شهدای ایران shohadayeiran.com

گفتگو با حاجی صلواتی جبهه‌ها ؛
غلامعلی جلالی‌زاد گفت: روزی 10 هزار نان را بین ۱۲ هزار نیرو تقسیم می‌کردم و مدت 80 ماه در ایستگاه صلواتی دشت عباس به رزمندگان خدمت می‌کردم.
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران ; در دوران دفاع مقدس و جنگ نابرابری که رژیم بعثی عراق بر کشورمان تحمیل کرد نیروها، گروه‌ها و اقشار مختلفی ایفای نقش کردند و جانانه در برابر ارتش تا دندان مسلح عراق که حامیان بین‌المللی زیادی را در پی خود داشت ایستادند و حماسه‌ای خلق کردند که بعد از سال‌ها از پایان آن هنوز مورد توجه افکارعمومی داخلی و خارجی قرار دارد.

در این میان بزرگ‌مردانی هستند که در این حماسه با ایفای نقش ویژه منشأ اثرات فراوانی شدند. یکی از این اسوه‌های دفاع مقدس «حاج غلامعلی جلالی‌زاد» معروف به «حاجی صلواتی» است که با مدیریت بی‌نظیر خود در تدارک نیروها درطول بیش از 80 ماه حضور در منطقه  عملیاتی از شمال تا جنوب و غرب خدمات فراموش ‌ناشدنی انجام داده است. گفت‌وگوی فارس با حاجی صلواتی جبهه‌ها از نظر گرامی‌تان می‌گذرد.

 * متولد خیابان امیر کبیر و کوچه سراج‌الملک

غلامعلی جلالی‌زاد، 85 سال سن دارم و متولد خیابان امیرکبیر (چراغ برق) و کوچه سراج‌الملک هستم. پدرم غلامحسین جلالی‌زاد بود که شغل رنگرزی داشت.

تحصیلات خودم را تا سال دوم ابتدایی ادامه دادم تا اینکه سال سوم، مدرسه درخواست 2 ریال برای باشگاه و یک تومان برای دریافت کارنامه از پدرم کرد، اما پدرم از اینکار خودداری کرد و به من گفت اگر کار کنی بهتر است و زودتر زندگیت شکل می‌گیرد. ما چهار برادر و چهار خواهر هستیم که تنها 2 نفر از آنها زنده هستند.

 

* دزدیدن پول‌هایم توسط کارگر پدرم و تأمین مخارج ازدواجش

در کودکی روزی 5 ریال از پدرم حقوق می‌گرفتم و در مغازه رنگرزی کار می‌کردم. پدرم خیلی مرا کتک می‌زد. من پول‌های حاصل از کار در مغازه پدرم را درقوطی جمع می‌کردم، اما یکی از کارگرهای پدرم آن را دزدید و با آن ازدواج کرد. پدرم در خیابان نایب‌السلطنه خانه بزرگی خرید که برادر دوم من با 3 فرزند ماهیانه 20تومان اجاره‌نشین یکی ازاتاق‌های آن بود و من نیز به خاطر اینکه مجرد بودم ماهیانه 30 تومان اجاره بها می‌دادم.

* گذران زندگی با یک نان 2 ریالی

بعد از سخت گیری‌های پدرم، کار در مغازه را رها کردم و به عنوان بلیت‌فروش شرکت واحد مشغول شدم. به خاطر صرفه‌جویی در هزینه‌ها، ناهار نمی‌خوردم و با یک نان 2 ریالی دروازه دولت زندگی می‌کردم.

آن زمان سنی حدود 14 سال داشتم و با پس‌انداز خودم یک قالیچه خریداری کرده و کف اتاقم انداخته بودم و شب‌ها از خوشحالی روی آن غلت می‌زدم.

تابستان با پای برهنه در انتهای بازار آهنگران در کاروانسرای اوراق‌چی‌ها، نخ‌های رنگ‌شده را روی کول خود می‌گذاشتم و با سختی زیاد حمل می‌کردم به طوری که قادر به دیدن جلوی قدم‌های خودم نبودم.

* کوپن‌ غذا برای مردم در زمان جنگ جهانی دوم

در زمان جنگ جهانی دوم  یعنی از سال 1306 به بعد روس‌ها و انگلیس‌ها هرچه داخل کشور بود، می‌بردند. مردم در سختی زیادی زندگی می‌کردند. رضاخان کوپن نان و غذا مثل دم‌پختک به صورت کوپن 2.5 سیری مخصوص بچه‌ها و 5 سیر و 7 سیر برای بزرگسالان داده بود و کوپن‌هایمان را در سه راه امین حضور می‌بردیم و دم‌پختک و سیب‌زمینی پخته می‌گرفتیم.

