قاسم سلیمانی آمده بود پایین و تانکهای عراقی هم هی میزدند. در همین حین یکی دیگر از پایههای دکل را هم زدند، ولی خیلی شانس آوردیم که سالم پایین آمدیم و از آنجا عبور کردیم. ولی هیچ یادمان نمیرود که وقتی ما میدیدیم فرماندهان عالیرتبه ما در خط مقدم جبهه و در خطرناکترین نقاط حضور پیدا میکنند، خیلی روحیه میگرفتیم.
به گزارش شهدای ایران، بازگویی خاطرات دوران دفاع مقدس و گرد هم آمدن فرماندهان و رزمندگان آن روزهای با شکوه از نگاه سردار شوشتری جزو بهترین ساعات عمرش به حساب میآمد که میشد صفا، صمیمیت، مهربانی، تواضع و ادب و همه خصلتهای نیکوی فرهنگ مقاومت را دوباره به یاد آورد. متن زیر، بخشهایی از سخنرانی سردار شهید شوشتری در جمع نخبگان دفاع مقدس است. این سخنرانی علاوه بر یادآوری خاطرات شیرین دوران دفاع مقدس، ابعادی از شخصیت سردار شهید شوشتری را به عنوان یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس آشکار میسازد.
«شوشتری» هستم از «خراسان»!
من هیچ یادم نمیرود اولین روزی که در «گلف» خدمت ایشان رسیدم، یک جوان خوشاندام، خوشتیپ، بشاش و پرخروش را دیدم. نمیدانم ایشان هم یادشان میآید یا نه اما از من پرسیدند: «از کجا آمدهای؟»
من عرض کردم: «شوشتری هستم از خراسان». گفت: «شوشتری از خراسان!؟»
گفتم «بله، حالا دیگراینطور شده، شوشتری هستم از خراسان».
خب،آن روزها روزهای سختی بود کهاین برادر عزیزمان تمام وقتشان را گذاشته بودند و از انقلاب و کشور دفاع میکردند. همه شما آن روزهای تلخ را به یاد دارید.
من اجازه میخواهم که دراین جلسه، اولین خاطره را از تیمسار فلاحی یا امیر فلاحی نقل کنم. (آن روزها به برادران عزیز ارتش تیمسار میگفتیم، امیر لقب جدیدی است که پس از دفاع مقدس آمده است.)
یادی از نبرد دب حردان
من فرمانده گردان بودم در جنگلهای «دب حردان» طرحی داشتیم. (درود میفرستیماینجا به روح پرفتوح همه شهیدان از جملهایشان و شهید رستمیکه فرمانده عملیات خراسان بود و واقعا بر گردن همه ما حق بزرگی دارد). شهید رستمیبا تیمسار شهید فلاحی ارتباط صمیمانه ای داشتند. ما طرحی داشتیم که خدمت شهید رستمیارائه دادیم وایشان رفتند و با تیمسار فلاحی به جنگلهای «دب حردان» تشریف آوردند.
تیمسار فلاحی که تشریف آوردند، رفتند روی دیدگاه و منطقه را تماشا کردند، همانجا بودند که تانکهای عراقی شروع کردند به زدن، شاید 200 تا 300 متر را با یک حرکت سریع طی کردیم، آن روزها ما جوان بودیم و مثل الان پیر نبودیم،ایشان سن و سالی ازشان گذشته بود و ما جوان بودیم ولی خیلی شجاعانه و ماهرانهاین 300متر را رفتیم و از دید تانکهای عراقی در واقع نجات پیدا کردیم.
حضورایشان آن روز در کنار ما و در خط مقدم واقعا برایمان بسیار ارزشمند و روحیهبخش بود که از محضرش در آن روز استفاده کردیم. من چون اینجا عکسشان را دیدم حیفم آمد از این امیر سرافراز و فرمانده عزیز صحنههای تلخ آن روزها نام نبرم و یادی نکنم.
4 فرمانده در دکل 3 پایه!
