اگر اشتباه نکنم شما الان ۸۰ ساله هستید.
یک خرده بیشتر.
و باز هم اگر درست محاسبه کرده باشم، ۷۵ سال است که فعالیت سیاسی دارید. در سال ۱۳۲۷ برای اولین بار بازداشت شدید ما الان نمیدانیم که بالاخره آقای عسکراولادی یک چهره سیاسی هستند یا یک چهره اقتصادی؟
من یک چهره ولاییام. در همه چیز تابع ولی زمان بودهام و هستم و هر جا که از من استفاده کنند، من همان جا هستم. بنده نماینده امام و رهبری در بنیاد مستضعفان هستم، نماینده امام و رهبری در کمیته امداد هستم، نماینده امام و رهبری در اصناف و بازار هستم و نماینده امام و رهبری در عمده فعالیتها در کشور بودهام.
بهتر نبود از همان اول در حاشیه امن به کار اقتصادی و بازار میپرداختید؟ آیا فعالیت سیاسی شما را از موفقیتهای اقتصادیتان باز نداشته است؟
من حاشیه امن را برای قیامتم میخواهم نه برای دنیای خودم و حاشیه امن قیامت، حاشیه امن ولایت است. دنیا گذر است، چه در امنیت باشید، چه در گرفتاریها و مبارزات میگذرد، آن چیزی که نمیشود پیشبینی کرد که میگذرد قیامت است، مگر اینکه در حاشیه امن ولایت باشید.
دنیا را هم که داشتهاید الحمدلله.
الحمدلله. دنیا را هم خدا مرحمت کرده است و یکی از آبرومندترین زندگی را نسبت به شرایط خودم داشتهام و خدا ادارهام میکند.
نمیخواهم به سراغ این مطلب بروم که چرا در سال ۱۳۲۷ زندانی شدید، بلکه میخواهم به سالهای پس از انقلاب و آشناییتان با شهید بهشتی و یارانتان در دولت و انقلاب و سرانجام ماجرای هفتم تیر برگردم و روایت شما را از هفت تیر و شخصیت شهید بهشتی و تأثیر ایشان در انقلاب را از زبان شما بشنوم.
از شما تشکر میکنم که سبب شدید من بتوانم بخشی از بدهیهایمان را به نسل جوان بپردازم، چون من بسیار به نسل جوان بدهکارم و نتوانستم حق نسل جوان را ادا کنم. تشکر میکنم.
آیت الله شهیددکتر بهشتی در سال شروع نهضت اسلامی در قم فعالیتهای جدی فرهنگی و سیاسی داشتند و لذا به تهران تبعید شدند. وقتی به تهران وارد شدند و ما اطلاع پیدا کردیم که ایشان تشریف آوردهاند، رفتیم و از ایشان برای هیئتمان دعوت کردیم. سه نفر بودیم: حبیب الله شفیق، حاج ابوالفضل حاج حیدری و بنده که به منزل ایشان در خیابان شاپور سابق (وحدت اسلامی) رفتیم و از ایشان درخواست کردیم که هفتهای یک شب به ما وقت بدهند و در هیئت ما تشریف بیاورند. ایشان برای اینکه ما شناخت واقعی نسبت به ایشان داشته باشیم، گفتند لازم است قبلاً با شما صحبت کنم و دو سه نکته ریشهای را برای ما مطرح کردند. ابتدا گفتند: «بدانید من قبل از اینکه روحانی باشم، مسلمانم و هر جا وظیفه اسلامیام اقتضا کند، انجام وظیفه میکنم، گرچه ناچار شوم لباسم را کنار بگذارم». حتی این تعبیر را کردند که: «اگر تشخیص بدهم برای نسل جوان آگاهیرسانی داشته باشم، ممکن است جلوی در سینما بروم و موقعی که جوانها از سینما بیرون میآیند، آنجا بایستم و با آنها بحث کنم».
