح عملیات پرداخت البته پیش از آن هم حاج «محمد ابراهیم همت» که گمان میکنم آن موقع با حفظ سمت فرماندهی سپاه «11 قدر» را هم بر عهده داشت آمده بود و توضیحاتی را در مورد این عملیات داد.
همزمان با غروب حرکت ما آغاز شد و همزمان با تاریکی بین ما و عراقیها تبادل آتش صورت گرفت. یادم میآید یک خودرو وانت مهمات برایمان آوردند و گفتند: «به مقدار نیاز بردارید.» من مقداری برداشتم. تعدادی از رزمندگان بیش از نیازشان با خود مهمات حمل کردند و سنگین شده بودند. از آن جایی که همواره نسبت «اسراف» حساس بودم مهماتهایی را که رزمندگان در جریان عملیات زمینی می گذاشتند جمع میکردیم و در کولهام میریختیم یا به حمایلی که بر بدن داشتم میآویختیم. تعداد بسیاری نارنجک، گلولههای جدید و چند گلوله «RPJ» هم در دست داشتم. هر چه قدر که نفوذ به خاک عراق بیشتر میشد بر حجم آتش دشمن نیز افزوده میشد. به گونهای که با گلولههای زماندار «RPJ» و کاتیوشا موقعیت ما را میزدند. چتری از گلوله بالای سرمان ایجاد شده بود.
در این شرایط من در کنار شهید محمدرضا کارور بودم و میشنیدم که از پشت بیسیم با صدای بلند میگوید که «چرا آتش پشتیبان خودی حمایت نمیکند؟!» در همین حال گلولهای به قنداق اسلحهام برخورد کرد و آن را شکست اما خدا را شکر خودم سالم ماندم.شرایط سخت شده بود و یاد قبل از عملیات افتادم که به شوخی با گلوله آرپیجی و خرجش چماق میساختم و به همرزمانم به شوخی میگفتم اگر من را حلال نکنند با این بر سرشان میکوبم.
سنگرهای عراقی را یک به یک فتح میکردیم. میگفتند که مدل طراحی این سنگرها اسرائیلی است چرا که به شیوه خاصی طراحی و اجرا شده بودند. معبر عراقیها تنگ بود و از آنجایی که تعداد بسیاری از نیروهای دشمن تلف شده بودند مجبور بودیم که اجسادشان را از معبر خارج کنیم تا بتوانیم در آن تنگنا حرکت کنیم. خوشبختانه آن زمان برعکس اکنون که بدن فرسودهای دارم بسیار جسم ورزیدهای داشتم و به راحتی میتوانستم مچ پای جنازههای عراقی را بدست بگیرم و پیکرهایشان را جابهجا کنم.
تا صبح این تبادل آتش ادامه داشت، اما دیگر هوا داشت روشن میشد که شرایط به دلیل فقدان پشتیبانی از سوی نیروهای خودی به سود عراقیها رقم خورد. یگان زرهی عراق با تعداد بسیاری تانک به سوی ما میآمد. از طرف دیگر چون مواضع برای عراقیها بود، توپ خانهشان به راحتی میتوانست موقعیتی را که ما مستقر بودیم هدف بگیرد. برای همین دیگر سنگرهای ایجاد شده در موقعیت عراقیها امن نبود. از آنها بیرون آمدیم و پشت خاکریزها سنگر گرفتیم.
شرایط ترسناک و دلهرهآوری رقم خورده بود به گونهای که اعضای قطع شدهای از دست و پا را میدیدم که روی زمین ریخته است و مشخص نیست برای پیکر کدام رزمنده است.
پیش از آغاز عملیات دو توصیه کرده بودند: یک اینکه اگر اعضایتان قطع شد آن را رها نکنید در منطقه چرا که احتمال پیوند آن وجود دارد و دیگری اینکه رزمندگان کم سن و سال در صورت اسارت بگویند که ما را به اجبار آوردهاند که کمتر شکنجه و اذیت بشوند. من هیچ دوست نداشتم اسیر بشوم برای همین فقط به دنبال شهادت یا نجات از آن مخمصه بودم.
