همه اطرافيانم با ديدن آن عکس، از تيپ من تعريف مي کردند تا اين که با دختر يکي از بستگانم ازدواج کردم و صاحب ۲ فرزند شدم سال ها از اين موضوع مي گذشت و ديگر هيچ کس از تيپ من تعريف نمي کرد. يک روز که کنار کندوهاي زنبور تنها نشسته بودم به ياد دوران مجردي افتادم که چگونه از نگاه هاي زيرکانه دختران روستا لذت مي بردم آن روز در افکار خودم غوطه ور بودم که ناگهان نقشه اي به ذهنم خطور کرد گوشي تلفن هوشمندم را بيرون آوردم و مدتي به عکسي که در آن مغازه گرفته بودم خيره شدم سپس، آن عکس را در شبکه هاي غيراخلاقي اينترنت قرار دادم و زير آن نوشتم جوان مجردي هستم که دوست دارم با خانمي دوست شوم و پس از آن هم مطالب غيراخلاقي ديگري به آن اضافه کردم تا بدين طريق بتوانم با فردي ارتباط برقرار کنم و ... اما هنوز چند روز از اين ماجرا نگذشته بود که با دستور مقام قضايي ماموران پليس فتا به سراغم آمدند و مرا دستگير کردند حالا نمي دانم چگونه به چشم هاي همسر و فرزندانم نگاه کنم، نمي دانستم سايت هاي غيراخلاقي توسط دستگاه قضايي و پليس کنترل مي شود. مي دانم اشتباه بزرگي را مرتکب شدم و با آبروي خودم بازي کردم اما من فقط مي خواستم خوش تيپي خودم را به رخ ديگران بکشم ولي حالا بايد پشت ميله هاي زندان به عکسم نگاه کنم...
ماجراي واقعي براساس يک پرونده قضايي
*خراسان