یکی حنجرهاش را از دست داده، یکی قلبش با باتری کار میکند و ریه هایش عفونت کرده، یکی کمرش آسیب دیده، یکی آرتروز گرفته و همه اینها برای چه؟ برای سال ها شستن اموات من و شما. این حال و روزِ امروزِ غسالهای دیروز است.
شهدای ایران:بهشت زهرا آخر دنیاست، جایی که بالاتر از سیاهی رنگی نیست و همه در آن به آخر خط می رسند. اما بهشت زهرا برای کسانی که سال ها روزشان و کارشان را از آنجا شروع کرده اند، چطور جایی است؟ آنها که روز خود را با پایانِ یکی از ما آغاز می کنند و سال ها و سال ها دستشان به پیچ و خم بدن اموات آموخته است و حالا؟ پیر و ناتوان و فرتوت هر یک در کنج بی خبری آرام گرفته اند و گرچه بهشت زهرا می کوشد مرهمی بر دستان خسته و روح آزرده شان بگذارد، اما بعضی زخم ها عمیق تر از آن است که به این راحتی درمان شود.
مرده ترس ندارد، آدم باید از زنده بترسد
صورتش پر از چین و چروک است، چروک هایی که مثل آجرهای یک ساختمان روی هم سوار شده و از خشت های یک زندگی سخت حکایت می کنند که ذره ذره سقفی برای هفت فرزند بی پدر فراهم کرده اند. لاغر است، قامتش آب رفته و به اندازه یک بچه 12 ساله شده و آدم می ماند که چطور با این دستان نحیف و پر از لک و رگ و این اندام استخوانی، 20 سال تمام میت جابجا می کرده، می شسته، کفن پوش می کرده و برای سفر به دیار باقی بدرقه می کرده است. چادرش را سفت گرفته و لبخندی نرم بر چهره دارد که خبر از دل رئوفش می دهد؛ دلی آنقدر نازک که تاب دیدن جسد بچه ها و جوانان را نداشته و پا به پای داغداران برای آنها گریه می کرده و بر صورت های جوان و ناکامشان بوسه می زده است.
نامش مریم است. می گوید تازه شناسنامه عوض کرده، شناسنامه ای که سواد خواندن آن را ندارد و برای همین نمی داند کی پا به این دنیای پرمشقت گذاشته است. اما دفترچه ای را سر و ته نشانم می دهد و می گوید سنش آنجا نوشته شده است. می گوید یادش رفته چند سالش است، تنها می داند 20 سال در بهشت زهرا مرده شسته و دو سال است که بازنشسته شده. خانه اش نزدیک شهرری است و ماهی دو میلیون تومان مستمری می گیرد. سواد ندارد، ثمره زندگی اش هفت فرزند است که دست تنها بزرگشان کرده. شوهرش بعد از ازدواج با زنی دیگر، از او جدا شده و مریم خانم مانده و هفت شکم گرسنه. می گوید شوهرم حتی طلاقم نداد و یک قران هم برای خرجی بچه ها نداد، برای همین مجبور شدم به تنهایی بچه هایم را بزرگ کنم.
سواد ندارد، اما می گوید هفت بچه را سواددار کرده. می گوید در این سال ها یک قران پول غیر از حقوقش به خانه نبرده، تنها وام گرفته تا بچه هایش بتوانند درس بخوانند. بین بچه هایش از دیپلمه تا لیسانسیه و فوق لیسانسیه دارد، اما چه فایده که همه بیکارند.
تنها یک دخترش با فوق لیسانس حقوق در بخش حقوقی بهشت زهرا به صورت شرکتی کار می کند و گویا قرار است به زودی استخدام شود. سه دختر شوهر کرده و خانه نشین دارد، یک دختر مجرد و خانه نشین و یک پسر سرباز. می گوید یکی از دخترانم که ساکن کرج است، با یک فرزند از فرط غم و غصه بیکاری دستانش از حرکت افتاده و هر جا برای کار می رود، جوابش می کنند.
