ناگهان گلولهای به کوله پشتی علی خورد، تمام نگاهها چرخید طرف علی اما کسی نمیتوانست به او کمک کند. خرجیها آرپیجی آتش گرفتند، فقط فرصت کرد نارنجکها را از خودش جدا کند تا انفجار آنها به کسی آسیب نرساند. به سینه روی زمین دراز کشید و دستش را جلوی دهانش گذاشت.
به گزارش شهدای ایران، شهید دانش آموز علی عرب در دوران هشت سال دفاع مقدس با رها کردن مدرسه، به سنگر جهاد و شهادت شتافت و جانانه در راه وصل گام نهاد. در ادامه خاطراتی از این شهید بزرگوار را میخوانیم.
- در باغ بزرگ و بسیار زیبایی قدم میزدم. محو تماشای باغ بودم که بانویی محجبه به طرفم آمد و نوزادی را به من سپرد و گفت : حاج محمد بگیر . این پسر فرزند تو است و اسمش هم علی است.نوزاد را که در آغوش گرفتم، با صدای موذن از خواب بیدار شدم. چند ماه بعد "علی" به دنیا آمد.
- گفت: پسرخالهایم، که هستیم. تو باید خیلی سریع گلوله بیاری و به من بدی. جنگ که پسرخاله حالیش نمیشه. این طوری هم من وظیفهام را انجام دادم و با گلولههای آر پی جی تانکهای عراقی رو میزنم، هم تو به تکلیفت عمل کردی و به عنوان کمکی گلوله بهم رسوندی.
ناراحت از مرخصی
- دستور رسیده بود کل گردان را ترخیص کنند. بچهها برگهی تسویه حساب دستشان بود و داشتند آمادهی برگشتن میشدند، اما علی خیلی ناراحت و درهم یک گوشه نشسته بود.
: چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟
: من خجالت میکشم این طوری برم خونه. اگه برم توی روستا و بچهها ازم بپرسن توی کدام عملیات بودی، من چی بگم؟ من تا عملیات نرم مرخصی نمی گیرم.
- علیرغم جثهی کوچکش اصرار داشت آرپی جی زن بشود. دست آخر هم شد. آن قدر اصرار کرد تا مسئولین راضی شدند آرپی جی بدهند به دستش، که به قول خودش شکارچی تانک شود. پرسرعت و چالاک بود. با این که سه نفر کمک آرپی جی زن داشت، ولی مدام بهشان میگفت، شما فقط گلوله بیارید. شما سریع گلولهها رو برسونین به من تا بتونم شلیک کنم ... سریع ...
- زخمی شد. چند نفراز بچهها رفتند پیشش و خواستند برای چند روزهم که شده برود مرخصی تا جراحتش کمی بهتر شود، ولی گوشش بدهکار نبود.
هر دفعه که بچهها میرفتند سراغش، میخندید و طفره میرفت. می گفت: نه. مرخصی نمیرم، میترسم عملیات بشه و من نتونم توی اون شرکت کنم.
نمیخوام کسی بفهمه زخمی شدم
- به نظرمی آمد کسالت داشته باشد. آخر همیشه میخندید و پرجنب و جوش بود، ولی حالا که می دیدمش آرام بود و گرفته. از پای سفرهی افطاری بلند شد رفت توی اتاقش و در را هم قفل کرد. می خواستم بدانم چه کار میکند، برای همین رفتم از پشت پنجره داخل اتاق را نگاه کردم. فرش کف اتاق راکنار زده بود و با سینهی برهنه خوابیده بود کف اتاق. پنکه را هم روشن کرده بود و طوری قرارداده بود که باد به کمرش بخورد. وقتی قول دادم به کسی چیزی نمی گویم ، گفت: ترکش خورده توی کمرم، وقتی این لباسها رو می پوشم، بخیهها گرم میشوند و به شدت اذیتم میکنند. نمی خوام کسی بفهمه زخمی شدم برای همین این طوری پشتم رو خنک میکنم تا دردش کمتر بشه.
- میرفتیم منطقه برای عملیات. از کرمان که حرکت کردیم بین راه علی مدام میگفت: الآن میریم عملیات، ولی وقتی بر میگردیم، یک نفر از ما حتما ًنیست. متوجه حرفش نشدم؛ برای همین گفتم: یعنی چی یک نفر ازما نیست. خندید و گفت: یعنی احتمال داره چند نفر از بچههای گردان شهید بشن ... ولی یک نفرحتما ً شهید میشه.
آخرین دیدار
- ده روز قبل از رفتنش همهی دوستانش را جمع کرد توی خانه و با آنها صحبت کرد. میگفت: این آخرین دفعهای است که شما را میبینم و در بین شما هستم. اگر شماها را رنجاندم، من را ببخشید و...
وسایلش را از توی کمد درآورد و به تک تک دوستانش میداد.
: من دیگه به اینها احتیاجی ندارم ..... اینها رو از من یادگاری داشته باشید.
