برعکس مساله ی مهم توی حرفاشون عدالت بود و خیلی قشنگ وظیفه ها رو شرح داده بودن. نا گفته نماند که قبلش اوضاع بد و می زاشتم پای رهبر می گفـتم پس چرا هیچ کاری نمی کنه! اما وقتی دیدم این همه صحبت کرده و بارها به مسئولین تذکر داده و برای مردم هم وظیفه ها رو شرح داده برای نهاد ها و موسسات فرهنگی هدف و راهکار تبیین کرده ، دیگه واقعا جای شـک نبود که رهبر تنها است و با همه ی تنهایی اش کار می کنه . به فکر قبلا خودم می خندیدم حالا می فهمیدم امام زمان هم چقدر تنها است و تا مردم نخوان و تلاش نکنن مشکلی حل نمیشه . امام یه طرف قضیس امت هم هستند و باید تلاش کنند.
به گزارش شهدای ایران، جوان انقلابی به نقل از مریم از اصفهان در این زمینه نوشت:رک و راست بگم من از هر چی چادر و چادریه بدم میومد!
وقتی داخل اتوبـوس یا تاکسی مجبـور می شدم کنار یه چادری بشیـنم لباسم و جمع می کـردم که بهش نخوره و با حالت رقت آوری بهش نگاه می کردم!
با خودم می گفتم حیوونکی چطوری زندگی می کنه؟!
با اون چادر و اون قیافش!
الان قرن مدرنیتـه است باید شیک و با کلاس بود نه مثـل اینا عقـب افتاده و بدبخـت!
ـ
گذشت تا دانشگاه دولتی قبول شدم …
توی کلاسی که بیشتر بچه ها چادری بودند!
خیلی ناراحت بودم از اینکه کلی درس خوندم تا دانشگاه دولتی قبـول بشـم حالا باید یه مشـت چادری امل و تحمل کنم که تازه خودشـونم برام می گیـرن! خدا به داد برسه….
خیلی باد تو سرم بود و هیچکس و تحویل نمی گرفتم!
با چند تا مانتویی مجبور بودم بگردم که اصلا ازشون خوشم نمیومد ؛ کارشون مسخره کردن این و اون بود و غیبـت و جلـف بازی و سبـک سری ؛ تحمل اون ها واقعا سخت بود …
تنهایی و ترجیح دادم و ازشون جدا شدم ؛ دیگه تنها شده بودم یواش یواش سر حرف با بچه های دیگه هم باز شد…
می دیدم زیر چادرای مشکیشون لباسای مرتب و شیکی می پوشـند و دخترای مودب و درس خـونی هم هستن البته نه همشـون! مشکل من این بود که نمی تونستم بینشون فرق بزارم. فقط همه رو چادری می دیـدم و برام مهم نبود چرا چادر و انتخاب کـردن!
ـ
چیزی که توی دانشگاه آزارم می داد وقتی بود که می خواستم وضو بگیرم یا نـماز بخونم . اینقدر با تعجـب نگاه می کردن که انگار توی فرانسه دارم این کار و می کـنم! حتی یکی از بچه ها گفت: مگه توام نماز بلدی؟!!!
ـ
روی ظاهرم خیلی قضاوت های بدی می کردن اما من می زاشتـم پای جهل خودشون!
توی مسجد مذهبی ها برخورد خوبی نداشتند بعضیا اینقدر نگاه می کردن که چششون در میومد بعدم با اخم می گفتن استغفرالله! خانوماشونم به من نگاه می کردن و در گوش هم پچ پچ می کردن! خلاصه وقتی میرفتم مسجد حس می کردم مسجد اوناس و من اضافی ام! این بود که خیلی کم میرفتم. عادت نداشتم بخاطر دیگران و هرجایی که میرم لباس عوض کنم همه جا یه جور بودم.
ـ
ترم بعد بردنمون مشهد….