می گوید همه پشت سر بچه هایش می گویند مادرشان «آنجا» کار می کرده است و هیچ کس تحویلشان نمی گیرد و نگاهشان نمی کند. می گوید تنها برای قالیباف درد دل کرده و از بچه های تحصیل کرده و بیکارش گفته و شهردار به او گفته در ادارات شهرداری استخدام می شوند.
از بیست سال کار می گوید که برایش خیلی سخت بوده، از راه انداختن کار مردم، از درآمدی که آن زمان مکفی نبوده، اما حالا بهتر شده و سر موقع مستمری اش را می گیرد. می گوید من قلبم را اینجا بر سر این کار گذاشته ام و الان قلبم با باتری کار می کند و سالی یک فنر برایش می گذارند. برای قلبم قرص هایی می گیرم دانه ای شصت هزار تومان. می گوید از قند و چربی و ناراحتی قلبی و ... همه جور درد و مرض به سراغش آمده. از ریه هایش می گوید که به خاطر کافور و سدر و شوینده ها عفونت کرده است. می گوید زمان ما کار خیلی سخت تر بود. دو نفر بیشتر نبودیم و باید دست تنها میت را حمل و جمع می کردیم. الان تعداد غسال ها بیشتر و شرایط آنها بهتر شده است. اما آن زمان این کار نان بچه هایم بود و مجبور به انجام آن بودم.
نمی داند چند مرده شسته، هیچ وقت نشمرده شان. می گوید بعضی روزها 10 میت می شستیم، گاهی 20 تا و گاهی هم 2 تا. سخت ترین لحظات وقتی بوده که میت جوانی را برای تطهیر می آورده اند «من خیلی گریه می کردم و آنها را می بوسیدم. نمی توانستم هیچ کاری کنم و دست و پایم می لرزید. فقط از خدا می خواستم کمکمان کند، چون اینجا که ما افتاده ایم، هیچ کسی جز خدا نگاهمان نمی کند». برخلاف شایعات و داستان های ترسناکی که گاهی از بهشت زهرا نقل می شود، می گوید هیچ وقت مرده زیر دستش زنده نشده، هیچ اتفاق ترسناکی هم نیفتاده. می گوید «مرده ها خیلی نورانی هستند، دستشان از این دنیا کوتاه شده و ترسی ندارند و شستن آنها ثواب هم دارد، آدم باید از زنده بترسد».
موذن زاده را با صدای خودش شستم
قدبلند است و قوی هیکل. پیراهن سفیدی پوشیده و صورت آرامی دارد. از آن صورت ها که به خوبی از پس جمع کردن کارهای سخت برمی آیند. شاید برای همین سال ها سرپرست تطهیرکنندگان بوده. از سرپرست سابق غسالخانه انتظار داری شخصیتی خشن و خشک داشته باشد، اما وقتی شروع به حرف زدن می کند، از صدای محجوب و مهربانش جا می خوری. حتما لمس دستانش هم برای مسافران آخرت به همین اندازه اطمینان بخش بوده است.
مراد احمدوند 52 ساله است. قبل از اینکه به بهشت زهرا بیاید، به صورت افتخاری در نیروی انتظامی و در کمیته سابق کار می کرده و به اقتضای کارش زیاد به بهشت زهرا و به خصوص قطعه شهدا تردد می کرده و از همان جا به کار در بهشت زهرا علاقه مند شده و چون قرارداد نیروهای افتخاری نیروی انتظامی کوتاه مدت و یکی دو ساله بوده، بی واهمه کارش را رها کرده و بر خلاف خیلی های دیگر که از سر اجبار به شهر اموات می آیند، در سال 66 داوطلبانه به اینجا آمده.
می گوید وقتی پیش مسئول کارگزینی رفتم، پرسید دوست داری در کدام بخش کار کنی؟ گفتم دلم می خواهد شهدا را شستشو بدهم. گفت نمی شود، الان نیروی خدمات شهری نیاز داریم، اما اسمت را در لیست انتظار می گذاریم و هر وقت غسالخانه اعلام نیاز کرد، به آنجا می روی. این شد که بعد از پنج شش ماه کار به عنوان نیروی خدمات شهری بهشت زهرا، به غسالخانه رفتم و 19 سال آنجا بودم تا بازنشسته شدم.