* دستبرد زدن مردم به غذای همه در اثر فقر شدید

مردم در اثر فقر شدید و گرسنگی به غذاهای هم دستبرد می‌زدند و بسیاری از مردم به بیماری تیفوس مبتلا شدند و نانی که می‌خوردیم بدترین کیفیت را داشت و داخل آن خاک اره بود. ماشین‌های انگلیسی و روسی در میدان میوه و تره‌بار میوه‌ها را جمع می‌کردند و شب‌ها حکومت نظامی برقرار می‌شد.

 * فعالیت‌های قبل از انقلاب

در دوران فعالیت‌های سیاسی آیت‌الله کاشانی با ایشان ارتباط داشتم و پس از آن در زمان امام(ره)، در جلسات سخنرانی ایشان شرکت می‌کردم. در حادثه مدرسه فیضیه که تعدادی از مردم به پایین ساختمان پرتاب شدند، جمعی از فرزندان یتیم این حادثه شمع به دست خدمت امام رسیدند که بنده هم در آن دیدار حضور داشتم.

* خریدن سرقفلی مغازه پدر به قیمت 3000 تومان

پدرم به دلیل بالا رفتن سن و مریضی، دیگر قادر به ‌کارکردن در مغازه‌اش نبود. عمویم گفت یا مغازه را بخر یا اجاره کن و یا کار کن و خرج خانه را بده، من گفتم فقط مغازه را می‌خرم. 

بالاخره به مبلغ 3000 تومان سرقفلی آن را خریداری کردم. به این صورت که هزار تومان را اول دادم و بعد ماهیانه 200 تومان قسط می‌دادم. بعد از مدتی توانستم ملک مغازه را هم خریداری کنم. 

با پس‌اندازی که کرده بودم منزلی در سه راه سیروس به قیمت 14500 تومان خریدم و درسن 28 سالگی در ششم آبان 1334 با همسرم که از همسایه‌هایمان بود با مهریه 2000 تومان ازدواج کردم. یکی از خواهرانم که بچه یتیم داشت را مدتی نزد خودم آوردم و با ما زندگی می‌کرد.

ماحصل ازدواج ما 2 دختر به نام مریم و اکرم و چهار پسر به نام‌های محمدرضا، محمدحسین، مهدی و مجید است که هر سه فرزند پسرم به جز محمدحسین که به شهادت رسیده است، جانباز هستند. 

* 16 بار تشرف به خانه خدا و کربلا

تا به ‌حال 16 بار به خانه خدا و کربلا مشرف شده‌ام. هر 3 ماه به 3 ماه به کربلا می‌رفتم و در این فرصت به اردن، سوریه، فلسطین و مصر می‌رفتم. مدتی در سوریه می‌ماندم. بعد ویزا که تمام می‌شد برمی‌گشتم و مجدداً می‌رفتم. در نجف بارها پشت سر امام نماز خوانده‌ام. امام صبح‌ها جلوی صحن نماز می‌خواند و شب‌ها نیز من در مسجد ترک‌ها اقامه نماز می‌کردم.

 * سفر به فلسطین و زیارت قدس

در یکی از سفرهایی که به کربلا داشتم ابتدا به اردن رفته و از آنجا به فلسطین رفتم. در آنجا به کوه معراج و زیارتگاه آبراهام، پیامبر یهودیان یعنی همان محلی که یهودیان حاجی می‌شوند رفتم.

 

* ورود به جبهه

 

بعد از فوت حاج آقا لاله‌زاری امام جماعت مسجد لاله‌زار،‌ هنگام تشییع بود که حاج حسین ارجمندان از آشنایان به بنده گفت با این حکم سریع برو به جبهه. این سال 61 و مصادف با آزادسازی خرمشهر بود.

 * ایستگاه حاجی صلواتی کجاست؟

وقتی وارد منطقه جنوب شدم هرچه دنبال فرزندم گشتم او را پیدا نکردم. به مقر شهید چمران رفتم، آنجا تعدادی جوان بود که من به خاطر اختلاف سن خجالت کشیدم در کنار آنها باشم.

به اهواز رفتم و در هتلی اسکان یافتم. روزها به منطقه می‌آمدم و شب‌ها برای استراحت به هتل می‌رفتم. ابتدا مسئول توزیع غذا شدم و پس از مدتی به تهران آمدم و به من حکم مأموریت دادند و دیگر کسی مزاحم رفت و آمدم نمی‌شد و در دشت عباس سه راه ابوغریب ایستگاه صلواتی را ایجاد کردم.