اونجا درسته مجبور بودم چادر سرم کنم اما توی شهـر غریب و زیر نـگاه های ریز و درشت خیلی می چسبیـد. از مشهد که برگشتیم دیگه نه انگیـزه ای داشتم برای چادر سر کـردن نه پشتوانـه ای. اما گاهی هم به آرامش قشنگی که اونجا داشتم فکر می کـردم. اما خیلی سرگردون بودم انگار توی یه برهوت گم شدم همش می گفتم خدایا دیگه هیچ چیز توی این دنیا من و راضی نمی کنه . گاهی هم آرزوی مرگ می کردم.…!!
ـ
تا اینکه توی سرویس دانشگاه با یه دختر چادری آشنا شدم که با بقیه فرق داشت…
اصلا خودش و توی دست و پای کسی نمی انداخت ، حرف زدن باهاش خیلی جالب بود!
حرف های جدیدی می زد!
پسرای سرویس همه ازش حساب می بردن!!
با این حال هیچکدومو تحویل نمی گرفت!
فهمیدم مطالعه زیاد داره و کتابهای خوبی هم می خونه ، چند تا از اون ها رو به منم معرفی کرد.
شب ها که از دانشگاه برمی گشتیم یه راست می رفتیم سخنرانی حاجی.
حاجی یه مرد با صلابت و رزمنده بود که خاطرات جالبی هم از دوران اسارتش تعریف می کرد. سخنرانی که می کرد آدم سر جاش میخکوب می شد! با بقیه خیلی فرق داشت. مثل مذهبیای دیگه ما به قولی بد حجابا رو اَخ و تُف نمی کرد ، به همه پیر و بچه و بزرگ و کوچیک احترام میزاشت. بدون اینکه بهمون نگاه کنه آنقدر قشنگ جواب سلاممون و می داد انگار خیلی وقته ما رو میشناسه! یا فامیل نزدیکشیم…
ـ
سرتون و درد نیارم ، اون شب شب هفتم محرم داشت در مورد معاویه صحبـت می کرد و نقش تاریخی اون در کربلا. حـرف هاش مثل همیشه شیرین و دل نشین بود. روضه نمی خوند ولی آدم از شنیـدن برخی واقعیت های تلخ گریش می گرفت. بعـد از سخنرانی در مورد چادر ازش پرسیدم گفت دخترم نه اینکه هرکس چادریه آدم خوبی باشه و نه اینکه اونایی که مانـتویی هستند آدمای بدین! اما چادر چند بُعـد داره. که بعد از انقلاب چادر توسط غربی ها سیـاسی شد. اون ها چادر و نماد دین می دونـستن چون زن های انقلابی بیشتر چادری بودند و اون ها بعد از انقلاب اومدن تا این روند و عوض کنند. غربی ها می گفتن انداختن چادر از روی سر هر زن مسلمان به معنای زدن یک گردان است! می دونی چقدر جوونای نازنینمون پرپر شدن؟ حالا تو با چادر می تونی کاری بزرگتر از کار اونا انجام بدی!
ـ
ـ
اشک توی چشام جمع شده بود!
حرفاش واقعا به دلم نشست. اما نمی تونستم با نگاه های تمسخر آمیز مردم و دوستای دیگم چی کار کنم…
تقریبا بی خیال چادر سر کردن بودم. شروع کردم به خوندن کتابهای امام خمینی(ره) و سخنان رهبری ….
برام جالب بود که رهبر هم با بقیه خیلی فرق داشتند نه امام خمینی توی حرفاش گیر داده بود به حجاب نه رهبری!
ـ
برعکس مساله ی مهم توی حرفاشون عدالت بود و خیلی قشنگ وظیفه ها رو شرح داده بودن. نا گفته نماند که قبلش اوضاع بد و می زاشتم پای رهبر می گفـتم پس چرا هیچ کاری نمی کنه! اما وقتی دیدم این همه صحبت کرده و بارها به مسئولین تذکر داده و برای مردم هم وظیفه ها رو شرح داده برای نهاد ها و موسسات فرهنگی هدف و راهکار تبیین کرده ، دیگه واقعا جای شـک نبود که رهبر تنها است و با همه ی تنهایی اش کار می کنه . به فکر قبلا خودم می خندیدم حالا می فهمیدم امام زمان هم چقدر تنها است و تا مردم نخوان و تلاش نکنن مشکلی حل نمیشه . امام یه طرف قضیس امت هم هستند و باید تلاش کنند.