در حال تغییر موقعیت بودم تا به عقب بیایم که دیدم رزمندهای دست قطع شدهاش را روی سینهاش گذاشته است.توان حرکت نداشت، از کنار او گذشتم اما مرا صدا کرد. ابتدا نمیخواستم بازگردم اما دلم نیامد. پیش او رفتم، جسمش سنگین بود و نمیشد تنهایی بلندش کرد.یکی دیگر از رزمندگان هم به کمک من آمد. یک دست و پای این مجروح را به صورت ضربدری گرفتیم و به پشت یک خاکریز بردیم اما آن جا هم پر از زخمی بود. برای من دیگر جا نبود.برای اینکه در تیررس دشمن نباشم به خاکریز دیگری رفتم و متوجه شدم چند رزمنده هم آنجا پناه گرفتهاند. با سرنیزه یکی از رزمندگان برای خودمان زمین را کندیم دقیقا شبیه «قبر» شده بود. هنگامی که درونش جانپناه گرفتیم ناخودآگاه خندهمان گرفت و میگفتیم: «با دستهای خودمان گورمان را کندیم.»
تعداد دیگری از رزمندگان آن جا آمدند. شرایط کمی آرام شده بود. یکی از فرمانده گروهانها بلند شد و فریاد زد: «پس کجا هستند این «آر.پی.جی» «زن»ها؟!». یکی از رزمندگان داشت سینه خیز میرفت که آرپیجی بر زمین افتادهای را بردارد که ناگهان گلوله خمپاره در نزدیکیمان به زمین اصابت کرد و منفجر شد.دیدم که ترکشی از پای او خارج شد. بعد از آن بچهها «اللهاکبر» گفتند و چند آرپیجی شلیک کردند. توانستیم سه تانک دشمن را منهدم کنیم. عراقیها خیال کردند که تعداد ما بسیار است و تانکها عقبنشینی کردند. البته روحیه و نیرویی که از فریاد اللهاکبر گرفته بودیم به ما شجاعت داده بود. آنجا معجزه اللهاکبر را درک کردم.
نیروهای گردانهای با هم ترکیب شده بودند. از طرفی هم دشمن نیروهای خودش را به منطقه آورده بود. آنها حتی تک تیرانداز هم داشتند. بین ما رزمندهها تک تیراندازهای عراقی به «خال پیشونی» معروف بودند. هنوز صحنه شهادت یکی از رزمندگان را که بوسیله «قناسه» شهید شد به یاد دارم. من وسط دو رزمنده بودم و هر سه پشت یک بوته و خاکریز پناه گرفته بودیم. سرهایمان پایین بود که از روبهرو تیر مستقیم به ما اصابت نکند.
ناگهان گلولهای از چند سانتیمتری چشمم عبور کرد و در لحظهای که انگار اصلا وجود نداشت به شقیقه رزمنده بغل دستیام اصابت کرد. صدای «پوپ» داد و سرش را آرام به زمین چسباند.
رزمنده سمت راستم که انگار او را شناخت گفت: «محسن، محسن» رزمندهای که تیر خورده بود سرش را چند سانتیمتر بالا آورد و بعد کف و خون از دهانش بیرون آمد.
با دیدن این شرایط، یکجا ماندن اصلا عاقلانه نبود برای همین چند دقیقه بعد جهشی کردم و همچون خرگوش زیگ زاگ خودم را به یک خاکریز دیگر خودم را رساندم.رأس آن خاکریز غلت زدم و خودم را به سمت دیگرش انداختم. آنجا دیگر خبری از تیر نبود برای همین شروع به دویدن کردم.حدودا 100 یا 150 متر دویدم اما برای لحظهای خیال کردم «دیوی» پشت سرم در حال دویدن است. بعد از آن متوجه شدم که این لرزه و صدا ناشی از اصابت گلوله توپ عراقیها به زمین است و دود سیاه نیز در پی انفجار این گلولهها شبیه یک پیکر بزرگ و وحشتآفرین تبدیل شده بود.
