شهدای ایران: «نبرد استضعاف و استكبار» تفسير حضرت امام(ره) از دفاع مقدس بود. تعبيري كه به واقع در رويدادهاي جبهههاي نبرد مصاديق عيني آن ديده شد كه چطور رزمندگاني غالباً از اقشار مستضعف و محروم جامعه بار اصلي جنگ را به دوش كشيدند و انقلابي را كه خود پديد آورده بودند با چنگ و دندان حفظ كردند. هرچند بايد اذعان كنيم كه تمامي ملت ايران در خلق حماسهاي به نام دفاع مقدس نقش داشتند، ولي حضور پررنگ قشر مستضعف در اين رويداد تاريخي ما را برآن داشت تا گفتوگويي با رزمنده جانباز بهزاد تركاشوند داشته باشيم كه به همراه پدر و دو برادرش بارها و بارها از منطقه محروم ورامين به جبهههاي جنگ اعزام شدند و در اين مسير سه نفرشان به مقام جانبازي نائل آمدند و يكي از برادرانش به نام بهروز تركاشوند به شهادت رسيد.
براي شروع يك معرفي اجمالي از خودتان داشته باشيد.
بهزاد تركاشوند هستم، متولد 1348 در شهر اراك. در دوران كودكي چون پدرمان نظامي بود به ورامين منتقل شديم و همان جا سكونت يافتيم. برادرم شهيد بهروز تركاشوند متولد 1347 بود و وقتي جنگ تحميلي شروع شد، هر دو به خاطر شوق دفاع از كشور اسلاميمان منتظر بوديم به 15 سالگي برسيم به اين ترتيب بهروز سال 62 به جبهه رفت و من سال 63. بهرام اخوي بزرگترمان قبل از ما در جبهه حضور پيدا كرده و جانباز شده بود. مرحوم پدرمان عليمحمد تركاشوند هم پس از بازنشستگي چند مرحله به صورت بسيجي به جبهههاي جنگ اعزام شد.
وقتي انقلاب به پيروزي رسيد شما 9 سال بيشتر نداشتيد، چه شناختي از نهضت امام(ره) داشتيد كه اين طور براي دفاع از كشور و نظام اسلامي لحظهشماري ميكرديد تا به جبهه برويد؟
ببينيد امام فرمودهاند كه بار اصلي انقلاب ما بر دوش پابرهنگان و مستضعفان است. اصلاً اين انقلاب براي رهايي استضعاف از دست استكبار بود و به همين خاطر همين قشر مستضعف براي حراست از انقلابشان دست به كار شدند. البته ورامين كه از قيام 15 خرداد و قضيه كفنپوشانش در مجاهدت براي انقلاب اسلامي شهره است اما در همان سال 57 كه مردم براي اشغال پاسگاه ورامين رفته بودند، پدرم با تعدادي از همقطارانش اسلحه خود را تسليم مردم كرده بودند و انقلابيون هم آنها را سوار بر دوش خود كرده و از اين كارشان قدرداني كردند. من خودم اين صحنه را به خوبي به ياد دارم. حالا انقلاب كه به پيروزي رسيد، عموم مردم مناطقي چون ورامين كه اعتقادات مذهبي داشتند و انقلاب را از خودشان ميدانستند، به سمت دفاع از انقلابشان سوق پيدا كردند. بنابراين خود من از سال 60 كه 12 سالم بود در پايگاه بسيج شهيد صدوقي مسجد صاحبالزمان(عج) حضور پيدا كردم. در آن زمان همان طور كه قبلاً گفتم برادر بزرگمان بهرام در جبهه حضور پيدا كرده بود. من و بهروز هم براي رفتن به جبهه لحظهشماري ميكرديم تا اينكه عاقبت بهروز سال 62 وقتي كه 15 سالش شد با دستكاري كردن شناسنامهاش به جبهه رفت و من هم سال بعدش همين كار را كردم. يعني اول شناسنامه را دستكاري كردم و بعد به جبهه رفتم.
