ذوالنون مصرى این مرد شریف که یکى از عرفا زمان خود بوده روزى از کنار رود نیل در مصر می گذشته که ناگهان چشمش به یک عقرب مى افتد که به سرعت به طرف رود نیل مى رود
به گزارش شهدای ایران به نقل از روضهنیوز،در کتاب منهج الصادقین آمده است: ذوالنون مصرى این مرد شریف که یکى از عرفای زمان خود بوده روزى از کنار رود نیل در مصر می گذشته که ناگهان چشمش به یک عقرب مى افتد که به سرعت به طرف رود نیل مى رود، با خود گفت معلوم مى شود این عقرب مأموریت فوق العاده اى دارد دنبال عقرب مى رود تا اول رود کنار آب مى رسید، دید قورباغه اى از آب بالا آمد خودش را به دیوار ساحل مى چسباند و عقرب مى آید روى پشت این قورباغه (یا لاکپشت) سوار مى شود و روى آب عرض رود را طى مى کند ذوالنون هم فوراً قایقى گرفته سوار شده بعرض رود آن طرف میرود وقتى که میرسد، قورباغه هم مى رسد آنطرف رود خودش را به دیوار میچسباند جناب عقرب مأمور الهى پیاده شده مى آید بالا و به راه می افتد.
ذوالنون هم پشت سرش مى آمد تا رسید بزیر درختى. می بیند جوان مستى کنار درخت افتاده و مار عظیمى نزدیک او شده سرش را نزدیک سینه جوان آورده و این بدبخت دهانش باز بوده آن لحظه اى که نزدیک بود افعى سرش را در دهان جوان کند، این عقرب مأمور، از پشت مار آمد بالا روى سرمار نیشى به او مى زند و مار را از کار می اندازد و برمی گردد.
ذوالنون از لطف خدا در حفظ جوان مست حیران شد لگدى به آن جوان زد و رهایش نکرد تا کمى به هوش آمد؛ گفت: بلند شو ببین چه خبر است ؟ چطور تو با چنین خدائى طرف مى شوى؟ جوان نگاه مى کند مى بیند مارى افتاد، ذوالنون ماجرا را براى او مى گوید جوان در همان لحظه به گریه افتاد و نوشته اند که این جوان توبه کرد و از کرده هایش پشیمان گردید و گریان و نالان شده و ذوالنون را رها نکرد.
گفت: تو را به خدا مرا با خدایم آشنا کن و مرا با خدا آشتى بده، کارى بکن که خدا مرا بیامرزد او هم قبول کرد و همراهش به شهر مصر آمده و بالاخره مدتها ماند و سرگرم توبه و انابه و تدارک گذشته ها شد تا از صلحا و اخیار گردید.
ذوالنون هم پشت سرش مى آمد تا رسید بزیر درختى. می بیند جوان مستى کنار درخت افتاده و مار عظیمى نزدیک او شده سرش را نزدیک سینه جوان آورده و این بدبخت دهانش باز بوده آن لحظه اى که نزدیک بود افعى سرش را در دهان جوان کند، این عقرب مأمور، از پشت مار آمد بالا روى سرمار نیشى به او مى زند و مار را از کار می اندازد و برمی گردد.
ذوالنون از لطف خدا در حفظ جوان مست حیران شد لگدى به آن جوان زد و رهایش نکرد تا کمى به هوش آمد؛ گفت: بلند شو ببین چه خبر است ؟ چطور تو با چنین خدائى طرف مى شوى؟ جوان نگاه مى کند مى بیند مارى افتاد، ذوالنون ماجرا را براى او مى گوید جوان در همان لحظه به گریه افتاد و نوشته اند که این جوان توبه کرد و از کرده هایش پشیمان گردید و گریان و نالان شده و ذوالنون را رها نکرد.
گفت: تو را به خدا مرا با خدایم آشنا کن و مرا با خدا آشتى بده، کارى بکن که خدا مرا بیامرزد او هم قبول کرد و همراهش به شهر مصر آمده و بالاخره مدتها ماند و سرگرم توبه و انابه و تدارک گذشته ها شد تا از صلحا و اخیار گردید.