کمیسیونهای بنیاد شهید در حالی درصد جانبازی محمود را کاهش میدادند که در حال عمومی او بهبود حاصل نشده بود و وجود یک ترکش در کنار قلبش، را آزار میداد.
شهدای ایران:محمود رفیعی متولد سال 1343 روستای چوبیندر قزوین بود. 30 سال قبل درسال۶۲،در کمین دشمن افتاد و بعد از شهادت شماری از دوستانش مورد اصابت گلولههای متعدد و حتی تیر خلاص دشمن قرار گرفت و روح از بدنش جدا شد، اما پس از گذشت چندین ساعت و با وجود انتقال به سردخانه،علائمی از حیات در او دیده شد و با ترکشهای فراوانی که در بدن و ازجمله در کنار قلبش داشت، سی سال دیگر از خدا عمر گرفت.
رفیعی در سال 78 موفق به اخذ مدرک کارشناسی ارشد شد و سپس به استخدام دانشگاه علامه طباطبائی درآمد. وی از ابتدا در روابط عمومی دانشگاه مشغول به کار شد تا اینکه در سال 84 به ریاست روابط عمومی منصوب و در سال 86 با استعفا از این سمت، به عنوان هیأت علمی در گروه ادبیات علامه مشغول به کار شد. وی از همان سال دوره دکترای ادبیات را نیز در گروه ادبیات دانشگاه علامه آغاز و در سال 91 از پایاننامه خود دفاع کرد.
به بهانه سالروز عروج شهید محمود رفیعی به سراغ خانواده این شهید رفته و جویای حال آنها شدیم. خانوادهای که غم از دست دادن تکیه گاه از یک سو و غم محقق نشدن حق شهید رفیعی از سوی دیگر آزردگی خاطر برایشان به وجود آورده است.
سکینه وهابپور همسر شهید محمود رفیعی میگوید: زمانی که به عقد محمود درآمدم، او جانباز بود. در دوران جنگ محمود دوست برادرم بود و در چهار سالی که در بیمارستان بود من از طریق برادرم از حال او باخبر میشدم و برادرم همیشه از او به نیکی یاد میکرد.محمود را نمیتوان انسانی معمولی دانست و قطعا با بقیه فرق داشت. مهربانیاش زبانزد عام و خاص معروف بود، شهید زندهای بود که شهادت را در دوران جنگ تجربه کرده بود، شهادتی که داستان آن را حتما شنیدهاید.
شهید محمود رفیعی گفته است: در روز 13 تیر سال 62 یک هفته بعد که دوستم به من خبر شهادتم را داده بود، در منطقه آذربایجانغربی درگیری شد و به همراه حدود 12 نفر به این منطقه رفتیم و در راه به ما کمین زدند و از زمین و آسمان بر ما گلوله بارید، به قدری بود که دو سه نفر از همراهانم شهید و بیسر شدند و بدنشان دست و پا میزد. از ماشین پایین افتادم.
گلولهها از بالای سر ما رد میشدند. یکی از رزمندگان ما از ناحیه گلو تیر خورد و در چند قدمی ما افتاد و با هر نفس از رگهای بریده او خون بیرون میزد و به من اشاره کرد تا به او آب برسانم. دوست دیگر ما که رفت به او آب دهد به رگبار بسته شد؛ و من گریهکنان قمقمه آب را برداشتم به بالای سر دوستم رفتم و خم شدم به او آب دهم که گلولهای به دستم اصابت کرد و قمقمه افتاد و بعد گلولهها به دست دیگر و پهلو و پاهایم خورد و افتادم.
مدتی به همان حال ماندم که دشمن خود را به آن منطقه رساند و کسانی که زنده بودند را تیر خلاص میزد. بالای سرم که رسیدند گفتند این یکی زنده است، خلاصش کنید. سرباز دشمن با پوتینهایش روی صورتم کوبید و بینی و دهانم پاره شد و گلولهای دیگر به من زدند و از پشت سرم نیز چند گلوله خوردم.