می پرسم از سروکار داشتن با مردگان نترسیدید؟ می گوید نه، چون مدتی در جبهه بودم، به دیدن مرگ عادت داشتم. اما 20- 10 روز بعد از آمدنم به غسالخانه، اتفاقی را شاهد بودم که واقعا ترسیدم و تا دو روز حالم بد بود و اصلا می خواستم دیگر به سر کار نیایم.
قضیه از این قرار بود که یک بنده خدایی سرش را بریده بودند و به دلیل سهل انگاری پزشکی قانونی یا آمبولانس، وقتی طبق معمول رفتم متوفی را تحویل بگیرم، در آمبولانس را باز کردم و دیدم جسد را لخت گذاشته و سرش را روی سینه اش گذاشته اند و واقعا جا خوردم. البته اوایل کاور نبود و مسئولان آمبولانس هم مقصر نبودند. اما آن لحظه واقعا شوکه شدم و حالم بد شد. جز این هیچ اتفاق ترسناک دیگری در این مدت نیفتاد.
روایت او هم از کار در غسالخانه، حکایت سختی و مشقت است. می گوید آن زمان کلا 12- 11 نفر غسال بودیم و دو سه نفرمان هم عملا از کارافتاده بودند و با آن همه شهید و کشته شدگان حوادث آن سال ها، کارمان سنگین بود. مرخصی و استراحت اصلا نداشتیم و بعد از مدتی هم خودم سرپرست سالن تطهیرکنندگان شدم. اما الان نیروهای تطهیرکننده حدود 100 نفر هستند و همه جوانند و دو روز کار می کنند و 24 ساعت استراحت دارند و شرایط خیلی بهتر شده است. می گوید از نظر روحی لطمات زیادی بابت این کار خوردم و به خصوص دیدن اجساد بچه ها و جوانان خیلی سخت بود. مردم هم برخورد خوبی با کار ما ندارند، اما چون به کارم علاقه داشتم، تحمل می کردم.
خاطره از کارش فراوان دارد، اما دو تا در ذهنش پررنگ تر از بقیه است؛ یکی تلخ و یکی شیرین. خاطره شیرینش تطهیر پیکر مرحوم موذن زاده است. می گوید وقتی او را برای شستشو آوردند، اذان مغرب با صدای خودش در حال پخش بود و خودم مشتاق بودم که وی را بشویم و نگذاشتم بچه های دیگر این کار را انجام دهند. چهره اش بسیار نورانی و آرام بود، انگار خوابیده بود.
خاطره تلخ هم این است که یک میت را برای شستشو آوردند و برادرش دو بار پارچه کفنی برای او آورد و مشخصات برادرش را داد، گفتیم شخصی با این مشخصات را هنوز برای شستشو نیاورده اند، گفت نه برادرم روی سنگ است و بردیم نشانم دادیم گفت همین است و کفنی که از کربلا برای خودش آورده بود را به تطهیرکننده دادیم، بعد دوباره برگشت و گفت اشتباه کردم، آن برادرم نبود. دوباره رفت پارچه کفنی خرید و آورد و بردمش بالای سنگ و گفت همین است، اما باز هم آن میت برادرش نبود. دفعه سوم آمد و گفت برادرم نزول خوار بوده و خدا شاهد است روی سنگ چهره خودش را می بینم، اما وقتی بیرون می آید، می فهمم که خودش نبوده است. می گفت برادرم را خیلی نصیحت کردم که این کار را نکند، اما گوش نداد و معلوم است کفن را نمی خواهد و قصد رفتن ندارد.