ـ
یادمه توی یکی از سخنرانی ها حاجی می گفت وقتی توی اسارت بودم خیلی مثنوی مولوی و حافظ و می خوندم و شروع کرده بودم اون ها رو شرح کردن. اما وقتی آزاد شدم و دیدم رهبر روی خاطرات اسرا تاکید دارند شروع کردم به خاطره نویسی درباره ی روزهای اسیری و جنگ…
حرف های حاجی همیشه انگیزه ای بود برای تلاش. البته نا گفته نماند که کتابهای زیادی از حاجی(علی حسینی مُنجِزی) درباره ی خاطرات جنگ و اسارت ایشون چاپ شده که هر کدومش داستان جالب و خوندنی و رقم زده است.
کتابهایی مثل آمپول هوا، باند عقرب،روحانی دلداده، دیوانه ی خمینی، یک گلوله یک پرواز،امیر دل ها، تخریب چی کیه؟،دو شیشه اشک، اولین اذان، یک روز تلخ، شهر هرت، ابوطیاره،بچه سرهنگ، راننده لودر،یاران عاشورایی و…..
ـ
وقتی میدیدم حاجی توی خاطراتش از پسری تعریف می کرد که مربی رقص بانوان بوده و بعد از معاشرت با حاجی همه ی زندگیش عوض شده و رفته تو خط امام و رهبری اونوقت می دیدم بعضی از مذهبیا با رفتار تعصب آمیزشون و امربه معروف و نهی از منکر نادرستشون چه جنایتی در حق خودشون و اسلام انجام می دادن. اینطوری جوونای نازنینمون و دو دستی تقدیم غرب و آمریکا می کنن. نمی دونستن که با اخم و بی احترامی آدم بیشتر از دین بدش میاد و به قیمت نابودی خودشم که شده می خواد باهاشون لج کنه.
ـ
بعد از آشنایی با حاجی فهمیدم که نباید اشتباه مسلمانان را پای اسلام بنویسم ، اسلام واقعا دین رافت و محبت است….
چند ماه بعد نزدیک عید بود که یه روز همینطوری چادر سرم کردم گفتم: خدایا بخاطر تو پس خودت هوامو داشته باش! و با چادر رفتم بیرون حس می کردم واقعا عوض شدم دیگه استرس و اضطراب نداشتم دوستام وقتی من و میدیدن با کلی ذوق و شوق ازم تعریف می کردن و می گفتن مثل تازه عروس ها شدی! اولین روز چاری شدنم روز تولد دوبارم بود.
ـ
وقتی داخل اتوبـوس یا تاکسی مجبـور می شدم کنار یه چادری بشیـنم لباسم و جمع می کـردم که بهش نخوره و با حالت رقت آوری بهش نگاه می کردم!
با خودم می گفتم حیوونکی چطوری زندگی می کنه؟!
با اون چادر و اون قیافش!
الان قرن مدرنیتـه است باید شیک و با کلاس بود نه مثـل اینا عقـب افتاده و بدبخـت!
ـ
گذشت تا دانشگاه دولتی قبول شدم …
توی کلاسی که بیشتر بچه ها چادری بودند!
خیلی ناراحت بودم از اینکه کلی درس خوندم تا دانشگاه دولتی قبـول بشـم حالا باید یه مشـت چادری امل و تحمل کنم که تازه خودشـونم برام می گیـرن! خدا به داد برسه….
خیلی باد تو سرم بود و هیچکس و تحویل نمی گرفتم!
با چند تا مانتویی مجبور بودم بگردم که اصلا ازشون خوشم نمیومد ؛ کارشون مسخره کردن این و اون بود و غیبـت و جلـف بازی و سبـک سری ؛ تحمل اون ها واقعا سخت بود …
تنهایی و ترجیح دادم و ازشون جدا شدم ؛ دیگه تنها شده بودم یواش یواش سر حرف با بچه های دیگه هم باز شد…
می دیدم زیر چادرای مشکیشون لباسای مرتب و شیکی می پوشـند و دخترای مودب و درس خـونی هم هستن البته نه همشـون! مشکل من این بود که نمی تونستم بینشون فرق بزارم. فقط همه رو چادری می دیـدم و برام مهم نبود چرا چادر و انتخاب کـردن!