ما را زیر کامیونی انداختند تا از روی بدن ما رد شوند. تنها یک لحظه توانستم خود را قدری کنار بکشم؛ یک دفعه سبکبال شدم و از بالا جسم خودم را دیدم؛همچنین روح دوستان شهیدم که یکی از پس از دیگری از کنارم میگذشتند و به عرش میرفتند. به قدری احساس خوبی داشتم که دلم نمیخواست آن احساس را از دست دهم.دنبال شهدا رفتم که ندایی به من گفت:تو باید برگردی! من گفتم اجازه دهید بیایم، دیگر نمیخواهم برگردم، گفت تو خودت خواستی شهید نشوی،برگرد تا وقتش برسد! یک دفعه دیدم روی جسم خودم افتادم و سنگینی و درد شدیدی را احساس کردم.
همسر شهید رفیعی در گفتوگو با ایسنا میگوید: اگر چه این داستان برای ما شگفتآور است و حال ما را خوب میکند اما محمود تمام آن ترکشها را در بدنش به یادگار نگهداشته بود. یادگارهایی که در سالهای اخیر بهشدت زندگی و حتی راه رفتن را برای او سخت کرده بودند، چنانکه چند ماه آخر عمر خود را با عصا و سپس با واکر و ویلچر گذراند. روزهاییکه به سختی دانشگاه رفت و بارها در محیط دانشکده و اتاقها به زمین افتاد.
محمود همیشه بر خودش تکیه میکرد و دوست نداشت که کارهایش را کسی دیگر انجام دهد. با توجه به مجروحیتی که داشت برای رفت و آمد او راننده گرفته بودیم و تا یک هفته قبل از شهادت کارهایی را خودش انجام میداد.ویژگیهای شخصیتی گسترده و والایی داشت به طوری که ما بعد از شهادت محمود با جلوههایی از شخصیت پنهانی او آشنا شدیم و فهمیدیم که او در زمان حیاتش تعدادی خانوار را تحت حمایت خود قرار داده و همچنین خرج تحصیل دانسجویان بیبضاعت خود را پرداخت میکرد.
همسرم در سخنرانیهای خود در خصوص امام زمان (عج) بسیار صحبت میکردند و به دانشجویان متذکر میشدند که در دوران دفاع مقدس جوانان همسن و سال شما در خصوص خدا آگاهی کسب کردند حال شما با وجود این امکانات و رسانههای مختلف باید تحقیق کنید تا آگاهی کاملی به دست بیاورید.
محمود معتقد بود که اگر یکی را بتوانیم به راه بیاوریم قدمی در جهت هدایت جوانان برداشتهایم به همین منظور با دانشجوهایش تک به تک صحبت میکرد، همچنین در دوران انتخابات سعی میکرد که دانشجوها به سمت بیراهه حرکت نکنند و راه را نشان میداد تا چگونه انتخاب صحیح داشته باشند.
صبح که برای رفتن به دانشگاه بیدارش کردم،حال و هوایش تفاوت پیدا کرده بود. کمی تربت کربلا به او دادم و آرامتر شد.احساس میکردم که او را نمیشناسم و او فرد غریبهای است. دستش را گذاشته بود روی سینهاش و اطرافش را نگاه میکرد و لبخند میزد. من جلوتر رفتم و به او گفتم چرا این طوری شدهای؟ گفت: من مثل هر روزم اما شما نگران شدهای.دوباره کمی که از او دور شدم دیدم که نگاهش به روبه رو است و باز لبخند میزند. اصرار کردم که به من بگوید که دارد چه اتفاقی میافتذ. گفت که بنشینم. تا آمدم بنشینم دیدم که نفسهایش به شماره افتاد. احیایش کردم. برگشت و گفت که سینهام میسوزد.به اورژانس اطلاع دادم اما تا این فاصله که تا اورژانس بیاید به شهادت رسید.
