شهید لکزایی در 18 شهریور 1342 پا به عرصه وجود گذاشت، پدرش روحانی و از مبارزان دوران ستمشاهی بود و این روح مبارزاتی از کودکی در وجود حبیب ریشه دواند و از او فرد شجاعی ساخت که در دوران کودکی و نوجوانی، خواب آرام را از چشمان ضدانقلاب به کابوس بدل کرد و پاسداری شد که اهالی سیستان و بلوچستان زیر سایه صلابت او آرامش مییافتند.
شهید حاج حبیب لکزایی، در دوران انقلاب، علیرغم اینکه دانشآموز بود، اما با اقداماتی همچون پاره کردن عکس خاندان منحوس پهلوی از کتابهای درسی و تدریس قرآن و توزیع عکس و رساله امام خمینی در بین انقلابیون و نوشتن شعار بر دیوارهای روستا و مدرسه، در صف نخست مبارزان انقلابی زابل جای گرفت.
او بعد از پیروزی انقلاب، علاوه بر ایفای نقش فعال و تأثیرگذار در محرومیت زدایی از منطقه زابل و شرکت در برنامههای فرهنگی، به جهادسازندگی پیوست؛ وی در 8 تیرماه 60 به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در دوران جنگ نیز در قالب لشکر 41 ثارالله چندین بار در جنگ حضور پیدا کرد.
او در شرایطی به جنگ میرفت که فرماندهان تمایل بیشتری به حضور او در پشت جبهه و تلاش برای تقویت نیروهای اعزامی داشتند و بارها پس از ورودش به جبهه به دستور فرماندهان به عقب باز میگشت.
شهید لکزایی در سال 67 در منطقه شلمچه به شدت مجروح میشود به طوری که 4 روز در بی هوشی به سر میبرد. او در اثر این مجروحیتها جانباز 5/72 درصد میشود و ترکشهایی در ناحیه سر و گردن و چشم و قفسه سینه و دیگر جاهای بدنش، سالها همنشین این سردار پرتلاش بودهاند.
سردار لکزایی از ابتدای جنگ تا لحظه شهادت، مسئولیتهای زیادی را برعهده داشت که بخشی از آن به قرار زیر است: تک تیرانداز گردان کمیل لشکر 41 ثارالله در دشت عباس، حضور در جبهه با سپاه حضرت رسول (ص)، تلاش فراوان برای جذب و اعزام نیرو به جبهه، تک تیرانداز گردان 409 لشکر 41 ثارالله در جنوب اهواز، مسئول اکیپ گشت پایگاه زابل، مسئول بسیج پایگاه زابل در سال 61، فرمانده حوزه مقاومت نجف اشرف بخش مرکزی زابل در سال 63، مسئول ستاد گردان لشکر 41 ثارالله در جنوب شلمچه در سال 66، کمک فراوان به سیلزدگان زابل در سالهای 69 و 70، نقش تعیینکننده در عملیات نصر 3 در مقابله با اشراری که اموال عمومی سنگین را در سال 70 از منطقه دزدیده بودند، فرمانده سپاه زابل از سال 69 تا 79، معاون هماهنگ کننده منطقه مقاومت سیستان و بلوچستان از سال 79 تا 86، جانشین فرمانده منطقه مقاومت و جانشین فرمانده سپاه سلمان از سال 87 تا هنگام شهادت.
سردار شهید حبیب لکزایی، بعد از شهادت شهید محمدزاده مدتی سرپرست سپاه سلمان بوده است؛ وی مدیر عامل بنیاد فرهنگی مهدی موعود استان سیستان و بلوچستان، دبیر ستاد امر به معروف و نهی از منکر استان، ریاست هیئت مدیره مؤسسه خیریه امدادگران عاشورای استان، رییس هیئت مدیره گلزار شهدای حضرت رسول (ص)، عضو هیئت امنای هیئت رزمندگان کشور و نماینده ایثارگران استان در مجلس ایثارگران کشور را نیز در کارنامه خود داشت.
این سردار سربلند سپاه اسلام که مدال جانباز نمونه کشور در زمینه مبارزه با تهاجم فرهنگی را نیز بر سینه داشت، در سال 1370 به پاس تلاش در حراست از مرزهای کشور از سوی مقام معظم رهبری تقدیر شد.
علاوه بر این، در طول حیاتش بارها توسط فرماندهان عالی رتبه نیروهای مسلح تشویق و تقدیر شد که از آن جمله میتوان به تقدیر از سوی ستاد فرماندهی کل قوا و فرماندهی کل سپاه، فرمانده نیروی زمینی و معاونتهای مختلف سپاه و نیرو انتظامی اشاره کرد.