هر طور بود توانستم خودم را به داخل یک نیزار برسانم و چند دقیقه در آنجا ماندم تا اوضاع ساکت بشود. از داخل آن نیزارها به عقب آمدم. در راه یکی از مسئولان دسته را به نام «خانی» دیدم و رفته رفته با چند تن از همرزمان دیگر که توانسته بودند خودشان را نجات بدهند در راه هم مسیر شدیم. حدود 29 نفر بودیم اما نمیدانستیم موقعیتمان کجاست؟ برای همین با محافظهکاری هر نفربر یا خودرویی عبور میکرد،خودمان را پنهان میکردیم تا اینکه متوجه یک نفربر «PMP» در نزدیکیمان شدیم. آن برای ایرانیها بود. از خدمهاش راه را پرسیدیم. بسیار تشنه بودیم که آنها چند قمقمه به ما دادند. به جای آب شربت آبلیمو بودند. جان دوباره گرفتیم و به طرف نیروهای خودی آمدیم.
گذشت تا اینکه سال 63 برای اعزام به جبهه به پادگان «امام حسین (ع)» در جاده لشکرک رفتیم. آنجا از تعدادی رزمندگان خواسته شد تا به جبهه کردستان بروند اما کسی تمایل چندانی به دلیل شرایطی که در آنجا حاکم بود نداشت. من داوطلب شدم و تعداد دیگری هم آمدند. حدود دو اتوبوس به شهرهای «سقز» و «بوکان» رفتند. آن زمان 18 ساله بودم.
در کردستان به برخی از تصمیمها و رفتارهای بچههای سپاه انتقاد داشتم و آنها را مطرح کردم. همین باعث شد که یک پاسدار به نام «پارسا» من را نزد خودش فرا بخواند. ابتدا گمان میکردم که باید بازداشت بشوم. اما پارسا گفت: «انتقادهایت به گوشم رسیده است و نشان میدهد که فرد دلسوزی هستی، حالا خودت حاضری مسئولیت بخشی را بر عهده بگیری؟» من قبول کردم و قرار شد که فرماندهی مقر شهید «بروجردی» به من سپرده بشود.
هنگام ورود به این مقر برخی از رزمندگان قدیمی آنجا میگفتند که هر شب برای برقراری امنیت باید یک خشاب گلوله را خالی کنیم. برای همین اولین کاری که کردم این بود که باید فقط یک گلوله شلیک شود و در مواقع حساس باید شلیک کنید. این مسأله باعث شد تا بعد از گذشت چند هفته ساکنان نزدیک مقر شهید بروجردی که تحت تبلیغات کومله و دموکرات قرار داشتند دیدشان نسبت به ما تغییر کند و احساس آرامش کنند. علاوه بر این برای اینکه با مردم روستا و کودکان آن جا ارتباط برقرار کنیم از رزمندگان پرسیدم: «چه کسی میتواند خوب قصه تعریف کند؟» یک دانشجو که جودوکار هم بود دستش را بلند کرد. از آنجایی که او برای خواهرش شبها قصه تعریف میکرد تا بخوابد به خوبی توانست از پس این کار برآید. به گونهای گاهی افراد 14 ساله هم پای قصهگویی او مینشستند.
از آنجای که محور قصههایش انقلاب و جنگ و برکات آن به زبان کودکانه بود. هنگامی که از صداوسیما آمدند برای مصاحبه با مردم آنجا، وقتی از کودکان میپرسیدند که بزرگ شوید میخواهید چه کاره شوید همگی میگفتند: «پاسدارک خمینی».
این در حالی بود که پیش از آن چنین دیدی نداشتند و حتی گاهی توهین نیز می کردند. دیگر شرایط اتحاد و همدلی در موقعیت مقر شهید بروجردی ایجاد شده بود.