* توزیع 10 هزار نان و تغذیه 12 هزار نیرو در روز

روزی 12 هزار نیرو را تغذیه می‌کردم و 10 هزار قرص نان که از قرارگاه کربلا می‌رسید بین 6 هزار نیروی ارتش تقسیم می‌کردم و 4 هزار نان دیگر را به 3 قسمت تقسیم می‌کردم و با 700، 800 تا یک تن سیب‌زمینی تنوری همراه با خیارشور به نیروها می‌دادم.

12 نیروی کمکی داشتم که هرگاه با کمبود نیرو مواجه می‌شدم از ارتش نیرو می‌گرفتم. غذاهایی مثل نان و پنیر، هندوانه، آب دوغ خیار، سالاد به نیروها می‌دادم.

بعضی از شب‌ها نیروی تازه نفس می‌آمد و نیاز به غذا داشت، من مجبور بودم با یک چراغ فانوس یک ستون نیرو را غذا بدهم. نان اسکو تبریز که نان خوشمزه‌ای بود همراه با حلوا و یا کنسرو به نیروها می‌دادیم و این خدمت مقدس را 80 ماه بدون هیچ چشم داشت و مزدی انجام دادم و در همه مناطق عملیاتی حضور داشتم.

  در ایستگاه صلواتی دشت عباس شیمیایی شدم. سپس به فاو رفتم. مواد غذایی را روزها به این منطقه انتقال می دادیم و شب‌ها در خط مقدم پخش می‌کردیم. سرویس بهداشتی را  با یک کانکس مهمات ایجاد کرده بودم که در اثر اصابت یک راکت به آن و موج انفجار به همراه دو نفر دیگر مجروح شدیم و از ناحیه فک به شدت آسیب دیده و با شکست روبه‌رو شدم.

با وجود اینکه مجروح شده بودم و جراحات شیمیایی و موج انفجار هم داشتم اما هرکسی که جای من می‌گذاشتند قبول نمی‌کرد و می‌ترسید.

 

* آفتابه دزدها

 من تعدادی آفتابه خریداری کرده بودم و درمقابل سرویس بهداشتی‌ها آنها را آب کرده و قرار می‌دادم. مسئولیت نظافت همه سرویس‌ها را هم خودم برعهده داشتم تا رزمنده‌ها مشکلی نداشته باشند، اما وقتی راننده‌ها نیرو یا بار می‌آوردند آفتابه‌ها را از جلوی سرویس‌ها می‌زدیدند.

 

* ماجرای حلیم شور

یک‌بار تعدادی ازخانواده‌های شهدا به دشت عباس آمدند و گفتند می‌خواهیم برای رزمنده‌ها حلیم درست کنیم، آنها را به ستاد معین بردم و وسایل را آماده کردم. وقتی نیروها آمدند دیدم همه آنها فرار کرده‌اند، کنجکاو شدم، فهمیدم حلیم شور درست کردند، دلیلش آن بود که یک گونی شکر و نمک کنار هم بوده و هر دو را با هم داخل حلیم ریختند. 

تصمیم گرفتیم گردوها را شکسته و با حلیم فسنجون درست کنیم. خورشت خوبی شد و نیروها با برنج خوردند. 

* میگو در خط مقدم

یک ماشین میگو برای نیروها آوردند. من کیلویی 4 تومان خریداری کردم و با بسیج نیروها و تمیزکردن آن همراه نیروها به خط مقدم بردیم و به هر کس یک مشت میگو می‌دادیم.

 * آب دوغ خیار با استخوان گوسفند

هر وقت نان نمی‌رسید با نان خشک‌ها آب دوغ درست می‌کردیم. بک بار تکه استخوان گوسفند قاطی نان خشک شده بود. وقتی آب دوغ پخش کردیم یکی ازنیروها گفت شما استخوان هم توی آب دوغ می‌ریزید؟

  *دارو نظافت

از پامنار دارو نظافت 10 هزارتایی در کارتن‌های پنیری خریداری می‌کردم و به جبهه می‌آوردم. یکبار سه راه دارخوین سه نفر از نیروهای نوجوان جلویم را گرفتند که اینها چیه؟گفتم دارو نظافت. گفتندبرای چیه؟ گفتم مخمل پاک کن بعداً فهمیدم یکی از آنها پسر شهید فیاض‌بخش بود.