خاطره دیگر را که کمیهم شاید خندهدار باشد، خوب است که از خود امیر شمخانی نقل کنم. یاد مبارکشان هست که در «هور» دکلی زده بودیم برای شناسایی منطقه در خط مقدم و جلوتر از خط. خب، آن وقتها ما هم شور و حال خودمان را داشتیم، ایشان را برداشتیم و بردیم به دکلی که دیدهبانها از آن بهسختی بالا میرفتند.
ما هم خبر نداشتیم که چند ساعت قبل عراقیها دکل را شناسایی کرده و یکی از پایههای دکل را زده و انداخته بودند و دو سه نفر را هم شهید کردهبودند که خونشان همانجا ریخته بود. من قبل ازایشان رفتم و نمیشد هم که ایشان را از آنجا برگردانیم. بهسختی بالا رفتیم. آنجا که میخواستیم برویم داخلاتاقک دیدهبانی، ورودیاتاقک خیلی کوچک بود و دریادار شمخانی هم خیلی چاقتر از حالا بودند و جا نمیشدند. به هر سختی داخل شدند. آنجا بودیم که تانکهای عراقی باز شروع کردند به زدن. خدایا چکار کنیم، ایشان را حالا میخواهیم بیاوریم پایین اما نمیتوانیم، گیر کردهایم. من بودم و آقای سلیمانی و قربانی و شمخانی.
آقای سلیمانی آمده بود پایین و تانکهای عراقی هم هی میزدند. در همین حین یکی دیگر از پایههای دکل را هم زدند، ولی خیلی شانس آوردیم که سالم پایین آمدیم و از آنجا عبور کردیم. ولی هیچ یادمان نمیرود که وقتی ما میدیدیم فرماندهان عالیرتبه ما در خط مقدم جبهه و در خطرناکترین نقاط حضور پیدا میکنند، خیلی روحیه میگرفتیم.
موتور سواری در خط مقدم
برادر عزیزمان آقای شمایلی را هماینجا دیدم، خوب است که یک خاطره هم ازایشان بگویم که جنبهمستند هم داشته باشد.
برادرمان شمایلیکه در جهاد قرارگاه کربلا در جنوب بودند، در عملیات والفجر8، مرحله دوم عملیات را در جاده استراتژیک انجام داده بودیم. صبح عملیات تشریف آورده بودند و ما در خدمتشان بودیم. من موتورسواریام خوب نبود، الان هم خوب نیست، اما ایشان موتورسواریاش خیلی خوب بود، من نشستم ترکایشان و رفتیم به خط. هنوز وضعیت خط مشخص نبود و معلوم نبود چیبه چی است. داشتیم میرفتیم که دیدیم عراقیها هنوز وسط جادهاند، چند تا عراقی از جمله یک افسر که من پریدم و کلتش را گرفتم و گفتم: همینجا بخواب.
باز من ترک آقای شمایلی سوار شدم و چون بچهها هنوز جلوتر بودند، رفتیم جلو. خب، خطی نبود. عراقیها هم تانکهایشان را شکل داده بودند و شروع کرده بودند به زدن بولدوزرها و بچههای خط. بهسختی توانستیم آنجا خط را شکل بدهیم، بولدوزرها شروع کردند به خاکریز زدن (به زبان ساده است،اینجا زیر سقف امن نشستهایم) گلوله تانک بود که به شکم بولدوزرها میآمد و رگبار مسلسل بود که بچههای جهادگر و رانندهها را یکییکی میانداخت. واقعا در مقابل گلوله تانک و تیر مسلسل روی لودر و بولدوزر نشستن و خاکریز زدن، کار سختی بود.