شناخت دیگری که از خودشان به ما دادند این بود که گفتند: «من مصمم هستم به یکی از دانشگاههای اروپا بروم و یک دوره دانشگاهی را بگذرانم اگر رفتم نگویید این روحانی چرا به فرنگ رفته است؟ من باید حداقل یک دوره چهارساله و حداکثر شش ساله را در یک دانشگاه اروپایی بگذرانم، چون تحصیلکردههای ما که از اروپا میآیند در حاکمیت شرکت میکنند. من باید بروم و یک دوره همراه آنها درس بخوانم و زندگی کنم تا بتوانم پیامهای اسلام را در آنجا به آنها برسانم».
و دو سه نکته معرفی دیگری هم از خودشان کردند و گفتند بدانید من این هستم. آیا بیایم به جلسهتان؟ استدعا کردیم که بیایند و تشریف آوردند آشنایی فرهنگی ما با ایشان از اینجا شروع شد و یک برنامه «خانواده در اسلام» را با ایشان شروع کردیم. این آشنایی ما را هر روز به ایشان نزدیکتر کرد تا مسئله حزب جمهوری پیش آمد و ایشان اولین شورای مرکزی را که تنظیم کردند، از عدهای از ما دعوت کردند که در شورای مرکزی باشیم و از اول به وسیله ایشان افتخار عضویت در حزب را پیدا کردم و تا الان که حزب روی شمعک است، بنده عضو شورای مرکزی حزب روی شمعک هستم.
در طول این مدت حزب درشناختی که از ایشان برای ما حاصل شد این بود که ایشان یک اسلامشناس کم نظیر هستند، اسلامشناسی که آنچه از اسلام میداند تحقیق شده است و به آن عمل میکند، نه اینکه فقط برای ما بگویند.
بنده در کنار برنامههای ایشان در حزب جمهوری اسلامی با راهنمایی ایشان جلسات درسی با عنوان «اخلاق کارگزاران» را برگزار کردم. آنچه که راجع به شخصیت ایشان میتوانم به نسل جوانمان عرض کنم این است که ایشان اسلامشناسی بود که اسلام را در بعد فرد، خانواده، جامعه و امت میشناخت و تبلیغ میکرد. ایشان، آیت الله مطهری، آیت الله خامنهای، آیت الله هاشمی رفسنجانی، حجت الاسلام والمسلمین باهنر و شهدای محراب کسانی بودند که به آهنگ نهضت اسلامی توسط امام عمل میکردند. یکی از کارهایی که ایشان کرد این بود که در ذهن ما این بذر را کاشت که اسلام یک دین جامعالاطراف، آدمسازی، خانوادهسازی، جامعه سازی و امتسازی است. اسلام برای حکومت آمده است و میتواند جامعهای را با حکومتش سعادتمند کند. اسلام میتواند جهانی و ابدی شود. اینها شعارهای امام بودند و این بزرگان در اعماق جامعه مسئولیت داشتند. دکتر بهشتی از نظر سیاسی عمیقترین مواضع را داشت و از نظر مدیریتی تا آن روز کم نظیر بود. دشمن هم خوب شناخت که باید ایشان را از امام و نهضت اسلامی بگیرد.
یکی از صحنههایی که ایشان درخشید، صحنه خبرگان قانون اساسی است و بخش عمده این قانون اساسی ما که ابعاد مختلف در آن محاسبه شده و هنوز هم بوی کهنگی به خود نگرفته، مدیون مدیریت ایشان است. البته اعضای خبرگان در باره قانون اساسی اظهار نظر کردند، اما ایشان بود که با اینکه نایب رئیس بود و رئیس آیت الله منتظری بود، جلسه را اداره میکرد و قانون اساسی محصول مدیریت ایشان است. دشمن ایشان را کاملاً شناخت و متوجه شد که باید این خار را از سر راه خود بردارد. ایشان کاملاً واقف بود که شهید خواهد شد و تعبیر «راست قامتان» در باره خودش مصداق داشت و واقعاً خود را به همین شکل تربیت کرده بود.