برادرم «محمد صادق فخرالساعه» سال 1364 به شهادت رسید. برای همین اجازه نمیدادند که به جبهه بروم اما هر طور که شد توانستم اواخر همان سال برای عملیات «والفجر 8» (فتح فاو) به جبهه رفتم. پس از آن در مناطقی همچون «شلمچه» و «شیخ صالح» نیز حضور یافتم. اما عراق به شدت از پیروزیهای ایران عصبانی بود و ناجوانمردانه از عوامل شیمیایی استفاده میکرد. برای همین من هم شیمیایی شدم و به دلیل عوارض آن هر دو سه ماه یک بار به شدت حالم بد و دچار عفونت ریوی میشوم. به دلیل مصرف قرصهای «کورتون» در معرض «آمبولی» قرار دارم و ممکن است خون در رگهایم لخته شود.
این فرمانده دوران دفاع مقدس و جانباز که سابقه 72 ماه حضور در جبهه را دارد در بخشی دیگر سخنانش میگوید: متأسفانه این سابقه حضور را به دو بخش تقسیم کردهاند. به این صورت که حدود 59 ماه را در جبهه به حساب میآورند و مابقی را که بعد از پذیرش قطعنامه و آتشبس بوده است را جداگانه. این در حالی است که از سال 65 تا 68 من حضور دائم در منطقه داشتم و بارها صدام نقض آتش بس کرد و حالت جنگی حاکم بود. پس از پذیرش آتش بس هم مدتی فرمانده لجستیک تیپ حضرت زهرا(س) لشکر 10 سیدالشهدا(ع) بودم.
یکی از مشکلات ما جانبازان این است که میان جانباز، خانواده شهید و آزادگان تبعیضهای حمایتی از سوی ارگانهای ذیربط وجود دارد و
بنیاد شهید هم در حال «شیر یا خط » انداختن است که چگونه به ما رسیدگی شود.
همین مسأله موجب میشود برخی از حقوق ابتدایی ما جانبازان شیمیایی نادیده گرفته شود. نمیدانم. شاید اگر ما جانبازان بیمار واگیردار بودیم توجه بیشتری به ما میشد!
یکی از مشکلاتی که در حال حاضر با آن دست و پنجه نرم میکنیم این است که به دلیل عوارض جانبازی از ظرفیتهای ما استفاده نمیشود و از سوی دیگر محیط های کاری هم حاضر به پذیرش و استخدام ما نیستند. از این رو دچار مشکلات مالی نیز هستیم. گاهی عدهای از ما میپرسند: «چگونه توانستید با دست خالی در مقابل تانکهای دشمن بایستید، پس چرا اکنون اینگونه و این وضعیت را دارید؟!» برای آنها جوابی ندارم.اما پرسش من این است که در جنگ ما متکی بر عناصر آهنی بودیم یا عناصر انسانی؟ چگونه مسئولان میتوانند عناصر زرهی ساخته شده از آهن را بازسازی و ترمیم کنند تا مردم با آنها آشنا شوند اما توجهی به ما نمیشود؟بیش از 200 نامه به مسؤلان کشوری و لشکری نوشتهام و با آنها اتمام حجت کردهام که ما جانبازان شیمیایی جنگ را دریابید اما ترتیب اثری داده نشده است. حتی برای دلجویی و دیدار هم اقدامی از سویشان صورت نگرفته است.
گاهی هم شاهد برخوردهای اکراه آمیز آنها بودهام که برایم سوزناکتر از عوارض شیمیایی جنگ و مناطق عملیاتی بوده است.
علاوه بر این متاسفانه بر اساس تبلیغات نادرست نهادها در رابطه با ارائه خدماترسانی به جانبازان این ذهنیت در جامعه بوجود آمده است که بازماندگان جنگ تحیلی عراق علیه ایران دیگر هیچ مشکلی ندارند.