شايد گفته شود كه نوجوانهايي به سن شما از سر جو گرفتگي يا شوق نوجواني به جبهه ميرفتند، نظر شما در اين خصوص چيست؟
خب ذوق و شوق كه در آن سن و سال امري طبيعي است. ولي همه ما كه به جبهه ميرفتيم، از چند سال قبل توي بسيج و هيئتها آگاهي و بصيرتهاي لازم را دريافت ميكرديم و ميدانستيم كه قرار است كجا برويم و براي چه بجنگيم. از طرف ديگر اگر جوگير شدن بود، براي بار اول بود. بعدها كه آدم به منطقه ميرفت و خون و شهادت و جانبازي و اين چيزها را ميديد، دفعه بعد ميدانست به كجا ميرود و در جبههها چه چيزي انتظارش را ميكشد.
شده بود كه در يك زمان هر چهار نفر شما، يعني پدر و برادرانتان باهم در جبهه باشيد؟
بله، سال 64 قبل و حين عمليات والفجر 8 ما هر چهار نفر در جبهه بوديم و بنده خدا مادرمان با برادران كوچكتر ما كه آن موقع سن كمي داشتند در خانه تنها ماندند.
مادرتان مشكلي با حضور پي در پي فرزندانش در جبهه نداشت، اينكه بگويد يك پسرم رفته ديگر نبايد آن دو تاي ديگر بروند؟ اصلاً همان بصيرتي كه گفتيد شما به عنوان رزمنده داشتيد، خانوادهها هم از آن برخوردار بودند؟
مادرها هميشه نگران فرزندانشان هستند. ايشان هم ابراز نگراني ميكردند ولي همه مردم از مادرها گرفته تا حتي فرزندان رزمندگان ميدانستند كه اگر خطري عزيزانشان را تهديد ميكند، يا اگر مشكلي براي آنها پيش بيايد، ارزش دفاع از كشور و عمل به فرمان امام(ره) آن قدر ارزشش را دارد كه اگر اتفاقي افتاد بگويند: عزيزانمان براي هدف و ارزش والايي رفتند. به نظر من حتي مضطرترين مادر هم به ارزش كار فرزندش واقف بود كه در پس گريهها و گلايهها و آهها باز اجازه ميداد فرزندانش به جبهه بروند. اگر اين طور نبود كه خود ما نميتوانستيم چهار نفري در جبهه حضور پيدا كنيم.
و در مسير حفظ كشور اسلامي چه سختيهايي متحمل شديد؟
هم من هم پدر و هم دو برادرم هر كدام چندبار مجروح شديم. بنده خدا مادرمان دائم نگران حال ما بود و وقتي كه بهروز در سال 65 اسير شد، مادرم چشم انتظار آمدنش بود. اما قسمت بود كه بهزاد تنها سه ماه پس از آمدنش در آذرماه سال 69 براثر مجروحيتهاي دوران دفاع مقدس و همين طور آزار و اذيت بعثيها به شهادت برسد. اين ضربه واقعاً براي مادرم سنگين بود و ايشان تنها كمي بعد از شهادت بهروز، به فرزند شهيدش پيوست.
در آخر يادي كنيم از شهيد بهروز تركاشوند.
برادرم تنها يك سال از من بزرگتر بود. اما در حفظ روحيه انقلابي و حضور در جبهههاي جنگ از همه ما جلوتر بود. ايشان به دليل شجاعت و زيركي در جبهههاي كردستان حماسهها آفريد و وقتي كه در ذيل گردان حضرت علياصغر(ع) از لشكر 10 سيدالشهدا(ع) به جنوب آمد، با كسب مهارت در شليك موشكانداز آرپيجي به شكارچي تانك شهره شده بود. او بارها در عملياتهاي مختلف مجروح شد كه يك بار در والفجر 8 حدود 40 روز در بيمارستان بستري شد و با سردار علي فضلي كه ايشان هم مجروح شده بودند در بيمارستان دوستي عميقي پيدا كردند. بهزاد عاقبت در 13/2/65 در فكه پس از آنكه سنگر كمين دشمن را منهدم كرده بود، زخمي شده و به اسارت درآمد. نهايتاً وقتي كه شهريورماه سال 69 آزاد شد، دوري از دوستان شهيدش را برنتابيد و سه ماه بعد يعني در 6/9/69 به شهادت رسيد. روحش شاد و ياد همه شهيدان گراميباد.