همسرم معتقد بود که با خدا معامله کرده است و پیگیری درصد جانبازیش نبود چرا که هر کمیسیون درصد را کاهش میداد، اما بعد از شهادتش تاکنون به مدت یکسال است که پرونده را پیگیری میکنم تا حق همسرم را زنده کنم.
همسرم از بنیاد شهید کمک دریافت نمیکرد. حتی در روزهای آخر خود با توجه به وخامت حالش رضایت نداد که داخل بیمارستان بنیاد شهید بشود چون معتقد بود افرادی هستند که حالشان از او وخیمتر است و حضور آنها در بیمارستان بنیاد شهید ضروری است. به همین دلیل یک بیمارستان خصوصی را برای درمان رزرو کرده بودیم و قرار بود یک پزشک از خارج از کشور به حالش رسیدگی کند اما همان روزی که قرار بود پزشک او را ببیند، به شهادت رسید.
اگر چه محمود درگیر این مسائل نبود اما مادرش تاکید دارد که حق پسرش ضایع شده است و باید شهید اعلام شود من هم تمام تلاشم را میکنم تا نام شهید که برازنده وجود اوست را برایش بگیریم. در این مورد پیگیریهای گستردهای داشتم و حتی دو نامه به نهاد رهبری فرستادم.
سازمان بنیاد شهید در این یک سال مراسمی برای شهید رفیعی برگزار نکرده است و تمام مراسمها با هزینه شخصی خودمان برگزار شده است. همچنین طی این مدت رسیدگی به وضعیت ما نشده است.
با توجه به شهادت همسرم وضعیت مالی ما چند ماه بهم ریخت. در این میان من اعتراضاتی به بنیاد شهید داشتم که آنها به منظور پیگیری وضعیت ما دو خانم را به منزل ما فرستادند به منظور بررسی. اما دیگر خبری از کمک نشد و رسیدگی هم نکردند. در این میان ارگانهای دیگر به خانواده سر زده و حمایت کردهاند اما بنیاد شهید خود را کامل کنار کشیده است و تنها کاری که کردند، سلب حق شهادت از همسرم بود.
سال 62 ، بنیاد شهید جانبازی 90 درصد دکتر رفیعی را تایید کرد ولی طی سالیان مختلف با برگزاری کمیسیونهای مختلف پزشکی درصد جانبازی او را تا 40 درصد کاهش دادند. بعد از برگزاری کمیسیون به 60 و بعد از شهادتش به 65 درصد تغییر دادند و در مقابل پیگیریهای من تنها جواب میدهند چرا در دورانی که زنده بود پیگیری نکردید.
کمیسیونهای بنیاد شهید در حالی درصد جانبازی محمود را کاهش میدادند که در حال عمومی او بهبود حاصل نشده بود و وجود یک ترکش در کنار قلبش، را آزار میداد.
دست و پای محمود بیحرکت بود و قرار بود که قطع شود اما یک روز بر اثر خواب و معجزه رگهای بدنش باز شدند و خون در آنها جاری شد که همین امر سبب کاهش درصد جانبازی او شد. این در حالی است که از سمت بنیاد شهید هیچ حرکتی برای درمان او صورت نگرفته است.
تا حق همسرم را زنده نکنم دست از تلاش برنمیدارم. از طریق بنیاد شهید استان تهران پروندههای مربوط به شهادتش را پیگیری میکنم.
ریحانه رفیعی فرزند شهید رفیعی که اکنون 17 سال دارد،میگوید: پدرم بسیار مهربان بود،برخلاف شرایط جسمیاش به هیچ وجه ناراحت نمیشد و با خونسردی کار را پیگری میکرد، دیر عصبانی میشد و جواب بدی را با خوبی میداد.طوری رفتار میکرد که همه به خصوص دانشجویانش مریدش بودند.
پدرم علاوه بر سخنرانیهای معارفی و سرودن اشعار دینی و انقلابی، دروس جدیدی با عنوان «ادبیات انتظار» در دانشگاهها تدریس میکرد که مشتاقان زیادی از جمع جوانان و دانشجویان داشت.