ـ
چیزی که توی دانشگاه آزارم می داد وقتی بود که می خواستم وضو بگیرم یا نـماز بخونم . اینقدر با تعجـب نگاه می کردن که انگار توی فرانسه دارم این کار و می کـنم! حتی یکی از بچه ها گفت: مگه توام نماز بلدی؟!!!
ـ
روی ظاهرم خیلی قضاوت های بدی می کردن اما من می زاشتـم پای جهل خودشون!
توی مسجد مذهبی ها برخورد خوبی نداشتند بعضیا اینقدر نگاه می کردن که چششون در میومد بعدم با اخم می گفتن استغفرالله! خانوماشونم به من نگاه می کردن و در گوش هم پچ پچ می کردن! خلاصه وقتی میرفتم مسجد حس می کردم مسجد اوناس و من اضافی ام! این بود که خیلی کم میرفتم. عادت نداشتم بخاطر دیگران و هرجایی که میرم لباس عوض کنم همه جا یه جور بودم.
ـ
ترم بعد بردنمون مشهد….
اونجا درسته مجبور بودم چادر سرم کنم اما توی شهـر غریب و زیر نـگاه های ریز و درشت خیلی می چسبیـد. از مشهد که برگشتیم دیگه نه انگیـزه ای داشتم برای چادر سر کـردن نه پشتوانـه ای. اما گاهی هم به آرامش قشنگی که اونجا داشتم فکر می کـردم. اما خیلی سرگردون بودم انگار توی یه برهوت گم شدم همش می گفتم خدایا دیگه هیچ چیز توی این دنیا من و راضی نمی کنه . گاهی هم آرزوی مرگ می کردم.…!!
ـ
تا اینکه توی سرویس دانشگاه با یه دختر چادری آشنا شدم که با بقیه فرق داشت…
اصلا خودش و توی دست و پای کسی نمی انداخت ، حرف زدن باهاش خیلی جالب بود!
حرف های جدیدی می زد!
پسرای سرویس همه ازش حساب می بردن!!
با این حال هیچکدومو تحویل نمی گرفت!
فهمیدم مطالعه زیاد داره و کتابهای خوبی هم می خونه ، چند تا از اون ها رو به منم معرفی کرد.
شب ها که از دانشگاه برمی گشتیم یه راست می رفتیم سخنرانی حاجی.
حاجی یه مرد با صلابت و رزمنده بود که خاطرات جالبی هم از دوران اسارتش تعریف می کرد. سخنرانی که می کرد آدم سر جاش میخکوب می شد! با بقیه خیلی فرق داشت. مثل مذهبیای دیگه ما به قولی بد حجابا رو اَخ و تُف نمی کرد ، به همه پیر و بچه و بزرگ و کوچیک احترام میزاشت. بدون اینکه بهمون نگاه کنه آنقدر قشنگ جواب سلاممون و می داد انگار خیلی وقته ما رو میشناسه! یا فامیل نزدیکشیم…
ـ
سرتون و درد نیارم ، اون شب شب هفتم محرم داشت در مورد معاویه صحبـت می کرد و نقش تاریخی اون در کربلا. حـرف هاش مثل همیشه شیرین و دل نشین بود. روضه نمی خوند ولی آدم از شنیـدن برخی واقعیت های تلخ گریش می گرفت. بعـد از سخنرانی در مورد چادر ازش پرسیدم گفت دخترم نه اینکه هرکس چادریه آدم خوبی باشه و نه اینکه اونایی که مانـتویی هستند آدمای بدین! اما چادر چند بُعـد داره. که بعد از انقلاب چادر توسط غربی ها سیـاسی شد. اون ها چادر و نماد دین می دونـستن چون زن های انقلابی بیشتر چادری بودند و اون ها بعد از انقلاب اومدن تا این روند و عوض کنند. غربی ها می گفتن انداختن چادر از روی سر هر زن مسلمان به معنای زدن یک گردان است! می دونی چقدر جوونای نازنینمون پرپر شدن؟ حالا تو با چادر می تونی کاری بزرگتر از کار اونا انجام بدی!