*ایسنا
میگوید: سال 1344 در تهران متولد شدم. آن زمان که انقلاب شد با سن کمی که داشتم علیه رژیم پهلوی در راهپیماییها و فعالیتهای انقلابی شرکت میکردم. هر چند پدرم نگران بود که مبادا حادثهای برایم پیش بیاید اما پیروزی انقلاب برایم یک آرمان بسیار ارزشمند به شمار میآمد که خدا را شکر با رهبری امام خمینی (ره) این آرمان محقق شد.
جنگ که آغاز شد حدود 15 سال سن داشتم. در نخستین ماههای جنگ به دلیل سن کمی که داشتم،اجازه نمیدادند به جبهه بروم. اما چون جثهام نسبت به هم سن و سالان دیگرم بزرگتر بود توانستم سال 60 به صورت داوطلبانه به جبهه بروم.پیش از حضور در پادگانهای «دوکوهه» در جنوب و «ابوذر» در غرب کشور دو بار کلاسهای آموزشی اعزام را به صورت رسمی و غیررسمی سپری کردم. در دوره رسمی با فنون رزم و تاکتیکهای جنگ آشنا شدم. ابتدا حدود دو یا سه ماه به جبهه غرب رفتم و پس از آن برای مرخصی به تهران بازگشتم. دلم بیتاب بود که هر چه سریعتر این دوره مرخصی پایان یابد تا بار دیگر به جبهه بروم. اما در انتهای مرخصی وقتی که قصد رفتن به جبهه را کردم از من و تعداد دیگری از رزمندگان خواسته شد که به «جماران» برویم تا از محدوده بیت امام خمینی (ره) محافظت کنیم. از همین رو حدود پنج ماه در تهران به حفاظت از محدوده جماران پرداختم.
نخستین عملیاتی که شرکت کردم «والفجر مقدماتی» بود. این عملیات در ابتدا همه چیزش عالی بود و پیشروی خوبی نیز با تصرف مواضع عراقیها در خاک عراق کرده بودیم. از محور «چنانه» به «فکه» حرکت کردیم. شهید حاجیپور به شرح عملیات پرداخت البته پیش از آن هم حاج «محمد ابراهیم همت» که گمان میکنم آن موقع با حفظ سمت فرماندهی سپاه «11 قدر» را هم بر عهده داشت آمده بود و توضیحاتی را در مورد این عملیات داد.
همزمان با غروب حرکت ما آغاز شد و همزمان با تاریکی بین ما و عراقیها تبادل آتش صورت گرفت. یادم میآید یک خودرو وانت مهمات برایمان آوردند و گفتند: «به مقدار نیاز بردارید.» من مقداری برداشتم. تعدادی از رزمندگان بیش از نیازشان با خود مهمات حمل کردند و سنگین شده بودند. از آن جایی که همواره نسبت «اسراف» حساس بودم مهماتهایی را که رزمندگان در جریان عملیات زمینی می گذاشتند جمع میکردیم و در کولهام میریختیم یا به حمایلی که بر بدن داشتم میآویختیم. تعداد بسیاری نارنجک، گلولههای جدید و چند گلوله «RPJ» هم در دست داشتم. هر چه قدر که نفوذ به خاک عراق بیشتر میشد بر حجم آتش دشمن نیز افزوده میشد. به گونهای که با گلولههای زماندار «RPJ» و کاتیوشا موقعیت ما را میزدند. چتری از گلوله بالای سرمان ایجاد شده بود.
در این شرایط من در کنار شهید محمدرضا کارور بودم و میشنیدم که از پشت بیسیم با صدای بلند میگوید که «چرا آتش پشتیبان خودی حمایت نمیکند؟!» در همین حال گلولهای به قنداق اسلحهام برخورد کرد و آن را شکست اما خدا را شکر خودم سالم ماندم.شرایط سخت شده بود و یاد قبل از عملیات افتادم که به شوخی با گلوله آرپیجی و خرجش چماق میساختم و به همرزمانم به شوخی میگفتم اگر من را حلال نکنند با این بر سرشان میکوبم.