می گوید هیچ وقت ندیده مرده ای در غسالخانه زنده شود، اما شایعاتی در این باره هر از گاهی بین مردم و روزنامه ها پخش می شد. سه فرزند دارد، دختر بزرگش شوهر کرده و دو فرزند دارد، پسرش یک سالی است به صورت قراردادی به عنوان مباشر در بهشت زهرا مشغول شده و زن گرفته، دختر کوچکش هم 10 ساله است. می گوید مستمری اش به موقع پرداخت می شود و از شرایط بازنشستگی خود راضی است. اگر هم کاری داشته باشند، مسئولان بهشت زهرا جوابگو هستند و نشده چیزی بخواهند و به آنها نه بگویند. اما می گوید انتظار داریم مایی که اینجا زحمت کشیده ایم و از جان و دل کار کرده ایم، فرزندانمان را به جای خودمان بگمارند و قراردادی کنند. علاوه بر این می خواهد توجه خوبی که مسئولان به آنها دارند، کم نشود.
بچه ام را قایم می کردم و به سرکار می آوردم
زن درشت هیکل و خوش بنیه ای است، برای همین کارهایی که کسی از عهده اش برنمی آمده را به او می سپرده اند. می گوید بعد از زایمانم سریع به سر کار آمدم و دخترم را زیر مقنعه ام قایم می کردم و با خود به سر کار می آوردم تا اینکه بالاخره مسئول غسالخانه متوجه شد. اما بچه ام در این فضا بزرگ شد.
دختر که با پسر همکار مادر ازدواج کرده و اکنون خودش مادرِ دختری به سن و سال آن موقع هایش شده، از یادآوری آن روزهای سخت اشک در چشمانش جمع می شود. می گوید دیدن این صحنه ها به عنوان یک کودک برایش خیلی سخت بوده و وقتی از او می خواهیم مادرش را در یک جمله وصف کند، نمی تواند و تنها پاسخش بغض و اشک است.
حنجره ای که سوخت
توضیحش تنها یک خط است: مرد به خاطر سال ها سوزاندن پارچه ها و سایر دورریختنی های غسالخانه، حنجره خود را از دست داده است.
از این جمع تنها 50- 40 نفر باقی مانده؛ آن هم اغلب در بیمارستان یا خانه زمین گیر هستند و با بیماری ها و دردهای مختلفِ یادگار روزهای سخت دست و پنجه نرم می کنند. مسئولان بهشت زهرا البته مرتب به دیدن آنها می روند، سراغشان را می گیرند، احوالشان را می پرسند، به سفر می فرستندشان و خلاصه می کوشند زحمات سال های سخت را به هر نحوی جبران کنند. شاید برای این جمع سختی کشیده، بزرگترین لطف، فراموش نکردن باشد، چون دنیا یک عمر آنها را نادیده گرفته و می ترسند همین روزها از یاد بروند.
*فارس
مرده ترس ندارد، آدم باید از زنده بترسد
صورتش پر از چین و چروک است، چروک هایی که مثل آجرهای یک ساختمان روی هم سوار شده و از خشت های یک زندگی سخت حکایت می کنند که ذره ذره سقفی برای هفت فرزند بی پدر فراهم کرده اند. لاغر است، قامتش آب رفته و به اندازه یک بچه 12 ساله شده و آدم می ماند که چطور با این دستان نحیف و پر از لک و رگ و این اندام استخوانی، 20 سال تمام میت جابجا می کرده، می شسته، کفن پوش می کرده و برای سفر به دیار باقی بدرقه می کرده است. چادرش را سفت گرفته و لبخندی نرم بر چهره دارد که خبر از دل رئوفش می دهد؛ دلی آنقدر نازک که تاب دیدن جسد بچه ها و جوانان را نداشته و پا به پای داغداران برای آنها گریه می کرده و بر صورت های جوان و ناکامشان بوسه می زده است.