ـ
ـ
اشک توی چشام جمع شده بود!
حرفاش واقعا به دلم نشست. اما نمی تونستم با نگاه های تمسخر آمیز مردم و دوستای دیگم چی کار کنم…
تقریبا بی خیال چادر سر کردن بودم. شروع کردم به خوندن کتابهای امام خمینی(ره) و سخنان رهبری ….
برام جالب بود که رهبر هم با بقیه خیلی فرق داشتند نه امام خمینی توی حرفاش گیر داده بود به حجاب نه رهبری!
ـ
برعکس مساله ی مهم توی حرفاشون عدالت بود و خیلی قشنگ وظیفه ها رو شرح داده بودن. نا گفته نماند که قبلش اوضاع بد و می زاشتم پای رهبر می گفـتم پس چرا هیچ کاری نمی کنه! اما وقتی دیدم این همه صحبت کرده و بارها به مسئولین تذکر داده و برای مردم هم وظیفه ها رو شرح داده برای نهاد ها و موسسات فرهنگی هدف و راهکار تبیین کرده ، دیگه واقعا جای شـک نبود که رهبر تنها است و با همه ی تنهایی اش کار می کنه . به فکر قبلا خودم می خندیدم حالا می فهمیدم امام زمان هم چقدر تنها است و تا مردم نخوان و تلاش نکنن مشکلی حل نمیشه . امام یه طرف قضیس امت هم هستند و باید تلاش کنند.
ـ
یادمه توی یکی از سخنرانی ها حاجی می گفت وقتی توی اسارت بودم خیلی مثنوی مولوی و حافظ و می خوندم و شروع کرده بودم اون ها رو شرح کردن. اما وقتی آزاد شدم و دیدم رهبر روی خاطرات اسرا تاکید دارند شروع کردم به خاطره نویسی درباره ی روزهای اسیری و جنگ…
حرف های حاجی همیشه انگیزه ای بود برای تلاش. البته نا گفته نماند که کتابهای زیادی از حاجی(علی حسینی مُنجِزی) درباره ی خاطرات جنگ و اسارت ایشون چاپ شده که هر کدومش داستان جالب و خوندنی و رقم زده است.
کتابهایی مثل آمپول هوا، باند عقرب،روحانی دلداده، دیوانه ی خمینی، یک گلوله یک پرواز،امیر دل ها، تخریب چی کیه؟،دو شیشه اشک، اولین اذان، یک روز تلخ، شهر هرت، ابوطیاره،بچه سرهنگ، راننده لودر،یاران عاشورایی و…..
ـ
وقتی میدیدم حاجی توی خاطراتش از پسری تعریف می کرد که مربی رقص بانوان بوده و بعد از معاشرت با حاجی همه ی زندگیش عوض شده و رفته تو خط امام و رهبری اونوقت می دیدم بعضی از مذهبیا با رفتار تعصب آمیزشون و امربه معروف و نهی از منکر نادرستشون چه جنایتی در حق خودشون و اسلام انجام می دادن. اینطوری جوونای نازنینمون و دو دستی تقدیم غرب و آمریکا می کنن. نمی دونستن که با اخم و بی احترامی آدم بیشتر از دین بدش میاد و به قیمت نابودی خودشم که شده می خواد باهاشون لج کنه.
ـ
بعد از آشنایی با حاجی فهمیدم که نباید اشتباه مسلمانان را پای اسلام بنویسم ، اسلام واقعا دین رافت و محبت است….
چند ماه بعد نزدیک عید بود که یه روز همینطوری چادر سرم کردم گفتم: خدایا بخاطر تو پس خودت هوامو داشته باش! و با چادر رفتم بیرون حس می کردم واقعا عوض شدم دیگه استرس و اضطراب نداشتم دوستام وقتی من و میدیدن با کلی ذوق و شوق ازم تعریف می کردن و می گفتن مثل تازه عروس ها شدی! اولین روز چاری شدنم روز تولد دوبارم بود.
ـ