سنگرهای عراقی را یک به یک فتح میکردیم. میگفتند که مدل طراحی این سنگرها اسرائیلی است چرا که به شیوه خاصی طراحی و اجرا شده بودند. معبر عراقیها تنگ بود و از آنجایی که تعداد بسیاری از نیروهای دشمن تلف شده بودند مجبور بودیم که اجسادشان را از معبر خارج کنیم تا بتوانیم در آن تنگنا حرکت کنیم. خوشبختانه آن زمان برعکس اکنون که بدن فرسودهای دارم بسیار جسم ورزیدهای داشتم و به راحتی میتوانستم مچ پای جنازههای عراقی را بدست بگیرم و پیکرهایشان را جابهجا کنم.
شرایط ترسناک و دلهرهآوری رقم خورده بود به گونهای که اعضای قطع شدهای از دست و پا را میدیدم که روی زمین ریخته است و مشخص نیست برای پیکر کدام رزمنده است.
پیش از آغاز عملیات دو توصیه کرده بودند: یک اینکه اگر اعضایتان قطع شد آن را رها نکنید در منطقه چرا که احتمال پیوند آن وجود دارد و دیگری اینکه رزمندگان کم سن و سال در صورت اسارت بگویند که ما را به اجبار آوردهاند که کمتر شکنجه و اذیت بشوند. من هیچ دوست نداشتم اسیر بشوم برای همین فقط به دنبال شهادت یا نجات از آن مخمصه بودم.
در حال تغییر موقعیت بودم تا به عقب بیایم که دیدم رزمندهای دست قطع شدهاش را روی سینهاش گذاشته است.توان حرکت نداشت، از کنار او گذشتم اما مرا صدا کرد. ابتدا نمیخواستم بازگردم اما دلم نیامد. پیش او رفتم، جسمش سنگین بود و نمیشد تنهایی بلندش کرد.یکی دیگر از رزمندگان هم به کمک من آمد. یک دست و پای این مجروح را به صورت ضربدری گرفتیم و به پشت یک خاکریز بردیم اما آن جا هم پر از زخمی بود. برای من دیگر جا نبود.برای اینکه در تیررس دشمن نباشم به خاکریز دیگری رفتم و متوجه شدم چند رزمنده هم آنجا پناه گرفتهاند. با سرنیزه یکی از رزمندگان برای خودمان زمین را کندیم دقیقا شبیه «قبر» شده بود. هنگامی که درونش جانپناه گرفتیم ناخودآگاه خندهمان گرفت و میگفتیم: «با دستهای خودمان گورمان را کندیم.»
نیروهای گردانهای با هم ترکیب شده بودند. از طرفی هم دشمن نیروهای خودش را به منطقه آورده بود. آنها حتی تک تیرانداز هم داشتند. بین ما رزمندهها تک تیراندازهای عراقی به «خال پیشونی» معروف بودند. هنوز صحنه شهادت یکی از رزمندگان را که بوسیله «قناسه» شهید شد به یاد دارم. من وسط دو رزمنده بودم و هر سه پشت یک بوته و خاکریز پناه گرفته بودیم. سرهایمان پایین بود که از روبهرو تیر مستقیم به ما اصابت نکند.
ناگهان گلولهای از چند سانتیمتری چشمم عبور کرد و در لحظهای که انگار اصلا وجود نداشت به شقیقه رزمنده بغل دستیام اصابت کرد. صدای «پوپ» داد و سرش را آرام به زمین چسباند.
رزمنده سمت راستم که انگار او را شناخت گفت: «محسن، محسن» رزمندهای که تیر خورده بود سرش را چند سانتیمتر بالا آورد و بعد کف و خون از دهانش بیرون آمد.
با دیدن این شرایط، یکجا ماندن اصلا عاقلانه نبود برای همین چند دقیقه بعد جهشی کردم و همچون خرگوش زیگ زاگ خودم را به یک خاکریز دیگر خودم را رساندم.رأس آن خاکریز غلت زدم و خودم را به سمت دیگرش انداختم. آنجا دیگر خبری از تیر نبود برای همین شروع به دویدن کردم.حدودا 100 یا 150 متر دویدم اما برای لحظهای خیال کردم «دیوی» پشت سرم در حال دویدن است. بعد از آن متوجه شدم که این لرزه و صدا ناشی از اصابت گلوله توپ عراقیها به زمین است و دود سیاه نیز در پی انفجار این گلولهها شبیه یک پیکر بزرگ و وحشتآفرین تبدیل شده بود.