نامش مریم است. می گوید تازه شناسنامه عوض کرده، شناسنامه ای که سواد خواندن آن را ندارد و برای همین نمی داند کی پا به این دنیای پرمشقت گذاشته است. اما دفترچه ای را سر و ته نشانم می دهد و می گوید سنش آنجا نوشته شده است. می گوید یادش رفته چند سالش است، تنها می داند 20 سال در بهشت زهرا مرده شسته و دو سال است که بازنشسته شده. خانه اش نزدیک شهرری است و ماهی دو میلیون تومان مستمری می گیرد. سواد ندارد، ثمره زندگی اش هفت فرزند است که دست تنها بزرگشان کرده. شوهرش بعد از ازدواج با زنی دیگر، از او جدا شده و مریم خانم مانده و هفت شکم گرسنه. می گوید شوهرم حتی طلاقم نداد و یک قران هم برای خرجی بچه ها نداد، برای همین مجبور شدم به تنهایی بچه هایم را بزرگ کنم.
سواد ندارد، اما می گوید هفت بچه را سواددار کرده. می گوید در این سال ها یک قران پول غیر از حقوقش به خانه نبرده، تنها وام گرفته تا بچه هایش بتوانند درس بخوانند. بین بچه هایش از دیپلمه تا لیسانسیه و فوق لیسانسیه دارد، اما چه فایده که همه بیکارند.
تنها یک دخترش با فوق لیسانس حقوق در بخش حقوقی بهشت زهرا به صورت شرکتی کار می کند و گویا قرار است به زودی استخدام شود. سه دختر شوهر کرده و خانه نشین دارد، یک دختر مجرد و خانه نشین و یک پسر سرباز. می گوید یکی از دخترانم که ساکن کرج است، با یک فرزند از فرط غم و غصه بیکاری دستانش از حرکت افتاده و هر جا برای کار می رود، جوابش می کنند.
می گوید همه پشت سر بچه هایش می گویند مادرشان «آنجا» کار می کرده است و هیچ کس تحویلشان نمی گیرد و نگاهشان نمی کند. می گوید تنها برای قالیباف درد دل کرده و از بچه های تحصیل کرده و بیکارش گفته و شهردار به او گفته در ادارات شهرداری استخدام می شوند.
از بیست سال کار می گوید که برایش خیلی سخت بوده، از راه انداختن کار مردم، از درآمدی که آن زمان مکفی نبوده، اما حالا بهتر شده و سر موقع مستمری اش را می گیرد. می گوید من قلبم را اینجا بر سر این کار گذاشته ام و الان قلبم با باتری کار می کند و سالی یک فنر برایش می گذارند. برای قلبم قرص هایی می گیرم دانه ای شصت هزار تومان. می گوید از قند و چربی و ناراحتی قلبی و ... همه جور درد و مرض به سراغش آمده. از ریه هایش می گوید که به خاطر کافور و سدر و شوینده ها عفونت کرده است. می گوید زمان ما کار خیلی سخت تر بود. دو نفر بیشتر نبودیم و باید دست تنها میت را حمل و جمع می کردیم. الان تعداد غسال ها بیشتر و شرایط آنها بهتر شده است. اما آن زمان این کار نان بچه هایم بود و مجبور به انجام آن بودم.
نمی داند چند مرده شسته، هیچ وقت نشمرده شان. می گوید بعضی روزها 10 میت می شستیم، گاهی 20 تا و گاهی هم 2 تا. سخت ترین لحظات وقتی بوده که میت جوانی را برای تطهیر می آورده اند «من خیلی گریه می کردم و آنها را می بوسیدم. نمی توانستم هیچ کاری کنم و دست و پایم می لرزید. فقط از خدا می خواستم کمکمان کند، چون اینجا که ما افتاده ایم، هیچ کسی جز خدا نگاهمان نمی کند». برخلاف شایعات و داستان های ترسناکی که گاهی از بهشت زهرا نقل می شود، می گوید هیچ وقت مرده زیر دستش زنده نشده، هیچ اتفاق ترسناکی هم نیفتاده. می گوید «مرده ها خیلی نورانی هستند، دستشان از این دنیا کوتاه شده و ترسی ندارند و شستن آنها ثواب هم دارد، آدم باید از زنده بترسد».