بنیادشهید ابتدا درصدی جانبازی پدرم را 90 درصد تایید کرده بود اما با گذشت زمان هر چه قدر وضعیت جسمی پدر بدتر میشد،درصد جانبازی او را کاهش میدادند. ترکش در بدنش بود اما آنها بهبود را در مسائل دیگری دنبال میکردند.
ترکش در گوش پدرم که رو به بهبودی بود طبق کمیسیون درصد جانبازی پدرم را کاهش داد اما وجود ترکش و گلوله در کنار قلب پدرم به مدت 30 سال را در نظر نگرفتند چه بسا که حرکت همان گلوله 24 مهرماه 92 ، ساعت 9:30 صبح پدر را از پای درآورد.
پدر را در حالتهای مختلف درد دیدهام، در حال دردکشیدن و بیهوش شدن و سردردهای وحشتناک، تاولهای خونی شیمیایی، قرصهای پروفن را 6 تا 6 تا یکجا خوردن. آنقدر عمل کرده بود که بدنش به داروهای بیهوشی جواب نمیداد اما اینها برای بنیاد دلیلی بر جانبازیاش نبود،هنگام شهادت نیز پزشک قانونی تایید کرد که شهادتش بر اثر حرکت گلوله به سمت قلبش بود اما طبق کمیسیون بنیاد شهید، شهید اعلام نشد.
و... .
رفیعی هنگام سخنرانی شرط میکرد که هزینه سخنرانیاش خرج دانشجویان بیبضاعت شود و برای نوعروسان جهیزیه تهیه میکرد همچنین افرادی که در خانواده دچار مشکلات حاد میشدند با ارائه مشاوره سازنده مشکلات آنها را رفع میکرد به طوری که تعداد بسیاری از افراد در آستانه طلاق به زندگی برگشته و زندگی بهتری نسبت به گذشته را شروع کرده بودند.
بر اساس این گزارش،محمود رفیعی عضو هیأت علمی دانشکده ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی، صبح روز عرفه حسینی سال 1392 در حالی به لقاءالله پیوست که شهادتش را بنیاد شهید تایید نکرد و به عنوان جانباز در روز عید قربان و در مزار شهدای زادگاهش شهرک چوبیندر از توابع قزوین به دور از تمامی همرزمانش به خاک سپرده شد.
*ایسنا
رفیعی در سال 78 موفق به اخذ مدرک کارشناسی ارشد شد و سپس به استخدام دانشگاه علامه طباطبائی درآمد. وی از ابتدا در روابط عمومی دانشگاه مشغول به کار شد تا اینکه در سال 84 به ریاست روابط عمومی منصوب و در سال 86 با استعفا از این سمت، به عنوان هیأت علمی در گروه ادبیات علامه مشغول به کار شد. وی از همان سال دوره دکترای ادبیات را نیز در گروه ادبیات دانشگاه علامه آغاز و در سال 91 از پایاننامه خود دفاع کرد.
به بهانه سالروز عروج شهید محمود رفیعی به سراغ خانواده این شهید رفته و جویای حال آنها شدیم. خانوادهای که غم از دست دادن تکیه گاه از یک سو و غم محقق نشدن حق شهید رفیعی از سوی دیگر آزردگی خاطر برایشان به وجود آورده است.
سکینه وهابپور همسر شهید محمود رفیعی میگوید: زمانی که به عقد محمود درآمدم، او جانباز بود. در دوران جنگ محمود دوست برادرم بود و در چهار سالی که در بیمارستان بود من از طریق برادرم از حال او باخبر میشدم و برادرم همیشه از او به نیکی یاد میکرد.محمود را نمیتوان انسانی معمولی دانست و قطعا با بقیه فرق داشت. مهربانیاش زبانزد عام و خاص معروف بود، شهید زندهای بود که شهادت را در دوران جنگ تجربه کرده بود، شهادتی که داستان آن را حتما شنیدهاید.
