صبح بعد از نماز و قرائت قرآن، صدايم زد و گفت: ببين خانم! ايـن سري كه بروم ديگر برنمی گردم، اما بچه ها را به دست شما می سپارم.
به گزارش شهدای ایران، آنچه می خوانید خاطره ای است از زندگی شهید حسن علیمردانی:
بعد از چهلم برادرش بود. عازم منطقه بود.
صبح بعد از نماز و قرائت قرآن، صدايم زد و گفت: «ببين خانم! ايـن سري كه بروم ديگر برنمي گردم، اما بچه ها را به دست شما مي سپارم. اگر خواستي ازدواج كني من مانعت نمي شوم، اما سعي كـن بچـه هـايم زيـر دست كسي نباشند.»
اشكهايم بي اختيار بر گونه هايم مي لغزيد.
*جام
بعد از چهلم برادرش بود. عازم منطقه بود.
صبح بعد از نماز و قرائت قرآن، صدايم زد و گفت: «ببين خانم! ايـن سري كه بروم ديگر برنمي گردم، اما بچه ها را به دست شما مي سپارم. اگر خواستي ازدواج كني من مانعت نمي شوم، اما سعي كـن بچـه هـايم زيـر دست كسي نباشند.»
اشكهايم بي اختيار بر گونه هايم مي لغزيد.
*جام