در فرصتی که تشتت و اختلافی در مجلس آن روز و در بین مسئولان پیش آمد ایشان جلسه هماهنگی را دایر کرد و همین جلسه هم به شهادت ایشان منتهی شد. این جلسه در روزهای یکشنبه تشکیل میشد و ایشان امتحان بزرگی داد. این را از برادر ارجمندمان آقای پرورش نقل میکنم. در شرایطی دشمن توانست برای منفجر کردن واقعی حزب جمهوری اسلامی عمل کند. مرحوم شهید محمد منتظری از حزب کناره گرفت و در مقابل ایشان ایستاد و حرفهای بسیار تندی هم زد، از جمله اینکه بهشتی عامل پست امپریالیسم است! آیت الله دکتر بهشتی برای اینکه این جلسه هماهنگی را سامان بدهد، از همه اینها که اختلاف داشتند دعوت کرد که به این جلسه بیاید و او گفت: «اگر بهشتی آنجا باشد، هرگز نمیآیم». گفت: «بیا! خود بهشتی دعوتت کرده است». میگفت: «وقتی من و محمد منتظری وارد شدیم، اصلاً تمام گذشته را کنار گذاشت، آغوشش را باز کرد و با صدای بلند گفت: محمدآقای ما!»
ایشان میگفت زمانه، زمانهای است که باید جاذبه در حد امکان و دافعه در حد ضرورت باشد و واقعاً در این جلسه، ایشان همین کار را کرده بود، یعنی همه کسانی راکه به ایشان انتقاد داشتند، دعوت کرد که تندترین آنها محمد منتظری بود که به او میگفت: «محمدآقای ما» و او را در آغوش گرفت. از نظر اخلاقی کم نظیر بود.
چه رفتارهایی باعث شد که کسانی مثل شهید محمد منتظری که به هر حال کم به انقلاب خدمت نکردند و شخصیتهای مؤثری بودند، نسبت به کسانی مثل شهید بهشتی که از معتمدین حضرت امام و انقلاب بودند، چنین نگاه فوقالعاده تندی داشته باشند؟ یک وقت هست ما مخالف کسی هستیم، ولی یک وقت به کسی میگوییم مزدور پست امپریالیسم. این خیلی متفاوت و بسیار فراتر از مخالفت است.
علتش این است که آقای بهشتی وقتی چیزی را تشخیص میداد و به مشورت میگذاشت، به آن عمل میکرد. پانزده روز پی در پی با رسانهها و صدا و سیما مصاحبه داشت و در متن وقایع قرار میگرفت و این متن وقایع همه دلسوزان را نمیتواند جذب کند. بعضی از این دلسوزان مثل محمد منتظری - که من خیلی با او سابقه داشتم و آنچه که شما در باره او میفرمایید، من خیلی بیشتر از اینها از او میدانم – حتی وقتی با شهید عراقی و آیت الله انواری به برازجان تبعید شدیم، با همه خطراتی که برایش وجودداشت به ملاقات ما آمد. کارهای عجیب و غریبی میکرد، اما بهشتی به شکلی از بالا بر مجموعه تسلط داشت که بسیاری از زیر مجموعه آن تسلط را نداشتند. نه تنها محمد منتظری که حتی افرادی مثل جواد حجتی کرمانی، کاظم بجنوردی، دکتر احمد توکلی و... نمیتوانستند آهنگی را که بهشتی میدهد بپذیرند و همه با او مخالفت میکردند و حتی آقای حجتی کرمانی حزب جمهوری اسلامی را در کرمان منحل کرد و یا در اصفهان آقای کاظم بجنوردی که استاندار بود حزب را به حداقل محدود کرد. علتش این بود که ایشان درجایگاهی قرار داشت که با امام مشورتهایی محرمانه داشت و هر پانزده روز یک بار مواضعی میگرفت که همه نمیتوانستند درک کنند. البته بعدها همه آنها اذعان کردند که به درکی رسیدهاند که بهشتی داشت، لذا بهشتی این جلسه هماهنگی را پیش برد و در آن جلسه مینشست و همه نظراتشان را میگفتند و ایشان جمعبندی میکرد و توانست این بحران را به حداقل برساند.