شهید محمود رفیعی گفته است: در روز 13 تیر سال 62 یک هفته بعد که دوستم به من خبر شهادتم را داده بود، در منطقه آذربایجانغربی درگیری شد و به همراه حدود 12 نفر به این منطقه رفتیم و در راه به ما کمین زدند و از زمین و آسمان بر ما گلوله بارید، به قدری بود که دو سه نفر از همراهانم شهید و بیسر شدند و بدنشان دست و پا میزد. از ماشین پایین افتادم.
گلولهها از بالای سر ما رد میشدند. یکی از رزمندگان ما از ناحیه گلو تیر خورد و در چند قدمی ما افتاد و با هر نفس از رگهای بریده او خون بیرون میزد و به من اشاره کرد تا به او آب برسانم. دوست دیگر ما که رفت به او آب دهد به رگبار بسته شد؛ و من گریهکنان قمقمه آب را برداشتم به بالای سر دوستم رفتم و خم شدم به او آب دهم که گلولهای به دستم اصابت کرد و قمقمه افتاد و بعد گلولهها به دست دیگر و پهلو و پاهایم خورد و افتادم.
مدتی به همان حال ماندم که دشمن خود را به آن منطقه رساند و کسانی که زنده بودند را تیر خلاص میزد. بالای سرم که رسیدند گفتند این یکی زنده است، خلاصش کنید. سرباز دشمن با پوتینهایش روی صورتم کوبید و بینی و دهانم پاره شد و گلولهای دیگر به من زدند و از پشت سرم نیز چند گلوله خوردم.
ما را زیر کامیونی انداختند تا از روی بدن ما رد شوند. تنها یک لحظه توانستم خود را قدری کنار بکشم؛ یک دفعه سبکبال شدم و از بالا جسم خودم را دیدم؛همچنین روح دوستان شهیدم که یکی از پس از دیگری از کنارم میگذشتند و به عرش میرفتند. به قدری احساس خوبی داشتم که دلم نمیخواست آن احساس را از دست دهم.دنبال شهدا رفتم که ندایی به من گفت:تو باید برگردی! من گفتم اجازه دهید بیایم، دیگر نمیخواهم برگردم، گفت تو خودت خواستی شهید نشوی،برگرد تا وقتش برسد! یک دفعه دیدم روی جسم خودم افتادم و سنگینی و درد شدیدی را احساس کردم.
همسر شهید رفیعی در گفتوگو با ایسنا میگوید: اگر چه این داستان برای ما شگفتآور است و حال ما را خوب میکند اما محمود تمام آن ترکشها را در بدنش به یادگار نگهداشته بود. یادگارهایی که در سالهای اخیر بهشدت زندگی و حتی راه رفتن را برای او سخت کرده بودند، چنانکه چند ماه آخر عمر خود را با عصا و سپس با واکر و ویلچر گذراند. روزهاییکه به سختی دانشگاه رفت و بارها در محیط دانشکده و اتاقها به زمین افتاد.
محمود همیشه بر خودش تکیه میکرد و دوست نداشت که کارهایش را کسی دیگر انجام دهد. با توجه به مجروحیتی که داشت برای رفت و آمد او راننده گرفته بودیم و تا یک هفته قبل از شهادت کارهایی را خودش انجام میداد.ویژگیهای شخصیتی گسترده و والایی داشت به طوری که ما بعد از شهادت محمود با جلوههایی از شخصیت پنهانی او آشنا شدیم و فهمیدیم که او در زمان حیاتش تعدادی خانوار را تحت حمایت خود قرار داده و همچنین خرج تحصیل دانسجویان بیبضاعت خود را پرداخت میکرد.
همسرم در سخنرانیهای خود در خصوص امام زمان (عج) بسیار صحبت میکردند و به دانشجویان متذکر میشدند که در دوران دفاع مقدس جوانان همسن و سال شما در خصوص خدا آگاهی کسب کردند حال شما با وجود این امکانات و رسانههای مختلف باید تحقیق کنید تا آگاهی کاملی به دست بیاورید.