موذن زاده را با صدای خودش شستم
قدبلند است و قوی هیکل. پیراهن سفیدی پوشیده و صورت آرامی دارد. از آن صورت ها که به خوبی از پس جمع کردن کارهای سخت برمی آیند. شاید برای همین سال ها سرپرست تطهیرکنندگان بوده. از سرپرست سابق غسالخانه انتظار داری شخصیتی خشن و خشک داشته باشد، اما وقتی شروع به حرف زدن می کند، از صدای محجوب و مهربانش جا می خوری. حتما لمس دستانش هم برای مسافران آخرت به همین اندازه اطمینان بخش بوده است.
مراد احمدوند 52 ساله است. قبل از اینکه به بهشت زهرا بیاید، به صورت افتخاری در نیروی انتظامی و در کمیته سابق کار می کرده و به اقتضای کارش زیاد به بهشت زهرا و به خصوص قطعه شهدا تردد می کرده و از همان جا به کار در بهشت زهرا علاقه مند شده و چون قرارداد نیروهای افتخاری نیروی انتظامی کوتاه مدت و یکی دو ساله بوده، بی واهمه کارش را رها کرده و بر خلاف خیلی های دیگر که از سر اجبار به شهر اموات می آیند، در سال 66 داوطلبانه به اینجا آمده.
می گوید وقتی پیش مسئول کارگزینی رفتم، پرسید دوست داری در کدام بخش کار کنی؟ گفتم دلم می خواهد شهدا را شستشو بدهم. گفت نمی شود، الان نیروی خدمات شهری نیاز داریم، اما اسمت را در لیست انتظار می گذاریم و هر وقت غسالخانه اعلام نیاز کرد، به آنجا می روی. این شد که بعد از پنج شش ماه کار به عنوان نیروی خدمات شهری بهشت زهرا، به غسالخانه رفتم و 19 سال آنجا بودم تا بازنشسته شدم.
می پرسم از سروکار داشتن با مردگان نترسیدید؟ می گوید نه، چون مدتی در جبهه بودم، به دیدن مرگ عادت داشتم. اما 20- 10 روز بعد از آمدنم به غسالخانه، اتفاقی را شاهد بودم که واقعا ترسیدم و تا دو روز حالم بد بود و اصلا می خواستم دیگر به سر کار نیایم.
قضیه از این قرار بود که یک بنده خدایی سرش را بریده بودند و به دلیل سهل انگاری پزشکی قانونی یا آمبولانس، وقتی طبق معمول رفتم متوفی را تحویل بگیرم، در آمبولانس را باز کردم و دیدم جسد را لخت گذاشته و سرش را روی سینه اش گذاشته اند و واقعا جا خوردم. البته اوایل کاور نبود و مسئولان آمبولانس هم مقصر نبودند. اما آن لحظه واقعا شوکه شدم و حالم بد شد. جز این هیچ اتفاق ترسناک دیگری در این مدت نیفتاد.
روایت او هم از کار در غسالخانه، حکایت سختی و مشقت است. می گوید آن زمان کلا 12- 11 نفر غسال بودیم و دو سه نفرمان هم عملا از کارافتاده بودند و با آن همه شهید و کشته شدگان حوادث آن سال ها، کارمان سنگین بود. مرخصی و استراحت اصلا نداشتیم و بعد از مدتی هم خودم سرپرست سالن تطهیرکنندگان شدم. اما الان نیروهای تطهیرکننده حدود 100 نفر هستند و همه جوانند و دو روز کار می کنند و 24 ساعت استراحت دارند و شرایط خیلی بهتر شده است. می گوید از نظر روحی لطمات زیادی بابت این کار خوردم و به خصوص دیدن اجساد بچه ها و جوانان خیلی سخت بود. مردم هم برخورد خوبی با کار ما ندارند، اما چون به کارم علاقه داشتم، تحمل می کردم.
خاطره از کارش فراوان دارد، اما دو تا در ذهنش پررنگ تر از بقیه است؛ یکی تلخ و یکی شیرین. خاطره شیرینش تطهیر پیکر مرحوم موذن زاده است. می گوید وقتی او را برای شستشو آوردند، اذان مغرب با صدای خودش در حال پخش بود و خودم مشتاق بودم که وی را بشویم و نگذاشتم بچه های دیگر این کار را انجام دهند. چهره اش بسیار نورانی و آرام بود، انگار خوابیده بود.