مخالفان انقلابی – و نه ضد انقلاب – چه تیپ آدمهایی بودند که نمیتوانستند روش و منش شهید بهشتی را درک کنند؟
از بعضیها اسم بردم که همهشان هم آدمهای مثبتی هستند. شهید محمد منتظری که انشاءالله در اعلی علیین قرار دارد. دکتر دیالمه یکی از متخصصین جوان مجلس بود که از مواضع دکتر بهشتی انتقاد داشت، اما بعدها جوری شد که یکی از شهدای هفت تیر است. محمد منتظری آن جور حرفها را در باره دکتر بهشتی زده، اما یکی از شهدای هفت تیر است و در کنار بهشتی قرار گرفته است. بهشتی میبایست برای اینها توضیح میداد که من موضع شخصی نمیگیرم، مشورتها میکنم و در این باره اطلاعاتی دارم.
در مورد مثلاً آقای احمد توکلی و بعضی دیگر از برادران، همه به موضعگیریهای ایشان نقد داشتند و ایشان در همان جلسات در باره همه آنها توضیح داد. همه آنها سئوال کردند. مرحوم آقای بهشتی پاسخ داد و تقریباً شبهات را برطرف کرد.
خود بنده هم آن شب میبایست میرفتم، اما توفیق نداشتم. چطور شد که جزء شهدا قرار نگرفتم؟ جلسه شورای مرکزی داشتیم. آیت الله خامنهای «حفظه الله» ترور شده و روی تخت بیمارستان بودند و امام پیامی برای ایشان فرستاده بودند. در پایان جلسه این پیام قرائت شد. دو سه ساعت بیشتر به شهادت شهید بهشتی نمانده بود و ایشان فرمودند: «خوشا به حال خامنهای. این گواهیای که ولی فقیه در باره ایشان کرده است، نه تنها در دنیا که برای ورود او به قیامت هم بسیار مهم است» و بعد گفت: «کاش چنین اتفاقی برای من میافتاد و ولی فقیه این طور که از ایشان حمایت کردهاند، از من حمایت کنند». جلسه تمام شد و ایشان برای نماز رفتند. شهید درخشان مسئول مالی و تدارکاتی حزب بود. از من پرسید: «چه شده است؟ قیافهات طوری است که انگار ضعف داری». جواب دادم: چند روزی روزه بدهکار بودهام، امروز روزهام». گفت: «اینجا هیچی نداریم. زود برو افطار کن و بیا». دفتر کمیته امداد در جنوب مجلس در بهارستان بود. به اصرار ایشان رفتم و چندکار داشتم انجام دادم و رفتم منزل که افطار کنم و برگردم. کنار سفره افطار نشسته بودم که صدای انفجار آمد و شد آنچه که تقدیر بود و ما را از این بزرگان، به خصوص آیت الله شهید دکتر بهشتی محروم کرد.
من چندین بار درعالم خواب، ایشان را زیارت کردم. حاج حسین رحمانی که در نماز جمعه خدمت میکرد و چند سال پیش به رحمت خدا رفت. یک بار در عالم خواب، شهید بهشتی از من پرسیدند: «شما حاج حسین رحمانی را میبینی؟» جواب داد: «بله». گفتم: «ایشان به سراغ ما میآمد، ولی مدتی است نمیآید». در حسینیهاش برای سخنرانی دعوتم کرده بود. آنجا یادم آمد و خوابم را گفتم. گفت: عجب! بهشتی کجاها را میبیند!» پرسیدم: «چطور؟» پاسخ داد: «من هر وقت بهشت زهرا به زیارت شهیدم میرفتم به زیارت ایشان هم میرفتم. الان چند جلسه است زیارت ایشان نرفتهام». باز یکی از خوابهای بسیار پراهمیت در باره ایشان، یک بار سحر در منزل بودم که تلفن زنگ زد. خانمی که ایشان را میشناختم در حالی که گریه میکرد، گفت: «من الان شهید بهشتی را خواب دیدم». پرسیدم: «چه بود؟» جواب داد: «من حاجتی داشتم که خیلی سخت بود به بهشتی توسل کردم. در خواب دیدم در جایی که ایشان فرموده بود تمرین تیراندازی کنیم، هستم و کسی در مقابل من ایستاده است و میگوید دکتر بهشتی سلام میرساند و میگوید: دخترم! این قدر ضجه نزن. حاجت تو برآورده شده است. در عالم خواب گفتم: میشود که من آقای بهشتی را ببینم؟ گفت: بله. آقای بهشتی آمد. من به ایشان سلام کردم و ضجه زدم. ایشان فرمود: گریه نکن، حاجتت برآورده شده است. شما هم این پیغام مرا برسان». این پیغام هنوز هم تازه است.