- یک دست لباس نو از توی بستهای که همراهش بود درآورد و پوشید. قرار بود تا چند ساعت دیگر عملیات شروع شود، گفتم: چه خبره؟ لباس نو پوشیدی؟ چرخید به طرفم و گفت: این لباس شهادت من است. گفت: چون آب نیست، تیمم کن باید نماز بخوانیم.
: نماز چی؟
: نماز شهادت. قبل از اینکه برود توی معبر و حرکت کند، نمازش را خواند.
زنده زنده در آتش سوخت و دم برنیاورد
- کوله پشتیاش سنگین بود. آرپیجی، نارنجک،... محکم به خود بسته بود، نزدیک کانال رسیدیم در حال رفتن به جلو بودیم، اطرافمان میدان مین بود، آهسته، آهسته جلو میرفتیم، دشمن در فاصله 200 متری ما بود با کوچکترین صدایی ممکن بود متوجه ما شود،... ناگهان گلولهای به کوله پشتی علی خورد، تمام نگاهها چرخید طرف علی... اما کسی نمیتوانست به او کمک کند... خرجیها آرپیجی آتش گرفتند، فقط فرصت کرد نارنجکها را از خودش جدا کند. تا انفجار آنها به کسی آسیب نرساند، اما نمیتوانست کوله پشتیاش که با طناب محکم بسته بود را باز کند.
هیچ کس نمی توانست کمکش کند. خودم را به علی رساندم. لباس علی و کوله پشتیاش سوخته و به پشت کمرش چسبیده بود. به سینه روی زمین دراز کشید. دستش جلوی دهانش گذاشته بود نکند صدایش بلند شود و عملیات لو رود. اشاره کرد آب بهم بده، من چفیهام را با قمقمهاش که در اثر گرمای آتش داغ شده بود خیس کردم و گذاشتم روی لبهایش، علی با دست آن را گرفت و به دهانش فشار داد و اشاره کرد صدایم در نیاید و کسی متوجه نشود. دیگر هیچ حرفی نزد وفقط صدای "یا حسین" و "یا مهدی" ازش شنیده میشد. اینقدر بی حرکت بود که دشمن خیال میکرد بوتهای در حال سوختن است. در همان حالت به دیدار معبود شتافت. تمام این اتفاق در چند دقیقه بود اما به وسعت زمان درسها به ما می آموزد... که اگر انسان عشق واقعی به خدا را داشته باشد همه چیز، حتی سوختن را فراموش و فقط وصال معبود نهایت آرزویش است...
شهید علی عرب متولد دهم تیر ماه 1349 روستای روح اباد زرند کرمان میباشد که در تاریخ دهم تیر ماه 1365، در سن شانزده سالگی در عملیات کربلای 1 در منطقه مهران به شهادت رسید.
*دفاعپرس
- در باغ بزرگ و بسیار زیبایی قدم میزدم. محو تماشای باغ بودم که بانویی محجبه به طرفم آمد و نوزادی را به من سپرد و گفت : حاج محمد بگیر . این پسر فرزند تو است و اسمش هم علی است.نوزاد را که در آغوش گرفتم، با صدای موذن از خواب بیدار شدم. چند ماه بعد "علی" به دنیا آمد.
- گفت: پسرخالهایم، که هستیم. تو باید خیلی سریع گلوله بیاری و به من بدی. جنگ که پسرخاله حالیش نمیشه. این طوری هم من وظیفهام را انجام دادم و با گلولههای آر پی جی تانکهای عراقی رو میزنم، هم تو به تکلیفت عمل کردی و به عنوان کمکی گلوله بهم رسوندی.
ناراحت از مرخصی
- دستور رسیده بود کل گردان را ترخیص کنند. بچهها برگهی تسویه حساب دستشان بود و داشتند آمادهی برگشتن میشدند، اما علی خیلی ناراحت و درهم یک گوشه نشسته بود.
: چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟
: من خجالت میکشم این طوری برم خونه. اگه برم توی روستا و بچهها ازم بپرسن توی کدام عملیات بودی، من چی بگم؟ من تا عملیات نرم مرخصی نمی گیرم.
- علیرغم جثهی کوچکش اصرار داشت آرپی جی زن بشود. دست آخر هم شد. آن قدر اصرار کرد تا مسئولین راضی شدند آرپی جی بدهند به دستش، که به قول خودش شکارچی تانک شود. پرسرعت و چالاک بود. با این که سه نفر کمک آرپی جی زن داشت، ولی مدام بهشان میگفت، شما فقط گلوله بیارید. شما سریع گلولهها رو برسونین به من تا بتونم شلیک کنم ... سریع ...
- زخمی شد. چند نفراز بچهها رفتند پیشش و خواستند برای چند روزهم که شده برود مرخصی تا جراحتش کمی بهتر شود، ولی گوشش بدهکار نبود.