از روزهای سخت جنگ
برادر عزیزم سردار احمدی را آخر سالن میبینم. خیلی غمانگیز است،این خاطرهای که میخواهم بگویم. عملیات والفجر1بود. عملیات خیلی موفقیتآمیز نبود. آن روزایشان فرمانده تیپ جوادالائمه(ع) بود و من جانشینایشان بودم. خب، عملیات چند روز طول کشید، اکثر بچههایمان شهید شده بودند، بهویژه فرماندهان گردانها و گروهانها. نتوانستیم خط را تثبیت کنیم، عقبنشینی کردیم و آمدیم به اردوگاه. شاید یکی از بدترین روزهای زندگیام بهحساب میآمد، به هر چادری که نگاه میکردیم، دو تا شهید، 3 تا شهید، 5 تا شهید، بعضا بیشتر بچههای چادرها شهید شدهبودند، همه سنگرها و چادرها گریه و عزاداری میکردند، بدوناینکه کسی برایشان نوحهای بخواند، بدوناینکه کسی صحبتی کند، همه دور هم نشسته بودند و عزاداری میکردند. من و سردار احمدی هم رفتیم گوشهای روی یک بلندی، یک خرده گریه کردیم و بعد آمدیم. خیلی روزهای تلخی بود، البتهاین روزهای تلخ را زمان جنگ همه شما زیاد داشتهاید.
هیچ مشکلی ندارم!
شهید طاهری از کاشمر جانشین تیپ بود و نوحهخوانی هم میکرد. در عملیات خیبر توی چهارراه خندق، چندینباراین چهارراه به دست دشمن افتاد و ما باز پس گرفتیم،ایشان آنجا مجروح شده بود. امکانات تخلیه هم که نداشتیم، مجروحان زیاد بودند وایشان هم کنار آنها افتاده بود. ما هر وقت که میرسیدیم بالای سرش میگفتیم «آقای طاهری حالت چطوره؟» میگفت:«من هیچ مشکلی ندارم». حالا نیمیاز بدنش تکهتکه شده است! وضعش خیلی خراب بود. همین که من دور میشدماین دردایشان را واقعا از پا در میآورد، آه و ناله میکرد ولی همین که چشمش به من میافتاد، میگفت «حاجآقا من هیچ مشکلی ندارم، شما نگران من نباشید» ولی بر اثر همان جراحتها شهید شد و ما نتوانستیم در آن وضعیتایشان را به عقب منتقل کنیم.
شیرینترین جلسات
پس از گفتناین خاطرهها میخواهم بگویماین جلسه که الان داخلش نشستهایم از شیرینترین و عزیزترین جلسهها برای ماست. ارتشی، سپاهی، بسیجی و جهادی، قطعا داخل ما بچههای کمیته، شهربانی و ژاندارمری آن روزها هم هستند.
خانواده عزیز شهدا و برادران عزیزی که پشتیبابی از جنگ را داشتند، دراین جمع حاضرند، کسانی که هم رزمنده بودند هم جانباز و هم خانواده شهید، جمع زیادی از عزیزان حاضر دراین جلسهاینگونه هستند. خب، بااین وضعیت در کنار هم در صحنههای دفاعی حضور داشتهاند و از انقلاب و ولایت و اسلام در تلخترینروزها دفاع کردهاند.
هیچکسی مثل شماها وقتی به چهره هم نگاه میکنید خاطرات تلخ و شیرین بسیاری را که هر کدام میتواند برای جامعهای الگو باشد به یاد نمیآورد. خاطراتی که اگر مورد استفاده قرار بگیرد، جامعه را به رستگاری میرساند. شما وقتی کنار هم مینشینید آن روزهای افتخارآفرین در ذهنهایتان تداعی میشود و از هم استفاده میکنید.
امروز برای شهادت آمادهتریم
فکر میکنم ازاین نوع جلسهها کم داریم که همه کسانی که دل در گرو انقلاب داشتهاند با نامها، لباسها و سازمانهای مختلف ولی دارای یک هدف(دفاع انقلاب)، مثل روزهای دفاع مقدس در کنار هم باشند. امروز هیچ کسی بهتر از ما خودمان را نمیشناسد و بهتر از خودمان از دردمان آگاه نیست و حرفمان را بهتر از خودمان نمیفهمد. حتما امروز ما باید کنار هم بنشینیم تا هم از دفاع مقدس دفاع کنیم و هم بگوییم اگر امروز ابلهی یا بیگانهای دستش به کشورمان دراز شود دستش را قطع میکنیم. حالا درست است که موهایمان سفید شده است، اما ما همان آدمهای انقلاب هستیم با همان انگیزه و امروز برای شهید شدن بیشتر آمادهایم چون آن روزها در دل آرزوهایی داشتیم ولی امروز آرزوهایمان هم تمام شده.