پیغامش این بود که: «به برادران ما بگو شما که از اخلاق اسلامی دم میزنید، خودتان هم اخلاق اسلامی را رعایت کنید. شما که دربیرون خانه از اخلاق اسلامی دم میزنید، در خانههایتان هم اخلاق اسلامی را مراعات کنید. نسل جوان ما دنبال دفاع از انقلاب بودهاند و زندگی کردن بلد نیستند به آنها زندگی کردن یاد بدهید. زندگی همراه با اخلاق اسلامی را به نسل جوان ما بیاموزید». ایشان به همان نحو که در زندگی فکر و عمل میکردف پس از شهادتش هم در چندین نمونه ما را هدایت کرد که چه باید بکنیم.
به دورهای که شما مسئولیتی را در دولت پذیرفتید و به عنوان یکی از مسئولین نظام وارد کابینه شهید رجایی و کابینههای بعدی شدید، میپردازیم. شما وزیر بازرگانی کابینه شهید رجایی بودید. برخی از اختلافاتی که شما در نسبت مخالفت با افکار شهید بهشتی بیان کردید، بعدها در عرصههای مختلف اقتصادی و سیاسی به صورت جریانات چپ و راست، خود را نشان داد. اختلافات چپ و راست یا اختلاف جوانان معترض به شهید بهشتی را از زبان شما میشنویم.
من با دو مقدمه وارد
این بحث میشوم. آیت الله دکتر بهشتی،
آیت الله خامنهای، آیت الله هاشمی
رفسنجانی، آیت الله موسوی اردبیلی و
حجت الاسلام شهید باهنر که پنج روحانی مؤسس حزب جمهوری بودند، شورای مرکزی حزب را
از همه دلسوزان با سلیقههای مختلف انتخاب
کردند. یک عده از اعضای ۳۰ نفره شورای مرکزی حزب، مصدقی و یک عده هم طرفدار آیت
الله کاشانی بودند. یک عده هم در این میانه، میگفتند
هر چه امام بگوید. این پنج روحانی بزرگ برای گردآوری آرا و سلایق گوناگون در حزب،
سرمایهگذاری کرده بودند. لذا در
شورای مرکزی حزب سلایق گوناگون وجود داشتند. یک عده مثل شهید دکتر آیت و دکتر
محمود کاشانی طرفدار
آیت الله کاشانی بودند و عدهای
مثل مهندس موسوی طرفدار دکتر مصدق بودند که با یکدیگر مخالف جدی بودند. عدهای
هم مثل ما بودند که طرفدار هیچ یک از این دو تن نبودیم، اما مخالفتی هم نمیکردیم.
وقتی مسائل اقتصادی کشور مطرح شد، یک عده معتقد بودند که باید اقتصاد متمرکز و دولتی را مراعات کرد. شاید بتوانیم بگوییم آقای مهندس موسوی در رأس این جریان بود. یک عده اقتصاد اسلامی – نه اقتصاد مارکسیستی و نه اقتصاد سرمایهداری – را قبول داشتند، از جمله لاجوردی، عراقی، اسلامی، بنده و... وقتی مسئله اقتصاد مطرح شد بین طرفداران اقتصاد متمرکز و طرفداران اقتصادی مردمی فاصله افتاد.