سردار شهید حاج حبیب لکزایی که خطیبی توانا و زبر دست بود، قلمی روان هم داشت و مقالات فراوانی از وی به یادگار مانده است، در ششمین اجلاس سراسری نماز به عنوان نگارنده مقاله برتر و در تابستان سال جاری(1391)نیز به عنوان «فعال نمونه مهدوی در هشتمین همایش بینالمللی دکترین مهدویت» مورد تجلیل قرار گرفت.
سردار بی ادعا و گمنام زمین و نام آَشنای آسمانیها، در 25 مهر ماه 1391 در مأموریت کاری و در لباس سبز سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، در بیمارستان بعثت نیروی هوایی ارتش مصادف با سالروز شهادت حضرت امام جواد علیهالسلام و در سومین سالگرد شهادت سرداران شهید نورعلی شوشتری و شهید رجبعلی محمدزاده که به تعبیر سردار شهید لکزایی شهدای وحدت، امنیت و خدمت بودند، به فیض شهادت نائل شد و در سایه سپیدارهای ملکوت آرمید.
جالب آنکه روز شهادت این سرباز نامدار انقلاب، سالروز شهادت امام جواد (ع) و سومین سالگرد شهدای وحدت بود؛ هفتمین روز مراسم شهادتش همزمان با روز عرفه و چهلمین روز شهادت او نیز مصادف با روز عاشورا و 5 آذر سالروز تشکیل بسیج مستضعفین بود.
مطلبی که در ادامه خواهید خواند، گفتوگوی دانا با خانم «پیغان» همسر سردار شهید لکزایی از زندگی در کنار مردی است که معتقد است «همیشه زنده میماند»...
******
*اشتیاقش به جبهه مرا از گلایه منصرف کرد
جنگ شروع شده بود و از همه گروههای سنی به جبهه میرفتند. همه رفتن به جبهه را برای خودشان تکلیف میدانستند. شش روز از ازدواجمان گذشته بود که همسرم حاج حبیب، عزم رفتن به جبهه را کرد. باور رفتنش برایم سخت بود؛ چند دفعه خواستم منصرفش کنم اما وقتی دیدم با چه اشتیاقی کوله پشتیاش را میبندد به خودم اجازه حرفزدن در این باره را نمیدادم. یادم هست بعد از اعزامش همیشه رو به روی تلویزیون مینشستم و اخبار جبهه و جنگ را دنبال میکردم. شب و روزم دعا کردن برای رزمندهها شده بود. مونس شبهای تنهاییم سجادهای بود که همیشه به رویش نماز میخواندم.
چهل و پنج روز با چه سختی گذشت. یک روز در حیاط در حال آب دادن به گلهای باغچه بودم که در باز شد؛ صورتم را برگرداندم، باورم نمیشد حاج حبیب جلوی چشمانم باشد. از دیدنش بسیار خوشحال شدم؛ او به خانه آمد اما انگار که روحش میان دوستانش در جبهه بود. صحنههای جبهه و جنگ که از تلویزیون پخش میشد نگاه میکرد و اشک در چشمانش جمع میشد؛ دلم گواهی میداد که حاجی دوباره عزم سفر کرده بود؛ میدانستم که اگر بخواهد کسی جلودارش نیست. این بار هم رفت و بعد از چند ماه برگشت.
در آن سالها خداوند دو فرزند به نامهای سلمان و میثم به ما داده بود. بعد از مدتی برای چندمین بار حاج حبیب آماده رفتن به جبهه بود. من و دو فرزندم او را بدرقه میکردیم. رفتن حاجی برایمان عادت شده بود. چند وقتی گذشت؛ یک شب در خواب حاج حبیب را دیدم که زیر باران ایستاده و تمام بدنش خیس شده است؛ به او گفتم: «حاج حبیب، خیس میشوی؛ برو داخل خانه.» خندید و گفت: «باران رحمت خداست.»
از خواب پریدم خیلی نگران شدم روز بعد که برای تشییع پیکر شهدا رفته بودم یکی از خواهران بسیجی به نام خانم پودینه کنارم آمد و گفت: خانم لکزایی! خبر دارید که شوهرتان مجروح شده است؟ خشکم زد؛ انگار تمام دنیا روی سرم خراب شده باشد؛ پاهایم سست شد؛ انگار نای ایستادن نداشتم؛ آنقدر گریه کردم که از هوش رفتم.