امروز برای شهادت از هر روزی آمادهتر هستیم و برای دفاع از کشور نسبت به آن روزها با انگیزههای بیشتری میتوانیم دفاع کنیم.لازمهاین توانمندیها، برگزاری همین تجمعات است.
*برگرفته از کتاب آخرین پست در کشیک هشتم
*دفاع پرس
«شوشتری» هستم از «خراسان»!
من هیچ یادم نمیرود اولین روزی که در «گلف» خدمت ایشان رسیدم، یک جوان خوشاندام، خوشتیپ، بشاش و پرخروش را دیدم. نمیدانم ایشان هم یادشان میآید یا نه اما از من پرسیدند: «از کجا آمدهای؟»
من عرض کردم: «شوشتری هستم از خراسان». گفت: «شوشتری از خراسان!؟»
گفتم «بله، حالا دیگراینطور شده، شوشتری هستم از خراسان».
خب،آن روزها روزهای سختی بود کهاین برادر عزیزمان تمام وقتشان را گذاشته بودند و از انقلاب و کشور دفاع میکردند. همه شما آن روزهای تلخ را به یاد دارید.
من اجازه میخواهم که دراین جلسه، اولین خاطره را از تیمسار فلاحی یا امیر فلاحی نقل کنم. (آن روزها به برادران عزیز ارتش تیمسار میگفتیم، امیر لقب جدیدی است که پس از دفاع مقدس آمده است.)
یادی از نبرد دب حردان
من فرمانده گردان بودم در جنگلهای «دب حردان» طرحی داشتیم. (درود میفرستیماینجا به روح پرفتوح همه شهیدان از جملهایشان و شهید رستمیکه فرمانده عملیات خراسان بود و واقعا بر گردن همه ما حق بزرگی دارد). شهید رستمیبا تیمسار شهید فلاحی ارتباط صمیمانه ای داشتند. ما طرحی داشتیم که خدمت شهید رستمیارائه دادیم وایشان رفتند و با تیمسار فلاحی به جنگلهای «دب حردان» تشریف آوردند.
تیمسار فلاحی که تشریف آوردند، رفتند روی دیدگاه و منطقه را تماشا کردند، همانجا بودند که تانکهای عراقی شروع کردند به زدن، شاید 200 تا 300 متر را با یک حرکت سریع طی کردیم، آن روزها ما جوان بودیم و مثل الان پیر نبودیم،ایشان سن و سالی ازشان گذشته بود و ما جوان بودیم ولی خیلی شجاعانه و ماهرانهاین 300متر را رفتیم و از دید تانکهای عراقی در واقع نجات پیدا کردیم.
حضورایشان آن روز در کنار ما و در خط مقدم واقعا برایمان بسیار ارزشمند و روحیهبخش بود که از محضرش در آن روز استفاده کردیم. من چون اینجا عکسشان را دیدم حیفم آمد از این امیر سرافراز و فرمانده عزیز صحنههای تلخ آن روزها نام نبرم و یادی نکنم.
4 فرمانده در دکل 3 پایه!
خاطره دیگر را که کمیهم شاید خندهدار باشد، خوب است که از خود امیر شمخانی نقل کنم. یاد مبارکشان هست که در «هور» دکلی زده بودیم برای شناسایی منطقه در خط مقدم و جلوتر از خط. خب، آن وقتها ما هم شور و حال خودمان را داشتیم، ایشان را برداشتیم و بردیم به دکلی که دیدهبانها از آن بهسختی بالا میرفتند.