یک بار در دانشگاه سخنرانی میکردم، دانشجویی پرسید: «به نظر شما بهترین شیوه توزیع چیست؟» گفتم: «اینکه دولت در این مسئله دخالت نکند و اجازه بدهد مردم خودشان این کار را بکنند». دانشجوی ظریف طبعی گفت: «همین حرفها را میزنید که به شما برچسب میزنند». گفتم: «بدن من آن قدر برچسب خورده است که هر چه برچسب به من بزنید، چند بر چسب قبلی را میپوشاند». انتخاب من به عنوان وزیر بازرگانی به این دلیل بود که من صبحها و شبها طلبه و روزها در بازار مشغول کار و تجارت بودم. از سوی دیگر در زندان که بودم. به همراه شهید لاجوردی و سایر دوستان سعی کرده بودیم، آیات و روایات مربوط به اقتصاد را بررسی و مطالعه کنیم و دستاوردهایی از اقتصاد اسلامی داشتیم. در زندان به بزرگانی چون آیت الله مهدوی، آیت الله طالقانی، آیت الله منتظری، آیت الله انواری و... مطالبم را در باره اقتصاد اسلامی عرض کردم. با این اطلاع، آقای رجایی از من خواست که وزیر بازرگانی کابینهاش شوم ولی من گفتم نماینده امام در کمیته امداد هستم و بدون اجازه امام نمیتوانم کاری را انجام بدهم. از سوی دیگر مجلس هم به من رأی داده بود که نایب رئیس مجلس باشم و سوم اینکه به تازگی ترور شده بودم و هنوز دستم و بالم گردنم بود.
شهید رجایی و شهید باهنر که نخست وزیر او بود، گفتند: «میرویم پیش آقای هاشمی که رئیس مجلس بود». رفتیم و من همان دلایل را برای آقای هاشمی آوردم و ایشان گفت: «حق با عسکراولادی است» بعد از رجایی پرسید: «دلیل اصرارت بر انتخاب عسکراولادی برای وزارت بازرگانی چیست؟» شهید رجایی پاسخ داد: «چون عسکراولادی تنها کسی است که بدون پرداخت ریال و دلار میتواند برای ما جنس وارد کند».
واقعاً میتوانستید؟
بله.
چگونه؟
عرض خواهم کرد. شهید رجایی گفت: «ما میخواهیم خرمشهر را آزاد کنیم و بچههای مردم در جبههها درگیرند و تو در مجلس راحت و علیه السلام نشستهای؟» آقای هاشمی هم گفت: «من با امام صحبت میکنم و اجازه کار تو را میگیرم». به هر حال نهایتاً پذیرفتم و فقط خدمت امام عرض کردم که اجازه بفرمایند من ماهی یک بار خدمت ایشان بروم و در باره مسائلی که پیش میآید گزارش بدهم و راهنمایی بگیرم و ایشان فرمودند: «مانعی ندارد». امام در باره اینکه شهید رجایی گفت من میتوانم بدون ارز کالا وارد کنم، عملکرد وزارت بازرگانی به این شکل بودکه ما دو برابر ارزش کالاهای وارداتی نفت میدادیم و کالا و ارز دریافت میکردیم و به این ترتیب بخشی از ارز مورد نیاز کشور تأمین میشد. من فقط در یک مورد مشکل پیدا کردم و آن هم سفیر ژاپن بود که به او گفتم: «تو نماینده ژاپن نیستی، بلکه نماینده آمریکا هستی و قصد داری منویات او را پیاده کنی و من با تو هیچ مذاکرهای نخواهم کرد». سرانجام هم وزیر امور خارجه ژاپن آمد و مذاکرات با او انجام شد.
به هر حال من در دولت
شهید رجایی و آیت الله مهدوی هیچ مشکلی نداشتم تا زمانی که نوبت به کابینه آقای
موسوی رسید و میدانستم با اختلاف دیدگاهی که
در اقتصاد داریم، قطعاً مشکل پیدا خواهیم کرد. البته در ابتدای امر ایشان ناچار شد
مرا به مجلس معرفی کند و گرنه شخصاً علاقهای
به این کار نداشت. من به ایشان حق میدهم،
چون بنده معتقد بودم که اقتصاد باید مردمی شود و اقتصاد دولتی به بن بست میرسد.
