شهدای ایران shohadayeiran.com

عاشقانه های جنگ
یادگاری از رضا زیاد دارم ، اما این یکی یه چیز دیگه است ...
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

سرویس اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران - دستم رو آوردم بالا و نگاهی به ساعتم انداختم :

-         یه ربع به یازده!

چشمم که به قیافه اش افتاد ، خنده ام گرفت. متوجه شدم داره چپ چپ نگاهم می کنه. بنده خدا از ساعتم تعجب کرده بود. خب ، حق داشت! آخه ساعت به اون بزرگی به مچ ظریف و لاغر من نمی اومد ، هرچی بود اون ساعت یه ساعت مردونه بود !  حالا شانس من از اون ساعت بزرگها هم بود . از اونا که چندتا صفحه کوچیک و بزرگ و عقربه درهم و برهم توی قابش داره !  بی خیال از کنارش رد شدم... همیشه همین طور بود . هرکی متوجه ساعتم می شد یه جورایی بهم گیر می داد. حالا مردم یه طرف، بیشتر مامانم ، جون به سرم می کرد و مدام نق می زد که :

-         آخه این چیه دستت می بندی؟ ... و با عصبانیت دست می برد و ساعت مردونه رو از روی طاقچه بر میداشت و می انداخت توی مشتش و می گفت :

-         ببین ! یک کیلو وزنشه! اینو دستت می بینن ، اون وقت میگن دختره خل شده ، ساعت مردونه می بنده !

همیشه می خندیدم . آروم به حرفهاش می خندیدم. فقط مامانم نبود که ، خواهرهام هم غر می زدن :

-         نمی خوای این داستان رو تمومش کنی؟ تا چند سال میخوای کشش بدی؟ بس نیست دیگه؟

ولی از حرفهای اونا لجم می گرفت. انگار خبر نداشتن که من با اون ساعت چه عشقی می کنم! خب دوستش داشتم . مثل یه تیکه از تنم شده بود! نمی تونستم از خودم جداش کنم ! به حرفهای دیگران هم اهمیت نمی دادم . و از نگاه متعجب مردم که این طرف و اون طرف ، توی صف نونوایی یا توی اتوبوس و جاهای دیگه روی ساعت بزرگ و مردونه ام میخکوب می شد ، ناراحت نمی شدم ، ولی بهم برمی خورد وقتی خواهرام غر می زدن ! خاطره من با اون ساعت یه خاطره موندگار بود که فقط بعضی ها می دونستن، که اتفاقا یکی از همون بعضی ها ، خواهرام بودن . برای همین بود که از دستشون دلخور بودم. اونا در جریان بودن ، هر دو تاشون در جریان بودن .  اصلا روز آخر ،  یعنی درست 17 بهمن 62 که نمی دونم رزمنده ها واسه کدوم عملیات داشتن می رفتن جبهه ، خودشون هم توی ایستگاه راه آهن با من بودن !

هنوز خیلی مونده بود تا قطار راه بیفته ولی انگار توی دلم رخت چنگ می زدن ! دروغی، یه ظاهر آروم به خودم گرفته بودم و هی سرم رو گرم می کردم این ور و اون ور ! الکی می خندیدم تا تظاهر کنم که عین خیالم نیست که رضا داره میره! رضا هم طفلکی هی می اومد طرف من که باهام حرف بزنه اما من محلش نمی ذاشتم و ازش فرار می کردم . یا با خواهرام مشغول حرف زدن می شدم یا به در و دیوار ایستگاه نیگاه می کردم یا با خانمهای دیگه گرم حرف زدن می شدم و با بچه هاشون بازی می کردم.

بالاخره قطار سوت کشید و وقت حرکت شد . دلم هری ریخت پایین . دقیقه هایی که اون همه کشدار بودن ، چه زود تموم شدن؟!

رضا جلوی چشمهای من ، ساکش رو مثل پر کاه از زمین کند و انداخت روی کولش و یه دفعه ، قاطی رزمنده ها شد.

انگار دلم از جا کنده شد. رضا مثل یه سیب که از دستم توی نهر آبی افتاده باشه ازم دور می شد و سیل جمعیت داشت می بردش!  دیگه نفهمیدم چی شد. شروع کردم کنار جمعیت دویدن و از لابلای اونها نگاهش می کردم تا گمش نکنم. درست مثل بچگی هام که دنبال سیبم کنار جوب آب می دویدم تا آب نبردش . حالا دیگه نوبت اون بود که به من محل نذاره ، اصلا نگاهمم نمی کرد! از کم محلی هام پشیمون شده بودم . دوست داشتم زمان برمی گشت به عقب . اگه برمی گشت عقب یه لحظه هم ازش جدا نمی شدم.