محمود معتقد بود که اگر یکی را بتوانیم به راه بیاوریم قدمی در جهت هدایت جوانان برداشتهایم به همین منظور با دانشجوهایش تک به تک صحبت میکرد، همچنین در دوران انتخابات سعی میکرد که دانشجوها به سمت بیراهه حرکت نکنند و راه را نشان میداد تا چگونه انتخاب صحیح داشته باشند.
صبح که برای رفتن به دانشگاه بیدارش کردم،حال و هوایش تفاوت پیدا کرده بود. کمی تربت کربلا به او دادم و آرامتر شد.احساس میکردم که او را نمیشناسم و او فرد غریبهای است. دستش را گذاشته بود روی سینهاش و اطرافش را نگاه میکرد و لبخند میزد. من جلوتر رفتم و به او گفتم چرا این طوری شدهای؟ گفت: من مثل هر روزم اما شما نگران شدهای.دوباره کمی که از او دور شدم دیدم که نگاهش به روبه رو است و باز لبخند میزند. اصرار کردم که به من بگوید که دارد چه اتفاقی میافتذ. گفت که بنشینم. تا آمدم بنشینم دیدم که نفسهایش به شماره افتاد. احیایش کردم. برگشت و گفت که سینهام میسوزد.به اورژانس اطلاع دادم اما تا این فاصله که تا اورژانس بیاید به شهادت رسید.
همسرم معتقد بود که با خدا معامله کرده است و پیگیری درصد جانبازیش نبود چرا که هر کمیسیون درصد را کاهش میداد، اما بعد از شهادتش تاکنون به مدت یکسال است که پرونده را پیگیری میکنم تا حق همسرم را زنده کنم.
همسرم از بنیاد شهید کمک دریافت نمیکرد. حتی در روزهای آخر خود با توجه به وخامت حالش رضایت نداد که داخل بیمارستان بنیاد شهید بشود چون معتقد بود افرادی هستند که حالشان از او وخیمتر است و حضور آنها در بیمارستان بنیاد شهید ضروری است. به همین دلیل یک بیمارستان خصوصی را برای درمان رزرو کرده بودیم و قرار بود یک پزشک از خارج از کشور به حالش رسیدگی کند اما همان روزی که قرار بود پزشک او را ببیند، به شهادت رسید.
اگر چه محمود درگیر این مسائل نبود اما مادرش تاکید دارد که حق پسرش ضایع شده است و باید شهید اعلام شود من هم تمام تلاشم را میکنم تا نام شهید که برازنده وجود اوست را برایش بگیریم. در این مورد پیگیریهای گستردهای داشتم و حتی دو نامه به نهاد رهبری فرستادم.
سازمان بنیاد شهید در این یک سال مراسمی برای شهید رفیعی برگزار نکرده است و تمام مراسمها با هزینه شخصی خودمان برگزار شده است. همچنین طی این مدت رسیدگی به وضعیت ما نشده است.
با توجه به شهادت همسرم وضعیت مالی ما چند ماه بهم ریخت. در این میان من اعتراضاتی به بنیاد شهید داشتم که آنها به منظور پیگیری وضعیت ما دو خانم را به منزل ما فرستادند به منظور بررسی. اما دیگر خبری از کمک نشد و رسیدگی هم نکردند. در این میان ارگانهای دیگر به خانواده سر زده و حمایت کردهاند اما بنیاد شهید خود را کامل کنار کشیده است و تنها کاری که کردند، سلب حق شهادت از همسرم بود.
سال 62 ، بنیاد شهید جانبازی 90 درصد دکتر رفیعی را تایید کرد ولی طی سالیان مختلف با برگزاری کمیسیونهای مختلف پزشکی درصد جانبازی او را تا 40 درصد کاهش دادند. بعد از برگزاری کمیسیون به 60 و بعد از شهادتش به 65 درصد تغییر دادند و در مقابل پیگیریهای من تنها جواب میدهند چرا در دورانی که زنده بود پیگیری نکردید.