ریشه این قضیه راهم خدمت نسل جوان عرض میکنم
که کمونیستها و چپیها
از سال ۱۳۴۲ به بعد توانستند این موضوع را به رجال سیاسی کشورمان بقبولانند که ما
باید از نظر اقتصادی موضع سوسیالیستی داشته باشیم و امثال آقای مهندس موسوی فرزندان همان دوره هستند. ما که
به اقتصاد اسلامی آگاهی داشتیم، موافق این دیدگاه نبودیم. به هر حال ایشان بنده را
برای دو دوره معرفی کردند و بنده به این ترتیب در چهار کابینه، یعنی کابینه شهید
رجایی، کابینه
آیت الله مهدوی و کابینههای اول و دوم مهندس
موسوی حضور داشتم.
میخواهیم جزئیات بیشتری را در مورد اختلاف نظرهای شما و مهندس موسوی در مسائل کلان اقتصادی بدانیم، به خصوص که شنیده شده است که یکی ازعوامل بسیار مؤثر در مخالفت مهندس موسوی با شما آقای بهزاد نبوی بوده است.
درست در مقابل نظر ما بود. در یکی از جلسات هیئت دولت که در باره مسائل اقتصادی بحث میشد، آقای بهزاد نبوی موضعی گرفت و آقای مهندس موسوی بلافاصله موضع ایشان را تأیید کرد. من نوبت گرفتم و گفتم: «شما رئیس شورای وزیران هستید. وزیران باید اظهار نظر کنند و شما جمعبندی کنید اینکه در اینجا فردی موضعی بگیرد و شما تأیید کنید، دیگر اجازه نمیدهید ما صحبت کنیم».
ایشان به این حرف گوش نکرد. گمانم آقای آقازاده وزیر، مشاور و رئیس بسیج بود. ایشان را دیدم و گفتم: «من به آقای موسوی علاقمندم، ولی ایشان به من علاقمند نیست. من با ایشان یک اختلاف دارم و آن هم این است که ایشان تصور میکند تمرکز دولتی راه پاسخ دادن به مشکلات مردم است. اما بنده معتقدم حضور مردم در صحنههای اقتصادی – همان گونه که امام هم میگویند – مشکل گشا است». پرسید: «چه کنم؟» جواب دادم: «از مهندس موسوی وقت بگیر، برویم سه تایی صحبت کنیم». رفتیم و با آقای موسوی صحبت کردیم. تا الان به وضوح در باره این مسئله صحبت نکردهام. ولی چون پرسیدند فکر میکنم بهتر است موضوع را باز کنم. باز در آن جلسه گفتم: «اینکه شما موضع یکی از وزرا را دربست بپذیرید و اجازه ندهید سایر وزرا حرفشان را بزنند، کار درستی نیست بلکه شما به عنوان رئیس دولت باید همه آرا را بپذیرید و جمع بندی کنید». گفت: «باشد» و رفتیم به جلسه هیئت دولت و ایشان توضیح داد من میخواهم از این به بعد جمعبندی کنم. بهزاد نبوی با تعبیری نزدیک به این مضمون گفت: «عسکراولادی فریبت داده است؟» گفت: «نه! حرف منطقی میزند». بهزاد نبوی گفت: نه! او میخواهد تو را تحت تأثیر خودش قرار بدهد» و خلاصه فضا را به هم زد و باز همان شیوه تکرار شد. من باز به آقازاده گفتم: «با موسوی جلسهای بگذار و برویم با او صحبت کنیم». جلسه دوم را هم رفتیم و صحبت کردیم. مهندس موسوی گفت: «حرف شما درست است، اما جلسه هم باید این حرف را بپذیرد». گفتم: «نه! شما باید بپذیرید».
