برگه طلاق را که دستم گرفتم به «عارف» زنگ زدم و با خوشحالي به او گفتم ديگر تمام شد و ما بدون هيچ مشکلي مي توانيم با هم ازدواج کنيم اما با حرف هاي او يخ کردم و گوشي از دستم افتاد...
شهدای ایران:دختر ۱۸ ساله که دچار افسردگي شديدي شده
بود و چاره اي براي حل مشکل اش نمي يافت به مشاور کلانتري مشهد گفت: فکر
مي کردم خيلي زرنگم اما همه افکار و روياهايم به هم ريخت و من از آن سوي
بام به زمين افتادم. ۱۶ ساله بودم که با رسول ازدواج کردم. او کارگر يک
شرکت حمل و نقل دولتي بود اختلاف ما از هنگامي شروع شد که او به خاطر شغلش
مجبور شد به شهر ديگري برود. من هم که وابستگي شديدي به مادرم داشتم
نمي توانستم خانواده ام را ترک کنم. مادرم چند روز مرا نصيحت کرد و گفت:
دختر از زماني که کلمه «بله» را بر زبان جاري مي کند ديگر همراه و همدم
همسرش بايد باشد اما من نمي خواستم از همه دلبستگي هايم جدا شوم اگر چه با
حرف ها و نصيحت هاي ديگران همراه رسول به شهر محل خدمت او رفتم اما براي
اين که او را وادار به بازگشت کنم دست به هر کاري مي زدم که موجب ناراحتي
رسول شود. کم کم همين اختلافات جزئي به درگيري و اختلافات بيشتر انجاميد.
از سوي ديگر نيز وقتي باردار نشدم همين موضوع را بهانه اي براي ايجاد جنجال
قرار دادم. ولي رسول همه اين ها را به خاطر من تحمل مي کرد. روزها به همين
ترتيب سپري مي شد تا اين که روزي براي خريد مقداري لوازم با تاکسي تلفني
تماس گرفتم. راننده، جواني مودب و خوش تيپ به نام عارف بود. آن روز پس از
خريد به منزل بازگشتم و عارف به بهانه کمک براي آوردن لوازم به داخل منزل
آمد و خود را جوان مجردي معرفي کرد که به دنبال همسري شايسته مي گردد من هم
که از ادب او خوشم آمده بود خودم را دختر مجرد معرفي کردم و گفتم الان با
برادرم زندگي مي کنم و بدين ترتيب دوستي من و عارف شروع شد. از آن روز به
بعد هنگامي که رسول سر کار مي رفت من هم با عارف تماس مي گرفتم و با خودروي
او به گشت و گذار در اطراف شهر مي رفتيم. پس از مدتي به او علاقه مند شدم و
براي رهايي از مشکلاتي که با رسول داشتم خواستم با او ازدواج کنم براي
همين روزي به عارف گفتم خانواده ام به اجبار مرا براي پسردايي ام عقد
کرده اند و من هم که او را دوست ندارم نزد برادرم مانده ام و به او اطمينان
دادم که طي چند ماه آينده از پسر دايي ام طلاق مي گيرم و مي توانيم با هم
ازدواج کنيم. روز بعد به دادگاه رفتم و تقاضاي طلاق دادم. اگر چه رسول از
اين کارم شوکه شده بود اما وقتي فهميد من کس ديگري را دوست دارم موافقت کرد
و من از او جدا شدم. آن روز با خوشحالي به عارف زنگ زدم ولي از حرف هايش
فهميدم که او متأهل است و من فريب خورده ام! با شنيدن اين جمله چشمانم
سياهي رفت و تازه متوجه شدم که زندگي ام را به نابودي کشانده ام...
ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي
*خراسان