هر طور بود توانستم خودم را به داخل یک نیزار برسانم و چند دقیقه در آنجا ماندم تا اوضاع ساکت بشود. از داخل آن نیزارها به عقب آمدم. در راه یکی از مسئولان دسته را به نام «خانی» دیدم و رفته رفته با چند تن از همرزمان دیگر که توانسته بودند خودشان را نجات بدهند در راه هم مسیر شدیم. حدود 29 نفر بودیم اما نمیدانستیم موقعیتمان کجاست؟ برای همین با محافظهکاری هر نفربر یا خودرویی عبور میکرد،خودمان را پنهان میکردیم تا اینکه متوجه یک نفربر «PMP» در نزدیکیمان شدیم. آن برای ایرانیها بود. از خدمهاش راه را پرسیدیم. بسیار تشنه بودیم که آنها چند قمقمه به ما دادند. به جای آب شربت آبلیمو بودند. جان دوباره گرفتیم و به طرف نیروهای خودی آمدیم.
گذشت تا اینکه سال 63 برای اعزام به جبهه به پادگان «امام حسین (ع)» در جاده لشکرک رفتیم. آنجا از تعدادی رزمندگان خواسته شد تا به جبهه کردستان بروند اما کسی تمایل چندانی به دلیل شرایطی که در آنجا حاکم بود نداشت. من داوطلب شدم و تعداد دیگری هم آمدند. حدود دو اتوبوس به شهرهای «سقز» و «بوکان» رفتند. آن زمان 18 ساله بودم.
در کردستان به برخی از تصمیمها و رفتارهای بچههای سپاه انتقاد داشتم و آنها را مطرح کردم. همین باعث شد که یک پاسدار به نام «پارسا» من را نزد خودش فرا بخواند. ابتدا گمان میکردم که باید بازداشت بشوم. اما پارسا گفت: «انتقادهایت به گوشم رسیده است و نشان میدهد که فرد دلسوزی هستی، حالا خودت حاضری مسئولیت بخشی را بر عهده بگیری؟» من قبول کردم و قرار شد که فرماندهی مقر شهید «بروجردی» به من سپرده بشود.
هنگام ورود به این مقر برخی از رزمندگان قدیمی آنجا میگفتند که هر شب برای برقراری امنیت باید یک خشاب گلوله را خالی کنیم. برای همین اولین کاری که کردم این بود که باید فقط یک گلوله شلیک شود و در مواقع حساس باید شلیک کنید. این مسأله باعث شد تا بعد از گذشت چند هفته ساکنان نزدیک مقر شهید بروجردی که تحت تبلیغات کومله و دموکرات قرار داشتند دیدشان نسبت به ما تغییر کند و احساس آرامش کنند. علاوه بر این برای اینکه با مردم روستا و کودکان آن جا ارتباط برقرار کنیم از رزمندگان پرسیدم: «چه کسی میتواند خوب قصه تعریف کند؟» یک دانشجو که جودوکار هم بود دستش را بلند کرد. از آنجایی که او برای خواهرش شبها قصه تعریف میکرد تا بخوابد به خوبی توانست از پس این کار برآید. به گونهای گاهی افراد 14 ساله هم پای قصهگویی او مینشستند.
از آنجای که محور قصههایش انقلاب و جنگ و برکات آن به زبان کودکانه بود. هنگامی که از صداوسیما آمدند برای مصاحبه با مردم آنجا، وقتی از کودکان میپرسیدند که بزرگ شوید میخواهید چه کاره شوید همگی میگفتند: «پاسدارک خمینی».
