به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران ; وی در خاطرهای میگوید: «دزلی» از نظر سوقالجیشی یکی از مقرهای مهم گروهکها در مریوان بود که بین دو کوه سربه فلک کشیده «سنگی» کردستان قرار داشت. قسمت غرب آن به سلیمانیه عراق راه داشت و تمام کمکهایی که از عراق به گروهکها میشد از همین منطقه بود. برادر احمد( احمد متوسلیان) با چند نفر از پیشمرگان کرد لباس کردی پوشیدند و از داخل خاک عراق و از پشت شهر سلیمانیه به گروهکها حمله کردند. گروهکها که فکر میکردند از طرف خودشان به آنها حمله شده است، یکدیگر را به گلوله بستند. در حالی که برادر احمد و دیگران سنگر گرفته بودند. به خاطر همین سیاست برادر احمد بود که در این عملیات که از بزرگترین علمیاتهای غرب بود، بچههای ما حتی یک زخمی هم ندادند.
ما بیمارستان را کاملا برای پذیرش مجروحان آماده کرده بودیم و وقتی برادر مجتبی، چهار زخمی از گروهکها را به بیمارستان آورد خیلی ناراحت شدیم و گفتیم: زخمیهای خودمان ارجح هستند. اول باید به بچههای زخمی خودمان برسیم بعد به اینها که دشمن ما هستند. اما برادر مجتبی پیوسته قسم میخورد و میگفت که ما بدون اینکه یک زخمی بدهیم پیروز شدهایم. این برای ما باورکردنی نبود. مگر میشد به «دزلی» و گروهکهای کومله و دموکرات و «رزگاری» حمله کرد و هیچ شهید و مجروحی نداد؟ اما حقیقت داشت.
زخمیهای گروهکها را به اتاق عمل بردیم و پس از انجام عمل جراحی به بخش منتقل شدند. در بین آنها یک پسر 18 ساله به نام «امیر آبجوز » بود. فردای آن روز برای پانسمان او رفتم. وقتی داشتم پانسمان او را عوض میکردم تمام بدنش میلرزید. فکر کردم به خاطر این که دارم پانسمان او را عوض میکنم از درد میلرزد و بیتاب شده است. اما کمی که گذشت با آن که پانسمانش را باز کرده بودم باز هم میلرزید. به صورتش که نگاه کردم دیدم نگاهش به طرف در است. به آن طرفی که سه مجرح گروهکی خوابیده بودند.
برگشتم پشتم را نگاه کردم و دیدم «غلام»، یکی از بچههای خودمان است. توی بغلش دو سه تا کمپوت بود. دوباره به امیر نگاه کردم دیدم نگاهش به غلام است و همچنان میلرزد و با ترس عجیبی به چشمهای غلام نگاه میکند.
غلام به طرف تخت امیر آمد. کمپوتها را روی تخت او گذاشت و در یک لحظه او را بغل کرد و بوسید. با تعجب و مات و متحیر به این حرکات نگاه میکردم. با آن همه ترسی که امیر آبجوز داشت چطور غلام او را بغل کرد و بوسید؟ امیر با چشمهای از حدقه درآمدهاش به رفتار غلام چشم دوخته بود. با ذهن پر از سئوال پانسمان امیر را انجام دادم. غلام هنوز بالای تخت امیر ایستاده بود که من به بخش رفتم. برادرها را پیدا کردم و درباره حرکت امیر و غلام پرسیدم. یکی از برادرها گفت:امیر آبجوز از فرماندهان گروهک دموکرات است. او وقتی غلام را در یکی از عملیاتها دستگیر میکند شکنجهگر مخصوص غلام بوده و روی سینه غلام جای شکنجه او قرار دارد.
آن روز گذشت. اما غلام همچنان به دیدن امیر میآمد و یکی از ملاقاتکنندگان همیشگی او بود. غلام هر روز به بیمارستان میآمد و چون دست امیر شکسته بود غذا در دهانش میگذاشت و از او مراقبت میکرد. روزهای بعد او را از تخت پایین میآورد و دستش را میگرفت و این طرف و آن طرف میبرد.
امیر از این حرکات غلام، عجیب خجالت میکشید ولی غلام روز به روز بیشتر به او محبت میکرد تا این که زخم امیر بهبود پیدا کرد و او را تحویل زندان دادند. غلام باز هم از امیر دور نشد. نگهبان زندان او شد و آنقدر این حرکتها را ادامه تا اینکه کاملا با یکدیگر دوست شدند.
امیر زندانی غلام بود اما گاهی با هم به سطح شهر میرفتند و در خیابان قدم میزدند. امیر که تحت تأثیر حرکات جوانمردانه غلام قرار گرفته بود گروهکها را شناسایی میکرد و به غلام نشان میداد و دوستی یک سپاهی و یک دموکرات شکنجهگر از همین جا آغاز شد.
منبع:ایسنا