کمیسیونهای بنیاد شهید در حالی درصد جانبازی محمود را کاهش میدادند که در حال عمومی او بهبود حاصل نشده بود و وجود یک ترکش در کنار قلبش، را آزار میداد.
دست و پای محمود بیحرکت بود و قرار بود که قطع شود اما یک روز بر اثر خواب و معجزه رگهای بدنش باز شدند و خون در آنها جاری شد که همین امر سبب کاهش درصد جانبازی او شد. این در حالی است که از سمت بنیاد شهید هیچ حرکتی برای درمان او صورت نگرفته است.
تا حق همسرم را زنده نکنم دست از تلاش برنمیدارم. از طریق بنیاد شهید استان تهران پروندههای مربوط به شهادتش را پیگیری میکنم.
ریحانه رفیعی فرزند شهید رفیعی که اکنون 17 سال دارد،میگوید: پدرم بسیار مهربان بود،برخلاف شرایط جسمیاش به هیچ وجه ناراحت نمیشد و با خونسردی کار را پیگری میکرد، دیر عصبانی میشد و جواب بدی را با خوبی میداد.طوری رفتار میکرد که همه به خصوص دانشجویانش مریدش بودند.
پدرم علاوه بر سخنرانیهای معارفی و سرودن اشعار دینی و انقلابی، دروس جدیدی با عنوان «ادبیات انتظار» در دانشگاهها تدریس میکرد که مشتاقان زیادی از جمع جوانان و دانشجویان داشت.
بنیادشهید ابتدا درصدی جانبازی پدرم را 90 درصد تایید کرده بود اما با گذشت زمان هر چه قدر وضعیت جسمی پدر بدتر میشد،درصد جانبازی او را کاهش میدادند. ترکش در بدنش بود اما آنها بهبود را در مسائل دیگری دنبال میکردند.
ترکش در گوش پدرم که رو به بهبودی بود طبق کمیسیون درصد جانبازی پدرم را کاهش داد اما وجود ترکش و گلوله در کنار قلب پدرم به مدت 30 سال را در نظر نگرفتند چه بسا که حرکت همان گلوله 24 مهرماه 92 ، ساعت 9:30 صبح پدر را از پای درآورد.
پدر را در حالتهای مختلف درد دیدهام، در حال دردکشیدن و بیهوش شدن و سردردهای وحشتناک، تاولهای خونی شیمیایی، قرصهای پروفن را 6 تا 6 تا یکجا خوردن. آنقدر عمل کرده بود که بدنش به داروهای بیهوشی جواب نمیداد اما اینها برای بنیاد دلیلی بر جانبازیاش نبود،هنگام شهادت نیز پزشک قانونی تایید کرد که شهادتش بر اثر حرکت گلوله به سمت قلبش بود اما طبق کمیسیون بنیاد شهید، شهید اعلام نشد.
و... .
رفیعی هنگام سخنرانی شرط میکرد که هزینه سخنرانیاش خرج دانشجویان بیبضاعت شود و برای نوعروسان جهیزیه تهیه میکرد همچنین افرادی که در خانواده دچار مشکلات حاد میشدند با ارائه مشاوره سازنده مشکلات آنها را رفع میکرد به طوری که تعداد بسیاری از افراد در آستانه طلاق به زندگی برگشته و زندگی بهتری نسبت به گذشته را شروع کرده بودند.
بر اساس این گزارش،محمود رفیعی عضو هیأت علمی دانشکده ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی، صبح روز عرفه حسینی سال 1392 در حالی به لقاءالله پیوست که شهادتش را بنیاد شهید تایید نکرد و به عنوان جانباز در روز عید قربان و در مزار شهدای زادگاهش شهرک چوبیندر از توابع قزوین به دور از تمامی همرزمانش به خاک سپرده شد.
*ایسنا