این در حالی بود که پیش از آن چنین دیدی نداشتند و حتی گاهی توهین نیز می کردند. دیگر شرایط اتحاد و همدلی در موقعیت مقر شهید بروجردی ایجاد شده بود.
برادرم «محمد صادق فخرالساعه» سال 1364 به شهادت رسید. برای همین اجازه نمیدادند که به جبهه بروم اما هر طور که شد توانستم اواخر همان سال برای عملیات «والفجر 8» (فتح فاو) به جبهه رفتم. پس از آن در مناطقی همچون «شلمچه» و «شیخ صالح» نیز حضور یافتم. اما عراق به شدت از پیروزیهای ایران عصبانی بود و ناجوانمردانه از عوامل شیمیایی استفاده میکرد. برای همین من هم شیمیایی شدم و به دلیل عوارض آن هر دو سه ماه یک بار به شدت حالم بد و دچار عفونت ریوی میشوم. به دلیل مصرف قرصهای «کورتون» در معرض «آمبولی» قرار دارم و ممکن است خون در رگهایم لخته شود.
این فرمانده دوران دفاع مقدس و جانباز که سابقه 72 ماه حضور در جبهه را دارد در بخشی دیگر سخنانش میگوید: متأسفانه این سابقه حضور را به دو بخش تقسیم کردهاند. به این صورت که حدود 59 ماه را در جبهه به حساب میآورند و مابقی را که بعد از پذیرش قطعنامه و آتشبس بوده است را جداگانه. این در حالی است که از سال 65 تا 68 من حضور دائم در منطقه داشتم و بارها صدام نقض آتش بس کرد و حالت جنگی حاکم بود. پس از پذیرش آتش بس هم مدتی فرمانده لجستیک تیپ حضرت زهرا(س) لشکر 10 سیدالشهدا(ع) بودم.
یکی از مشکلات ما جانبازان این است که میان جانباز، خانواده شهید و آزادگان تبعیضهای حمایتی از سوی ارگانهای ذیربط وجود دارد و
بنیاد شهید هم در حال «شیر یا خط » انداختن است که چگونه به ما رسیدگی شود.
همین مسأله موجب میشود برخی از حقوق ابتدایی ما جانبازان شیمیایی نادیده گرفته شود. نمیدانم. شاید اگر ما جانبازان بیمار واگیردار بودیم توجه بیشتری به ما میشد!
یکی از مشکلاتی که در حال حاضر با آن دست و پنجه نرم میکنیم این است که به دلیل عوارض جانبازی از ظرفیتهای ما استفاده نمیشود و از سوی دیگر محیط های کاری هم حاضر به پذیرش و استخدام ما نیستند. از این رو دچار مشکلات مالی نیز هستیم. گاهی عدهای از ما میپرسند: «چگونه توانستید با دست خالی در مقابل تانکهای دشمن بایستید، پس چرا اکنون اینگونه و این وضعیت را دارید؟!» برای آنها جوابی ندارم.اما پرسش من این است که در جنگ ما متکی بر عناصر آهنی بودیم یا عناصر انسانی؟ چگونه مسئولان میتوانند عناصر زرهی ساخته شده از آهن را بازسازی و ترمیم کنند تا مردم با آنها آشنا شوند اما توجهی به ما نمیشود؟بیش از 200 نامه به مسؤلان کشوری و لشکری نوشتهام و با آنها اتمام حجت کردهام که ما جانبازان شیمیایی جنگ را دریابید اما ترتیب اثری داده نشده است. حتی برای دلجویی و دیدار هم اقدامی از سویشان صورت نگرفته است.
گاهی هم شاهد برخوردهای اکراه آمیز آنها بودهام که برایم سوزناکتر از عوارض شیمیایی جنگ و مناطق عملیاتی بوده است.
علاوه بر این متاسفانه بر اساس تبلیغات نادرست نهادها در رابطه با ارائه خدماترسانی به جانبازان این ذهنیت در جامعه بوجود آمده است که بازماندگان جنگ تحیلی عراق علیه ایران دیگر هیچ مشکلی ندارند.
*ایسنا