ما هم خبر نداشتیم که چند ساعت قبل عراقیها دکل را شناسایی کرده و یکی از پایههای دکل را زده و انداخته بودند و دو سه نفر را هم شهید کردهبودند که خونشان همانجا ریخته بود. من قبل ازایشان رفتم و نمیشد هم که ایشان را از آنجا برگردانیم. بهسختی بالا رفتیم. آنجا که میخواستیم برویم داخلاتاقک دیدهبانی، ورودیاتاقک خیلی کوچک بود و دریادار شمخانی هم خیلی چاقتر از حالا بودند و جا نمیشدند. به هر سختی داخل شدند. آنجا بودیم که تانکهای عراقی باز شروع کردند به زدن. خدایا چکار کنیم، ایشان را حالا میخواهیم بیاوریم پایین اما نمیتوانیم، گیر کردهایم. من بودم و آقای سلیمانی و قربانی و شمخانی.
آقای سلیمانی آمده بود پایین و تانکهای عراقی هم هی میزدند. در همین حین یکی دیگر از پایههای دکل را هم زدند، ولی خیلی شانس آوردیم که سالم پایین آمدیم و از آنجا عبور کردیم. ولی هیچ یادمان نمیرود که وقتی ما میدیدیم فرماندهان عالیرتبه ما در خط مقدم جبهه و در خطرناکترین نقاط حضور پیدا میکنند، خیلی روحیه میگرفتیم.
موتور سواری در خط مقدم
برادر عزیزمان آقای شمایلی را هماینجا دیدم، خوب است که یک خاطره هم ازایشان بگویم که جنبهمستند هم داشته باشد.
برادرمان شمایلیکه در جهاد قرارگاه کربلا در جنوب بودند، در عملیات والفجر8، مرحله دوم عملیات را در جاده استراتژیک انجام داده بودیم. صبح عملیات تشریف آورده بودند و ما در خدمتشان بودیم. من موتورسواریام خوب نبود، الان هم خوب نیست، اما ایشان موتورسواریاش خیلی خوب بود، من نشستم ترکایشان و رفتیم به خط. هنوز وضعیت خط مشخص نبود و معلوم نبود چیبه چی است. داشتیم میرفتیم که دیدیم عراقیها هنوز وسط جادهاند، چند تا عراقی از جمله یک افسر که من پریدم و کلتش را گرفتم و گفتم: همینجا بخواب.
باز من ترک آقای شمایلی سوار شدم و چون بچهها هنوز جلوتر بودند، رفتیم جلو. خب، خطی نبود. عراقیها هم تانکهایشان را شکل داده بودند و شروع کرده بودند به زدن بولدوزرها و بچههای خط. بهسختی توانستیم آنجا خط را شکل بدهیم، بولدوزرها شروع کردند به خاکریز زدن (به زبان ساده است،اینجا زیر سقف امن نشستهایم) گلوله تانک بود که به شکم بولدوزرها میآمد و رگبار مسلسل بود که بچههای جهادگر و رانندهها را یکییکی میانداخت. واقعا در مقابل گلوله تانک و تیر مسلسل روی لودر و بولدوزر نشستن و خاکریز زدن، کار سختی بود.
از روزهای سخت جنگ
برادر عزیزم سردار احمدی را آخر سالن میبینم. خیلی غمانگیز است،این خاطرهای که میخواهم بگویم. عملیات والفجر1بود. عملیات خیلی موفقیتآمیز نبود. آن روزایشان فرمانده تیپ جوادالائمه(ع) بود و من جانشینایشان بودم. خب، عملیات چند روز طول کشید، اکثر بچههایمان شهید شده بودند، بهویژه فرماندهان گردانها و گروهانها. نتوانستیم خط را تثبیت کنیم، عقبنشینی کردیم و آمدیم به اردوگاه. شاید یکی از بدترین روزهای زندگیام بهحساب میآمد، به هر چادری که نگاه میکردیم، دو تا شهید، 3 تا شهید، 5 تا شهید، بعضا بیشتر بچههای چادرها شهید شدهبودند، همه سنگرها و چادرها گریه و عزاداری میکردند، بدوناینکه کسی برایشان نوحهای بخواند، بدوناینکه کسی صحبتی کند، همه دور هم نشسته بودند و عزاداری میکردند. من و سردار احمدی هم رفتیم گوشهای روی یک بلندی، یک خرده گریه کردیم و بعد آمدیم. خیلی روزهای تلخی بود، البتهاین روزهای تلخ را زمان جنگ همه شما زیاد داشتهاید.