*ماجرای مجروحیت شدید شهید لکزایی
پیگیری کردم و فهمیدم یکی از دوستان صمیمیاش به نام حاج یوسف او را به خانه خودش در زاهدان برده است. از زابل به زاهدان رفتیم؛ فرزندانم وقتی پدرشان را دیدند نشناختند. حاجی یک چشمش را از دست داده بود و تمام بدنش سوخته بود و آبله زده بود. بهتر که شد ماجرای مجروح شدنش را برای ما تعریف کرد و گفت «اول چشمم مجروح شد. یادم میآید وقتی زخمی شده بودم، اسلحۀ بدون فشنگم را محکم گرفته بودم، تا اینکه یکی از رزمندهها اسلحهام را از دستم گرفت و من به او تحویل دادم. بعد از مجروحیت یکی از رزمندگان به من کمک کرد تا کمی به عقب بیایم. البته او بعداً اسیر میشود و من هم با توجه به خمپارهای که کنارمان اصابت کرد بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم متوجه شدم گوشهای افتادهام، اما نمیدانستم شب است یا روز، نمیدانستم کجا هستم، اسیر شدهام، هیچی نمیفهمیدم. احساس کردم پهلویم خیلی درد میکند و متوجه شدم ترکشهای خمپاره پهلویم را پاره کردهاند و یک شکاف به اندازۀ یک کف دست در پهلویم ایجاد شده است.
*خودش خبر شهادتش را شنیده بود
به زحمت نشستم. چند باری تلاش کردم بلند بشوم، تا این که توانستم سرپا بایستم. نمیدانستم به کدام سمت باید بروم. یکی از چشمهایم به شدت مجروح شده بود، چشم دیگر من هم از خون پر شده بود و هیچ جا را نمیدیدم. تلو تلو میخوردم و پاهایم را با زحمت به زمین میکشیدم. پاهایم قبل از عملیات زخمی شده بود، به همین دلیل به جای پوتین، دمپایی میپوشیدم، دمپاییها هم از پایم درآمده بود و پاهایم به شدت میسوخت، اما نفهمیدم از آسفالت داغ است یا از قیر و باروت. تا این که بعد از مدتی توسط رزمندگان به عقب منتقل شدم و بعد هم برای مداوای بیشتر به بیمارستان مرحوم آیت الله کاشانی در اصفهان منتقل شدم».
ایشان میگفت «من بعد از چهار روز به هوش آمدهام. و بعداً متوجه شدم که از طرف لشکر 41 ثارالله به سپاه شهرستان زابل فکس فرستادهاند که فلانی شهید شده است».
*دردهایش را از من پنهان میکرد
اگرچه حاجی انسانی صبور بود اما شب تا صبح ناله میکرد. وقتی به کنارش میرفتم لبخندی میزد و میگفت خانم شما نگران نباشید من خوبم و دردش را از من پنهان میکرد.
خداوند به ما 5 فرزند عنایت کرد؛ یک دختر و چهار پسر. یکی از پسرانم که «مسلم» نام داشت جوان متعهد و با اخلاقی بود که طلبه بود و در حوزه علمیه قم درس میخواند. شش ماهی میشد که به دیدن ما نیامده بود. زنگ زد و گفت: مادر! من برای عید به دیدنتان میآیم. خوشحال شدم و چشم به راه بودم. پسرم از قم به زاهدان آمده بود و از آنجا به همراه عمو و دایی و عمهاش به طرف زابل حرکت کرد که 25 اسفند 1384 در بین راه توسط اشرار(عبدالمالک و گروهکش) اسیر شده و به همراه داییاش حجتالاسلام والمسلمین نعمت الله پیغان و عدهای دیگر به شهادت میرسد.
*او تنها کسی بود که در شهادت فرزند و برادرم به من آرامش میداد
اگر چه یکی از برادرانم به نام حسینعلی سالها قبل توسط اشرار در منطقه بلوچستان در حین ماموریت به شهادت رسیده بود اما داغ از دست دادن فرزند و این برادر نیز برایم بسیار سختتر بود و تنها کسی که مرا آرام میکرد سردار شهید لکزایی بود.
شهید لکزایی، بسیار صبور بود و تمام زندگیاش در خدمت مردم و سپاه بود. با آن همه مجروحیت ولی باز هم هیچ وقت نمیگفت خستهام. ایشان سخت کار میکرد و سرلوحه و الگوی خیلی از جوانان و مردم استان بود.
در همه مراسمها حضور داشت. میدانستم مردم قدر زحماتش را میدانند. او پدر همه یتیمان استان سیستان و بلوچستان بود. سردار امید همه دلهای بیچارهگان و بیکسان بود و شاید به همین خاطر بود که خداوند در حالی که قرار بود بیست و پنج سال پیش به شهادت برسد به او نفس دوبارهای داده بود تا برای مردم خدمت گذاری کند و ایشان هم همیشه در صحبتهایشان به همین امر اشاره میکرد و میگفت «خدا مرا زنده نگه داشته است تا خودم را وقف خدمت به مردم کنم.» در یک کلام او مردی است که همیشه زنده میماند.