گفت: «باشد قبول دارم». رفتیم به جلسه و تا مهندس موسوی این موضوع را مطرح کرد، باز بهزاد نبوی گفت: «باز کلک زده است و میخواهد تو را از نخست وزیری بیندازد یا تابع خودش کند». بله، چنین چیزی بود. یادم هست که فیالمثل در مسئله برنج با بهزاد نبوی اختلاف داشتیم. اینها برنج شمال را خریده بودند و روی همدیگر میریختند. در حالی که برنج شمال سه چهار نوع است و اگر اینها را قاطی هم کنیم، آش شله قلمکار میشود. زمان آیت الله مهدوی کنی بود. قرار شد جلسهای با ایشان داشته باشیم. من به بهزاد نبوی گفتم: «تو شش سال درس خواندی و مهندس شدی، من ۲۰ سال در زمینه تجارت برنج کار کردهام و میدانم وضع برنج چگونه است. برنج را که میخری و روی هم میریزی، آخر یکی زود آب میشود، یکی باید بجوشد. یکی از اختلافات ما با بهزاد نبوی سر این قضیه و قضایای نظیر این است. یکی از چیزهایی که سبب استعفای بنده شد و در جلسه تودیع در وزارت بازرگانی هم عرض کردم همین بود.
حضرت آیت الله خامنهای «حفظه الله» رئیس جمهور و مخالف کنارهگیری بنده بودند. بنده برای ایشان توضیح میدادم در جلسه تودیع هم گفتم: «ادامه کار من در این وزارتخانه سبب میشود که اینها مدیریت را در این وزارتخانه تضعیف کنند و من حاضر نیستم مدیریت در نظام تضعیف شود و لذا استعفا میدهم». حتی کار ما به امام هم رسید. ما هفت نفر در هیئت دولت بودیم که با روند کار اینها موافق نبودیم و هفت نفری نامهای به امام نوشتیم که وضع این گونه است و اجازه بدهید که ما برویم. امام فرمودند اگر قرار باشد همگی با هم بروید، به وجهه جمهوری اسلامی در سطح بینالمللی لطمه میخورد. بعد تعبیری ماندنی را هم فرمودند که: «شما گمان نکنید دولت جمهوری اسلامی یعنی همین چند وزیر و نخست وزیر، کاری نکنید که این دولت تضعیف شود». مدتی گذشت و کارشکنیهایی کردند که خدمت امام منعکس شد. فرمودند: «هر کدامتان که احساس میکنید شما را تضعیف میکنند و نمیگذارند کار کنید، تک تک بروید». من و توکلی استعفا دادیم و پنج نفر دیگر یعنی آقای ناطق نوری، ولایتی، مرتضی نبوی و... ماندند. موضوع این است و چیز دیگری نیست. من مهندس موسوی را مغرض نمیشناسم و معتقدم فرمولی را که قبول داشت، نتیجه بخش نبود و حتی در شوروی، چین، کوبا و ویتنام هم این فرمول جواب نداد و با شکست روبرو شد و ما نباید از این فرمول تبعیت کنیم.
مهندس موسوی را مغرض نمیشناختید، بهزاد نبوی را جطور؟
بهزاد نبوی را چرا... ما در زندان با هم بودیم و میدانستم که آدم متعصبی است. خیلی تعصب داشت. تعبیری را از او نقل میکنم. وقتی مجمع تشخیص مصلحت نظام قانون کار را تصویب کرد، وزیر صنایع سنگین بود. تا آنجا که یادم هست – عین عبارتش را یادم نیست – نقل به مضمون میکنم – گفته بود این کاری که کردند، درست است ما سوسیالیستها را راضی میکند، اما دیگر این صنعت را برای کشور نمیشود اداره کرد. واقعاً در این باره صراحت داشت و موضعش یک موضع دولت – مالکی و اساساً ضد اقتصاد مردمی و ضد بخش خصوصی و ضد بازار بود و همه جا هم موضع میگرفت.
البته بازار مطلق نیست. در بازار هم نقایصی هست که آن موقع باید برطرف میشد و الان هم باید برطرف شود، اما امام و رهبری معتقدند که کار را باید به مردم سپرد.
میخواهیم از زبان شما ماجرای استعفای خود مهندس موسوی را هم بشنویم.
ایشان استعفا نداد، پست نخست وزیری حذف شد.
آن قهر سه روزهای که منجر به فرمان امام شد.
*شما