هیچ مشکلی ندارم!
شهید طاهری از کاشمر جانشین تیپ بود و نوحهخوانی هم میکرد. در عملیات خیبر توی چهارراه خندق، چندینباراین چهارراه به دست دشمن افتاد و ما باز پس گرفتیم،ایشان آنجا مجروح شده بود. امکانات تخلیه هم که نداشتیم، مجروحان زیاد بودند وایشان هم کنار آنها افتاده بود. ما هر وقت که میرسیدیم بالای سرش میگفتیم «آقای طاهری حالت چطوره؟» میگفت:«من هیچ مشکلی ندارم». حالا نیمیاز بدنش تکهتکه شده است! وضعش خیلی خراب بود. همین که من دور میشدماین دردایشان را واقعا از پا در میآورد، آه و ناله میکرد ولی همین که چشمش به من میافتاد، میگفت «حاجآقا من هیچ مشکلی ندارم، شما نگران من نباشید» ولی بر اثر همان جراحتها شهید شد و ما نتوانستیم در آن وضعیتایشان را به عقب منتقل کنیم.
شیرینترین جلسات
پس از گفتناین خاطرهها میخواهم بگویماین جلسه که الان داخلش نشستهایم از شیرینترین و عزیزترین جلسهها برای ماست. ارتشی، سپاهی، بسیجی و جهادی، قطعا داخل ما بچههای کمیته، شهربانی و ژاندارمری آن روزها هم هستند.
خانواده عزیز شهدا و برادران عزیزی که پشتیبابی از جنگ را داشتند، دراین جمع حاضرند، کسانی که هم رزمنده بودند هم جانباز و هم خانواده شهید، جمع زیادی از عزیزان حاضر دراین جلسهاینگونه هستند. خب، بااین وضعیت در کنار هم در صحنههای دفاعی حضور داشتهاند و از انقلاب و ولایت و اسلام در تلخترینروزها دفاع کردهاند.
هیچکسی مثل شماها وقتی به چهره هم نگاه میکنید خاطرات تلخ و شیرین بسیاری را که هر کدام میتواند برای جامعهای الگو باشد به یاد نمیآورد. خاطراتی که اگر مورد استفاده قرار بگیرد، جامعه را به رستگاری میرساند. شما وقتی کنار هم مینشینید آن روزهای افتخارآفرین در ذهنهایتان تداعی میشود و از هم استفاده میکنید.
امروز برای شهادت آمادهتریم
فکر میکنم ازاین نوع جلسهها کم داریم که همه کسانی که دل در گرو انقلاب داشتهاند با نامها، لباسها و سازمانهای مختلف ولی دارای یک هدف(دفاع انقلاب)، مثل روزهای دفاع مقدس در کنار هم باشند. امروز هیچ کسی بهتر از ما خودمان را نمیشناسد و بهتر از خودمان از دردمان آگاه نیست و حرفمان را بهتر از خودمان نمیفهمد. حتما امروز ما باید کنار هم بنشینیم تا هم از دفاع مقدس دفاع کنیم و هم بگوییم اگر امروز ابلهی یا بیگانهای دستش به کشورمان دراز شود دستش را قطع میکنیم. حالا درست است که موهایمان سفید شده است، اما ما همان آدمهای انقلاب هستیم با همان انگیزه و امروز برای شهید شدن بیشتر آمادهایم چون آن روزها در دل آرزوهایی داشتیم ولی امروز آرزوهایمان هم تمام شده.
امروز برای شهادت از هر روزی آمادهتر هستیم و برای دفاع از کشور نسبت به آن روزها با انگیزههای بیشتری میتوانیم دفاع کنیم.لازمهاین توانمندیها، برگزاری همین تجمعات است.
*برگرفته از کتاب آخرین پست در کشیک هشتم
*دفاع پرس