خاطره تلخ هم این است که یک میت را برای شستشو آوردند و برادرش دو بار پارچه کفنی برای او آورد و مشخصات برادرش را داد، گفتیم شخصی با این مشخصات را هنوز برای شستشو نیاورده اند، گفت نه برادرم روی سنگ است و بردیم نشانم دادیم گفت همین است و کفنی که از کربلا برای خودش آورده بود را به تطهیرکننده دادیم، بعد دوباره برگشت و گفت اشتباه کردم، آن برادرم نبود. دوباره رفت پارچه کفنی خرید و آورد و بردمش بالای سنگ و گفت همین است، اما باز هم آن میت برادرش نبود. دفعه سوم آمد و گفت برادرم نزول خوار بوده و خدا شاهد است روی سنگ چهره خودش را می بینم، اما وقتی بیرون می آید، می فهمم که خودش نبوده است. می گفت برادرم را خیلی نصیحت کردم که این کار را نکند، اما گوش نداد و معلوم است کفن را نمی خواهد و قصد رفتن ندارد.
می گوید هیچ وقت ندیده مرده ای در غسالخانه زنده شود، اما شایعاتی در این باره هر از گاهی بین مردم و روزنامه ها پخش می شد. سه فرزند دارد، دختر بزرگش شوهر کرده و دو فرزند دارد، پسرش یک سالی است به صورت قراردادی به عنوان مباشر در بهشت زهرا مشغول شده و زن گرفته، دختر کوچکش هم 10 ساله است. می گوید مستمری اش به موقع پرداخت می شود و از شرایط بازنشستگی خود راضی است. اگر هم کاری داشته باشند، مسئولان بهشت زهرا جوابگو هستند و نشده چیزی بخواهند و به آنها نه بگویند. اما می گوید انتظار داریم مایی که اینجا زحمت کشیده ایم و از جان و دل کار کرده ایم، فرزندانمان را به جای خودمان بگمارند و قراردادی کنند. علاوه بر این می خواهد توجه خوبی که مسئولان به آنها دارند، کم نشود.
بچه ام را قایم می کردم و به سرکار می آوردم
زن درشت هیکل و خوش بنیه ای است، برای همین کارهایی که کسی از عهده اش برنمی آمده را به او می سپرده اند. می گوید بعد از زایمانم سریع به سر کار آمدم و دخترم را زیر مقنعه ام قایم می کردم و با خود به سر کار می آوردم تا اینکه بالاخره مسئول غسالخانه متوجه شد. اما بچه ام در این فضا بزرگ شد.
دختر که با پسر همکار مادر ازدواج کرده و اکنون خودش مادرِ دختری به سن و سال آن موقع هایش شده، از یادآوری آن روزهای سخت اشک در چشمانش جمع می شود. می گوید دیدن این صحنه ها به عنوان یک کودک برایش خیلی سخت بوده و وقتی از او می خواهیم مادرش را در یک جمله وصف کند، نمی تواند و تنها پاسخش بغض و اشک است.
حنجره ای که سوخت
توضیحش تنها یک خط است: مرد به خاطر سال ها سوزاندن پارچه ها و سایر دورریختنی های غسالخانه، حنجره خود را از دست داده است.
از این جمع تنها 50- 40 نفر باقی مانده؛ آن هم اغلب در بیمارستان یا خانه زمین گیر هستند و با بیماری ها و دردهای مختلفِ یادگار روزهای سخت دست و پنجه نرم می کنند. مسئولان بهشت زهرا البته مرتب به دیدن آنها می روند، سراغشان را می گیرند، احوالشان را می پرسند، به سفر می فرستندشان و خلاصه می کوشند زحمات سال های سخت را به هر نحوی جبران کنند. شاید برای این جمع سختی کشیده، بزرگترین لطف، فراموش نکردن باشد، چون دنیا یک عمر آنها را نادیده گرفته و می ترسند همین روزها از یاد بروند.
*فارس