گفت «امروز درسمان «پدر به مسافرت مي رود» بود. مـن يـاد گـرفتم بنويسم، پدر! مي خوام براي پدرم نامه بنويسم!»
به گزارش شهدای ایران،آنچه می خوانید خاطره ای است از زندگی شهید ذبیح الله عامری:
با شنيدن صداي در خانه به خود آمدم. در را مي كوبيد و من را صـدا مي زد.
با سرعت رفتم و در را باز كردم. گفتم: «چي شده مادر؛ چرا اين قدر عجله مي كني؟»
گفت «امروز درسمان «پدر به مسافرت مي رود» بود. مـن يـاد گـرفتم بنويسم، پدر! مي خوام براي پدرم نامه بنويسم!»
محمد جواد را به داخل خانه بردم؛ هنوز نفس نفس مـي زد. دسـتي بـه سر و رويش كشيدم و گفتم: «آدم براي كسي نامه مي نويـسد كـه نـشاني ازش داشته باشه! ما كه نشاني پدرت رو نداريم! مگه نمي بينـي مـن هـم براش نامه نمي دم؟ من هم دلم براش تنگ شده!»
خيلي سخت بود. به زحمت توانستم به او بفهمانم كه پدرش مفقـود است.
گفت: «پس بايد چكار كنم؟ تو چكار مي كني مامان؟»
گفتم: «من صبر مي كنم!»
بلافاصله گفت: «پس به من ياد بده چطوري بايد صبر كنم!»
گفتم: «از خدا بخواه بهت صبر بده، خدا هم مي ده!»
با شنيدن صداي در خانه به خود آمدم. در را مي كوبيد و من را صـدا مي زد.
با سرعت رفتم و در را باز كردم. گفتم: «چي شده مادر؛ چرا اين قدر عجله مي كني؟»
گفت «امروز درسمان «پدر به مسافرت مي رود» بود. مـن يـاد گـرفتم بنويسم، پدر! مي خوام براي پدرم نامه بنويسم!»
محمد جواد را به داخل خانه بردم؛ هنوز نفس نفس مـي زد. دسـتي بـه سر و رويش كشيدم و گفتم: «آدم براي كسي نامه مي نويـسد كـه نـشاني ازش داشته باشه! ما كه نشاني پدرت رو نداريم! مگه نمي بينـي مـن هـم براش نامه نمي دم؟ من هم دلم براش تنگ شده!»
خيلي سخت بود. به زحمت توانستم به او بفهمانم كه پدرش مفقـود است.
گفت: «پس بايد چكار كنم؟ تو چكار مي كني مامان؟»
گفتم: «من صبر مي كنم!»
بلافاصله گفت: «پس به من ياد بده چطوري بايد صبر كنم!»
گفتم: «از خدا بخواه بهت صبر بده، خدا هم مي ده!»