خودم رو قاطی جمعیت هل می دادم می رفتم جلو. اون قدر هل دادم تا خودم رو چسبوندم به قطار . دستم رو گرفتم به یکی از پنجره های قطار و مثل بچه ها آویزون شدم بهش و هی دولا و راست می شدم و توی قطار رو نگاه می کردم و داد می زدم رضا ! رضا ...

خجالت هم نمی کشیدم . این کارها از من بعید بود . بعد این همه سال حالا که فکرش رو می کنم ، از خودم خجالت می کشم!

وقتی همه سوار شدن ، دیگه نا امید شدم و دست به کمر ، وایسادم یه کنار و مثل کسی که آب ، سیبش رو برده با لب و لوچه آویزون ، حیرونِ این ور و اون ور بودم. یه دفعه رضا کله اش رو کج کرد و به زحمت از باریکه ی یکی از پنجره های قطار داد بیرون و صدام زد :

-         خانم نظری ! خانم نظری!...

انگار که دنیا رو پیدا کرده باشم ، بال درآوردم . می دویدم طرفش و باد می پیچید توی چادرم . حالا دیگه نگاه هر دومون مشتاق بود . به پنجره که رسیدم دوباره مثل بچه ها آویزون شدم بهش! نمی دونم چی شد، یه دفعه خودمو لوس کردم و گفتم :

-         رضا یه یادگاری بهم بده!

چشمای رضا  گرد شد :

-         چی میگی دختر ؟! یادگاریم کجا بود؟! چیزی ندارم که !

-         تو رو خدا ... یه یادگاری ... یه چیزی بهم بده. الان قطار راه می افته ها!

-         یه طوری میگی یادگاری که انگار دیگه نمی خوام برگردم!

اخم کردم. اشک دور چشمام رو سوزوند. دستم رو از پنجره قطار ول کردم و با گردن کج و لپای گر گرفته رو کردم به یه طرف دیگه و باهاش قهر کردم . اونم انگار که از دستم ناراحت شده باشه ، کله اش رو دوباره کج کرد و از لای پنجره قطار کشید تو و از قاب پنجره رفت کنار!

-         نامرد...!  الانه که قطار راه بیفته ها ! ...واینساد حداقل دوتا کلمه با هم حرف بزنیم ...!

اینا رو توی دلم می گفتم که یکی از پشت سر، زد به کتفم. برگشتم. رضا بود ! چشمای گریونم برقی زد :

-         پیاده شدی؟! یه وقت قطار راه نیفته ؟!

-         راه بیفته ؟! مگه بدون من می تونه؟!...

زد زیر خنده و بلند بلند خندید: تازه بهترِ تو ! ...

 

همیشه از خندیدنش خوشم می اومد . چشماش یه طور قشنگی جمع می شد. من نخندیدم.فقط نگاهش کردم . زود خنده اش رو جمع و جور کرد و جدی شد. بعد هم دست برد و ساعت مچی اش رو باز کرد . تا ساعت رو توی دستم گذاشت ، قطار دوباره سوت کشید:

-         چیزی ندارم غیر از این !

ساعت رو دوباره از دستم گرفت و هُل هُلکی بست دور مچم و دوید طرف پله های قطار و پرید بالا. همین جور که از پله های قطار آویزون بود برگشت طرفم و صداش رو بلند کرد:

-         اقلا" دست عراقی ها نمی افته...!

و دوباره خندید! بلند ! با همون چشمهای قشنگ! اون موقع اصلا حالیم نشد چی داره می گه، فقط از خنده اش خنده ام گرفت و ساعت رو محکم فشار دادم روی دستم! قطار که راه افتاد ، رضا دوباره کله اش رو به زحمت از یکی از پنجره ها داد بیرون . قطار آهسته آهسته حرکت می کرد و منم دنبالش ، کم کم سرعت قطار زیاد می شد  و زیادتر و قدم های منم تند می شد تا جایی که دیگه نتونستم با قطار مسابقه بدم!

کله رضا هنوز از باریکه پنجره بیرون بود و نگاهم می کرد . قطار از ایستگاه خارج شد . آونقدر به کله رضا نگاه کردم تا در غبار محو شد.....!

***

یادگاری از رضا زیاد دارم ، اما این یکی یه چیز دیگه است . خودش بسته به دستم! حالا هر کی هرچی میخواد بگه ... من به دیگران چی کار دارم!! 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار