سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ گردان ما بچه های شاهرود که گردان سید الشهدا بود ماموریت داشت تا برای شرکت در عملیات « بیت المقدس 6 » به غرب اعزام شود. در مقر گردوئی اعزام شدیم. من در دسته «حبیب بن مظاهر» امدادگر بودم. با اینکه اسم دسته حبیب بود، ولی سید محمد رضا حسینی 18 ساله فرمانده دسته بود.
مدت زیادی به عملیات نمانده بودکه سید بچه ها را جمع کرد و گفت: « عملیات نزدیکه، تا امروز قرار بود دسته ما خط شکن باشه، ولی امروز متوجه شدمکه قراره دسته دیگه ای به جای ما عمل کنه. »
سید به بچه ها پیشنهاد کرد تا به حاج عبدالله نامه بنویسند و تقاضا کنند تا دسته ای جای دسته حبیب را نگیرد. نامه را نوشتیم و امضا کردیم و سید هم با خودکار سبزش پایین نامه را امضا کرد. به لطف خدا نامه تاثیر خودش را گذاشت و دسته حبیب سر جای خودش یعنی خط شکن باقی ماند.
شب عملیات شد و بچه ها وسایل و وضعیت خودشان را برای آخرین بار بررسی می کردند که سید آمد سراغم. پارچه ای دستش بود و گفت: پدر تو خیاطه، بیا این پارچه رو روی بازم بدوز. روی پارچه نوشته شده بود: « یا زهرا »
عملیات که شروع شد، همان ابتدا « محمد مهدی حجی » شهید شد. تا ساعت 4 صبح مشغول پاک سازی سنگر ها بودیم و پس از آن در خط مستقر شدیم که ناگهان یکی از بچه ها گفت : « منصور رفت » ....
منظورش « منصور عبداللهی » بود. روزهای ابتدایی صمیمتمان بود. من و سید و منصور ... صبح شده بود و خط آرام گرفته بود. ساعت حدود 8 بود که سید آمد و گفت برویم و سری به منصور بزنیم ...
منصور روی صخره به پشت افتاده بود، فقط یک تیر به صورتش خورده بود یک طرف صورتش به صخره و یک طرف دیگرش هم پر از خون! ریش هایش که از همه ما پر تر بود غرق خون شده بود. انگشتری دست منصور بود که مال « محمد مهدی حجی بود » بعد از شهادت مهدی منصور از دستش در آورده بود .
سید کنار منصور زانو زد و انگشتر خونی را از انگشت منصور درآورد و دستش کرد. فقط چند ساعت از شهادت میزبانان قبلی انگشتر گذشته بود .
بعد از ظهر 29 اردیبهشت 67 برف روی ارتفاعات نشسته بود و من توی یک کیسه خواب غنیمتی خواب بودم که با صدای محمد رضا بیدار شدم. آمار و گزارش نگهبانی ها و پست ها را گرفت و از سنگر بیرون رفت. هنوز یک دقیقه از رفتنش نگذشته بود که دو گلوله سنگین پشت سر هم به زمین نشست. نمی دانم خمپاره 120 بود یا کاتیوشا.
صدای گلوله دوم که آرام شد صدای سید بلند شد ... « الله اکبر ، الله اکبر ...کمک!»
از جا پریدم و از سنگر زدم بیرون .... سید روی صخره به پهلوی راست افتاده بود و با ناله ای ضعیف می گفت : آخ دستم !
دستش قطع شده بود و به چند رگ بند بود .دیدم از سمت پهلو و ران پایش خون زیادی جاریست. ناگهان دیدم از شکاف بزرگ پهلویش اعماء و احشایش روی زمین پخش شده و حتی تکه ای از جگرشش جدا شده بود و روی صخره مانده بود. اندام داخلیش را برگرداندم داخل شکمش و با چفیه بستم. سعی داشتیم با باند و چفیه جلوی خونریزی را بگیریم. سید که تکاپوی ما را می دید سعی داشت از زمین بلند شود و ببیند دقیقا چه اتفاقی افتاده است. درد زیادی داشت و سرش را گذاشت روی بازوی جدا شده اش و رو به بچه ها گفت : « عیبی ندارد ! فدای امام زمان »