سپس با توسل به انواع حيله هاو بهانه ها، موفق شدم آن دختر را در دام عشق خودم گرفتار کنم. طولي نکشيد که با وجود مخالفت خانواده ساناز، ما با يکديگر ازدواج کرديم اما من نمي توانستم حتي اندکي از مخارج عروسي مجلل را فراهم کنم. به همين خاطر مراسم ازدواج ما به تاخير افتاد و پدر ساناز مجبور شد همه مخارج را به عهده بگيرد ولي شانس با من يار نبود و هر بار به خاطر فوت يکي از بستگانشان مراسم ازدواج ما برگزار نمي شد، تا اين که ۵سال سپري شد و در اين مدت من نتوانستم هيچ علاقه قلبي به ساناز پيدا کنم اين گونه بود که با دختر ديگري در محل کارم ارتباط برقرار کردم ساناز که به من مشکوک شده بود، يک روز در اتاق محل کارم را قفل کرد و درحالي که من و آن دختر داخل اتاق تنها بوديم با پليس تماس گرفت از آن روز به بعد، اختلافات ما شدت يافت. تا اين که من يک واحد آپارتماني کوچک خريدم اما ساناز که نسبت به من کاملا بي اعتماد شده بود خواست تا منزل را به نام او ثبت کنم و يا اين که حق طلاق را به او بدهم وقتي با مخالفت من مواجه شد، شروع به سروصدا کرد. من هم يک لحظه او را هل دادم که سرش به ميز شيشه اي خورد و مجروح شد. حالا مي فهمم که عشق و زندگي عاشقانه را با پول نمي توان خريد...
ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز
*خراسان