هر دفعه که بچهها میرفتند سراغش، میخندید و طفره میرفت. می گفت: نه. مرخصی نمیرم، میترسم عملیات بشه و من نتونم توی اون شرکت کنم.
نمیخوام کسی بفهمه زخمی شدم
- به نظرمی آمد کسالت داشته باشد. آخر همیشه میخندید و پرجنب و جوش بود، ولی حالا که می دیدمش آرام بود و گرفته. از پای سفرهی افطاری بلند شد رفت توی اتاقش و در را هم قفل کرد. می خواستم بدانم چه کار میکند، برای همین رفتم از پشت پنجره داخل اتاق را نگاه کردم. فرش کف اتاق راکنار زده بود و با سینهی برهنه خوابیده بود کف اتاق. پنکه را هم روشن کرده بود و طوری قرارداده بود که باد به کمرش بخورد. وقتی قول دادم به کسی چیزی نمی گویم ، گفت: ترکش خورده توی کمرم، وقتی این لباسها رو می پوشم، بخیهها گرم میشوند و به شدت اذیتم میکنند. نمی خوام کسی بفهمه زخمی شدم برای همین این طوری پشتم رو خنک میکنم تا دردش کمتر بشه.
- میرفتیم منطقه برای عملیات. از کرمان که حرکت کردیم بین راه علی مدام میگفت: الآن میریم عملیات، ولی وقتی بر میگردیم، یک نفر از ما حتما ًنیست. متوجه حرفش نشدم؛ برای همین گفتم: یعنی چی یک نفر ازما نیست. خندید و گفت: یعنی احتمال داره چند نفر از بچههای گردان شهید بشن ... ولی یک نفرحتما ً شهید میشه.
آخرین دیدار
- ده روز قبل از رفتنش همهی دوستانش را جمع کرد توی خانه و با آنها صحبت کرد. میگفت: این آخرین دفعهای است که شما را میبینم و در بین شما هستم. اگر شماها را رنجاندم، من را ببخشید و...
وسایلش را از توی کمد درآورد و به تک تک دوستانش میداد.
: من دیگه به اینها احتیاجی ندارم ..... اینها رو از من یادگاری داشته باشید.
- یک دست لباس نو از توی بستهای که همراهش بود درآورد و پوشید. قرار بود تا چند ساعت دیگر عملیات شروع شود، گفتم: چه خبره؟ لباس نو پوشیدی؟ چرخید به طرفم و گفت: این لباس شهادت من است. گفت: چون آب نیست، تیمم کن باید نماز بخوانیم.
: نماز چی؟
: نماز شهادت. قبل از اینکه برود توی معبر و حرکت کند، نمازش را خواند.
زنده زنده در آتش سوخت و دم برنیاورد
- کوله پشتیاش سنگین بود. آرپیجی، نارنجک،... محکم به خود بسته بود، نزدیک کانال رسیدیم در حال رفتن به جلو بودیم، اطرافمان میدان مین بود، آهسته، آهسته جلو میرفتیم، دشمن در فاصله 200 متری ما بود با کوچکترین صدایی ممکن بود متوجه ما شود،... ناگهان گلولهای به کوله پشتی علی خورد، تمام نگاهها چرخید طرف علی... اما کسی نمیتوانست به او کمک کند... خرجیها آرپیجی آتش گرفتند، فقط فرصت کرد نارنجکها را از خودش جدا کند. تا انفجار آنها به کسی آسیب نرساند، اما نمیتوانست کوله پشتیاش که با طناب محکم بسته بود را باز کند.
هیچ کس نمی توانست کمکش کند. خودم را به علی رساندم. لباس علی و کوله پشتیاش سوخته و به پشت کمرش چسبیده بود. به سینه روی زمین دراز کشید. دستش جلوی دهانش گذاشته بود نکند صدایش بلند شود و عملیات لو رود. اشاره کرد آب بهم بده، من چفیهام را با قمقمهاش که در اثر گرمای آتش داغ شده بود خیس کردم و گذاشتم روی لبهایش، علی با دست آن را گرفت و به دهانش فشار داد و اشاره کرد صدایم در نیاید و کسی متوجه نشود. دیگر هیچ حرفی نزد وفقط صدای "یا حسین" و "یا مهدی" ازش شنیده میشد. اینقدر بی حرکت بود که دشمن خیال میکرد بوتهای در حال سوختن است. در همان حالت به دیدار معبود شتافت. تمام این اتفاق در چند دقیقه بود اما به وسعت زمان درسها به ما می آموزد... که اگر انسان عشق واقعی به خدا را داشته باشد همه چیز، حتی سوختن را فراموش و فقط وصال معبود نهایت آرزویش است...
شهید علی عرب متولد دهم تیر ماه 1349 روستای روح اباد زرند کرمان میباشد که در تاریخ دهم تیر ماه 1365، در سن شانزده سالگی در عملیات کربلای 1 در منطقه مهران به شهادت رسید.
*دفاعپرس