یک‌بار نیز با حاجی‌بخشی درمنطقه درحال پخش مواد غذایی بودم که پسرم نزدیکم آمد اما نه او من را شناخت و من او را.

 *وقتی به اسارت در آمدم

از تهران چراغ والور و مواد غذایی برای لشگر 16 قزوین خریدم. رفتیم مرکز صلواتی دشت عباس و قرار شد بین نیروها پخش شود. موسوی ازدوستانم گفت:خرمشهرهندوانه زیادی داریم.

هندوانه‌ها را بار زده و برای نیروها بردیم. سوسنگرد که رسیدیم از یکی سؤال کردیم اهواز کجاست و او آدرس اشتباه داد. آنقدر رفتیم تا رسیدیم به باتلاق. یک شعله چراغ ضعیفی دیدیم، ماشین را نگه داشتیم، دنبال چراغ رفتیم. گفتم اینجا کجاست، یک عراقی سیم بکسل آورد و ماشین را ازگل بیرون آورد، تازه فهمیدم عراقی است.

با اسلحه ماسه نفر را برد، ابتدا مقداری آب از او گرفتم و نماز خواندم. بعد از نماز نان و هندوانه خوردیم. افسر عراقی دستور داد برو تو سنگر بخواب اما من نرفتم. آخر شب یکی از افسران قوی هیکل آمد و از من سیگار خواست. من نیز 3 کارتن سیگار داشتم که برای راننده‌ها می‌بردم. از آن سیگارها به افسر عراقی دادم، به من گفت بسیجی، سپاهی یا ارتشی هستی، گفتم نه من دوره‌گرد هستم و کاسبی می‌کنم. 

چند روز من را پیش خود نگه داشتن تا اینکه بعد از 15 روز 20 لیتر بنزین به من دادند و ما سه نفر با ماشین به طرف مرز حرکت کردیم.

 *ارتباط با آیت‌الله جمی امام جمع آبادان

آیت‌الله جمی یک روز به من خبر داد تعدادی از پیر مردها و پیرزن ها و کودکان عراقی هیچ چیزی برای زندگی ندارند و باید شما به آنها رسیدگی کنید. بنده یک اردوگاه ایجاد کردم که پس از مدتی این محل دچار آب گرفتگی شد. من نیز اینها را بین شهرها تقسیم کردم و خودم به تهران می‌آمدم و امکانات و وسایل زندگی را برای آنها آماده می‌کردم.

 * یخ زدن در ستاد معراج شهدا

دنبال فرزندم محمدحسین می‌گشتم و برای پیدا کردن جسد او در ستاد معراج شهدا مشغول شدم. وظیفه من جداسازی شهدای بسیج و سپاه بود و رمز آمدن شهید «داماد» بود.

یک شب خبر دادند که صبح به سردخانه بیا چون شهید آورده‌اند. صبح به سردخانه رفتم. موقع بستن در فهمیدم که در کاملاً بسته شده است.

بعد ازظهر همکاران وقتی قصد رفتن داشتند متوجه نبود من می‌شوند. وقتی در سردخانه را باز می‌کنند با جنازه بیهوش من روبه‌رو می‌شوند و پس از مداوا دیگر من را از این کار منع کردند و این زمان مصادف با رزمنده شدن در جبهه‌ها شد.

   *شهادت فرزندم محمدحسین

محمدحسین 15 سال داشت که به دلیل روماتیسم قلبی پاهایش ورم داشت، اما اصرار زیادی به رفتن به جبهه داشت و قرار گذاشتیم به دکتر برویم اما می‌گفت اجازه رفتن به جبهه بدهید تا شفا را آنجا بگیرم.

بعد از یک هفته از جبهه نامه داد و نوشت من را ابتدا به مسجد امام حسین(ع) تهران بردند و بعد به لانه جاسوسی و از آنجا به راه‌آهن و در نهایت به اهواز بردند. بعد از عملیات بیت‌المقدس دیگر هیچ خبری از او نشد تا اینکه متوجه شدیم در همین عملیات به شهادت رسیده و بدنش بعد از 13 سال بازگشت.

*25 بار جراحی و 50 درصد جانبازی

با وجود اینکه 25 بار قسمت‌های مختلف بدنم را جراحی کرده‌ام و 50 درصد جانباز هستم اما به این حضور در جبهه و خدمت به رزمندگان افتخار می‌کنم و هیچ توقعی هم ندارم و بارها نیز مورد تقدیر قرار گرفته‌ام که از جمله آنها لوح تقدیر محمود احمدی‌نژاد است.

منبع: فارس

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار